-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 29 مرداد 1385 17:59
ت ک ل ف ...
-
بدون ویرایش
شنبه 28 مرداد 1385 19:08
بابا دست خود آدم نیست که. دپ می زنه از بس که چرت و پرت می بینه و می شنوه. انگاری وقتی می خوام دهنمو باز کنم و حرف بزنم یکی محکم جلوشو می گیره. دقیقا همینه که گفتم. همین طوری غیر عادی و عجیب اما واقعی ِ واقعی ِ واقعی. دوست ندارم با هیچ کس حرف بزنم. حتی دوست ندارم همین الان اینجا بنویسم. اصلا دوست ندارم صدایی هم بشنوم....
-
D: با لبخند بخوانید: SPSS
جمعه 27 مرداد 1385 16:04
SPSS عبارت است از statistical pakage for social sience . او بسیار برنامه ی باحالی می باشد. آنقدر باحال که حتی می تواند برای میزان دل گرفتگی شما نمودار بکشد و یا حتی درصد خلیت ما را بیان کند. و ما بسیار خجسته دل می باشیم که در گرمای مرداد ماه هم دل از آن ساختمان قرمز نمی کنیم و به سایت و محتویاتش وفاداریم! و من دلم از...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 مرداد 1385 23:40
آن هنگام که عطر بهار نارنج در آن کلام مقدس پیچید، من، تو را، از پشت چشمان بسته ام دیدم. خوبی های تو را و لطف تو را. بهار نارنج را به نسیم بسپار. و اگر خواسته ام را خواستی، کتاب را به نشانه ی عهدی میان ما با خود ببر. اگرنه، .... بماند/ شیدا
-
بگو بگو بارون که نم زد، رسمو به هم زد، باز بر می گردی
شنبه 21 مرداد 1385 21:31
خدایا تو کجایی؟ بیا بگو که هستی. بیا بگو که پشت مایی. نمی دونی از این پایین هیچ چیز اون بالاها معلوم نیست. به خدا هر چی چشمامو می مالم نمی تونم حتی یه ذره از نورتو ببینم. حتی برق بالای فرشته هات. خدایا جریان این دنیای بدون تو چیه؟ اگه هستی پس کوشی؟ مگه نباید تو رو حس کنیم؟ خب یه کم با احساس تر ما رو می آفریدی ......
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 مرداد 1385 00:41
سلام. مزاحمتان شدم شما را یک نصیحت دوستانه بکنم. آن هم این می باشد که تا می توانید بچه ی آخر ن شوید. زیرا شصت سالتان هم که بشود باز کوچیکه باقی خواهید ماند. در ضمن گاد جان، می خواستم خواهش کنم یک شب پایین بیایید تا با هم آواز بخوانیم. امضاء : مهم نیست. زت زیاد!
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 مرداد 1385 00:47
نه. نه .من نیستم. نمیام. چه خبر؟ ساعت چنده ؟ غر نمیزنیا امروز. مهمون ای. چته؟ چمه؟ میام. غر؟ نه. جاده. جاده. جاده. دریا. دریاچه. آبی. آبی. آبی. خنده. بچه قورباغه ها. می پرن. می ترسن. مرداب. لجن. درخت. چوب. غر؟ دلم تنگه. دل منم تنگه. سکوت. سکوت. سکوت. کفش نقره ای نداشتم. می تونستم. می تونستم. نمی تونستم؟ خنده. بغض....
-
عادت می کنیم ...
پنجشنبه 5 مرداد 1385 00:01
حکایت دوستی های بی در و پیکر و مزخرف ما . سلام سلام. خوبی؟ مرسی. تو چطوری؟ منم خوبم. چه خبر؟ هیچی. تو چه خبر؟ هیچی. اوا اون دیواره رو ... هه هه هه. آره چه جالب. ها ها ها. خب دیگه چه خبر؟ هیچی. تو چه خبر؟ هیچی ... اوا دماغ اون آقاهه رو ... ها ها ها. آخ چه با مزه. هه هه هه. عجب! ... حالا دیگه چه خبر؟ هیچی. چه خبر تو؟...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 تیر 1385 18:19
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 تیر 1385 21:19
حوصله کن ری را ... خواهیم رفت. اما خاطرت باشد ... همیشه این تویی که می روی، همیشه این منم که می مانم ... بام تهران ... تهران غرق دود ... غرق سیاهی ... تا چشم کار می کنه غبار خستگی ... خستگیه ساعت 5 بعد از ظهر ... ساعت 5 بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی ... یک روز گرم ِ پر از نمی دانم ِ تابستانی ... یک ... روز ِ ... گرم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 18 تیر 1385 20:54
چیز خاصی نمی خواستم بگم ... جز اینکه ناخونم شیکسته و آ آ آ آ آ آ ی ی ی ی ی ... آی جوونا ... دخترا ... پسرا ... به این نصیحت من گوش کنین! خوبیتونو می خوام! پا نشین برین کلاس زبانای متفرقه! برین ترجمه همزمان! برین آریان پور! (اینو عاطفه تعریف می کنه مسئولیتش با خودش!) ... نرین اینی که من رفتم! (خدا کنه پایین مایینا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 تیر 1385 17:50
موبایلمو گرفتم دستم که اس ام اس بزنم براش که این کتاب خداس --- من ِ او رو می گم --- اما دیدم الان که پیش دوستاشه تحویلم نمی گیره خودم شاکی می شم . اما آخه همین طوری شم شاکی شدم. از اینکه چقدر یه آدم می تونه منفعل باشه؟ ... خواستم باور کنم چیزی که شنیدم و صدای گریه ای که با همهمه ی خیابون قاطی شد که " مرد ... همین الان...
-
شرح روزانه ای نو آر که نو را حلاوتی دگر است/ نقطه/
چهارشنبه 14 تیر 1385 00:04
می خوام شرح روزانه رو راه بندازم دوباره ... اصلا هم مهم نیست که چه کار بی خود و بی مزه ایه. داره نوشتن یادم می ره. حرف زدنم همین طور. با اینکه می دونم هر حرفی بزنم بعدا به نظر خودم مزخرف میاد اما این کارو می کنم چون باعث کمبود جسارت در تمام مراحل زندگی شده. یعنی همه کاریم به نظرم چیپ و مزخرف میاد و در نتیجه کلا آدم...
-
84/9/10
سهشنبه 13 تیر 1385 16:29
کافه نادری ... خود سانسوری بدون شرح! ...این یعنی صداقت...اینها یعنی صداقت... شاد باشید تاهمیشه و ممنون...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 تیر 1385 10:06
خیلی چیز خاصی نیست. اینکه مثلا بیای بشینی و یه چیزی هم بذارن جلوت و بخوری و بعد بخوای ببینی چه جوری می شه دوست داشتن رو هجی کرد. اما ترجیح بدی راجع به فلان چیزی که خوندی و جالبه حرف بزنی یا درباره ی چیزایی که تو همین مایه ها می شنوی فکر کنی. بعد دقیقا از چیزی که می ترسی سرت بیاد و فلان معلم بزرگ که تا حالا فقط ازش یه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 6 تیر 1385 15:31
گرمای هوا اونقدر هست که نه اشتهایی برای غذا خوردن بمونه نه نایی برای ایستادن یا حتی نشستن. باد مستقیم کولر رو هم دوست ندارم. بنابراین می رم بالای صندلی و یه جوری بادها رو هدایت می کنم یه ور دیگه که مستقیم نخورن به من. دراز کشیدم رو تخت. سعی کردم فکرایی که تو سرمه رو فلدر بندی کنم. یاد جلسه ی صبح می افتم و اون فرم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 خرداد 1385 16:02
دلم می خواد برم موزه ی هنرهای معاصر. خاطره ی دفعه ی قبلی که رفتم رو خیلی دوست دارم. یکی از بهترین روزای زندگیم بود. دلم می خواد برم موزه ی پول. دوست دارم برم فیلم باغ های کندلوس. دوست دارم برم موهامو از ته بزنم. نه دوست دارم ببندمشون نه دوست دارم باز باشن. چی کار کنم که از این دو حالت خارج باشه؟ دوست دارم امتحان...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 خرداد 1385 22:16
خیلی مهم نیست کِی و کجا ... مهم اینه که من از هر چیزی که تو راجعبش حداقل دو تا کتاب خوندی، یه اشانتیون حرفِ مختصر و مفید می دونم. یعنی تا حالا که اینجوری بوده. رو اون کلمه ی مفیدش تاکید دارم. نمی دونم مفید برای بیان کردنش خوبه یا نه. شایدم بشه گفت یهو تیر رو می زنم به تقریبا مهم ترین قسمت موضوع. اونم مدیون هزار تا آدم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 خرداد 1385 22:10
می نویسم که ثبت شه. می نویسم چون الان لازم دارم که بنویسم. شماها که مَردین بگین، خیلی باید عمق فاجعه زیاد باشه که یه مرد گریه کنه؟ نه؟ ... یا اینا مال قصه هاس؟ ... نمی دونم. شماها که عاشقین بگین، دور شدن و فرار کردن تا کجا؟ تا کی؟ شماها که بلدین چه جوری می شه سنگ صبور بود بگین بهم سکوت و تحمل حجم بغض چه جوری...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 اردیبهشت 1385 17:31
طبق توصیه های قبلی، خواستم فضا غمبار نشه! اومدم یه جوک بگم مثلا! هر چی فکر می کنم چیزی یادم نمیاد. یکی پاشه بیاد یه جک بگه جان من!
-
چشمک.
جمعه 22 اردیبهشت 1385 14:02
پاشدم رفتم نمایشگاه کتاب یه کتاب خریدم به اسم درد مال مارگیت دوراس. یه جور شرح روزانه س ... البته اون آدمی که اینا رو نوشته مسلما مثل من نشسته شرح روزانه از خودش دربیاره ... کمی تاقسمتی آدم مهمی بوده ... هنوز هم نخوندمش. فکر نکنم حالا حالا هم بشینم بخونمش ... رفت کنار اون ۱۰۰ سال تنهایی تا ببینم کی می شه رفت سراغشون....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 22 اردیبهشت 1385 11:44
حرف زیاده ... اما می ترسم بیام بنویسم بعد سر خودم داد و بیداد راه بندازم که برا چی این چرت و پرتا رو گفتی. حرف زیاده ... اینجا هم کماکان دوست داشتنیه/// من یه پارادوکس گنده م .... باور نکردی هنوز؟
-
زندگی! Because of you I am afraid
چهارشنبه 20 اردیبهشت 1385 11:44
زندگی پر از معادله س. نه؟ حالا اگه یکی مهارت تو حل کردن معادله نداشته باشه چی؟ هی این معلم حسابان دبیرستانمون این چرت و پرتا رو فریاد می زد تو مغز ما! ما هی گوش ندادیم! حواسمون می رفت به اون بچه های دبستانی مدرسه بغلی که تو حیاط فوتبال می زدن! بعد یهو یکیشون می افتاد زمین و آه و ناله ای بود که می رفت هوا! صد رحمت به...
-
m Y l I f E
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1385 18:44
اینجا که من هستم، پر است از بی خبری. اینجا صبح ها و شب ها خیلی فرقی ندارند. جز اینکه شاید شبها خسته باشی و بخوابی! و روزها بروی بیرون دنبال کارهایت. اینجا جواب سلامت را نمی دهند. لبخند هم به رویت نمی زنند. شاید سری برایت تکان دهند ... که آن هم دارد از مد می افتد ... اینجا مینیمم ریکوآیرمنت بی ام و است با رژ لب صورتی...
-
آقا بی خیال ......
جمعه 25 فروردین 1385 14:35
۰- آقا بی خیال! جدی می گم ... ب ی خ ی ا ل ... ۱- این آهنگه رو شنیدین یا دیدین!؟! ... این که می گه حالا بیا اینجا، بیا اینجا، بیا اینجا ... اونجا نه! ... ۲- اون حسه بود داشتم ... حس خود بد بخت بینی و دیگران احمق پنداری! الان دیگه اونو ندارم .... یه مدل دیگه شو دارم! احساس خود احمق بینی و دیگران گاگول انگاری ... که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 فروردین 1385 22:34
حذف شد ... ---------------> برگردونده شد ... سلام بچه ها ... سلام دوستای مجازی و نیمه مجازی و واقعی من! سلام ... قبلا هم گفتم اون پایین مایینا که دلم تنگ شده براتون ... الانم می گم ... آره دلم خیلی تنگ شده براتون ... حتی برای تو سارا که بعد از عید این همه دیدمت ... حتی برای تو ... دلم برا خیلی چیزا تنگ شده، برای...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 فروردین 1385 12:59
سلام بچه ها ... سلام دوستای مجازی و نیمه مجازی و واقعی من! سلام ... قبلا هم گفتم اون پایین مایینا که دلم تنگ شده براتون ... الانم می گم ... آره دلم خیلی تنگ شده براتون ... حتی برای تو سارا که بعد از عید این همه دیدمت ... حتی برای تو ... دلم برا خیلی چیزا تنگ شده، برای خیلی چیزایی که بود و الان نیست. می دونین؟ همیشه که...
-
اممم ...
دوشنبه 14 فروردین 1385 16:37
ببین بچه! زندگی معنی خاصی نمی ده! حالا هی پاشو بگو زندگی یعنی قدم زدن زیر باران بهاری، یعنی خندیدن به بچه کوچولوی توی صف نونوایی بربری صبحای جمعه!، یعنی «دیدار دوباره ی ما میسر است ... ری را» ... نه! این چیزا دیگه به خرج من نمی ره ... خب؟ اصلا ببینم! مگه ما باید برای هر چیزی یه تعریف داشته باشیم؟ یعنی می گی اگه مثلا...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 فروردین 1385 23:18
-
? . . . What If God Was One Of Us
شنبه 12 فروردین 1385 22:18
اون کسی که فوت شده، پسر خاله ی بابامه ... و فردا همه به جای مهرشهر می رن جای دیگه ای به اسم بهشت زهرا ... و من نمی دونم منظور خدا از این کار چی بوده؟ چرا اون؟ این برام یه سئوال آزار دهنده شده ... چرا اون؟ خدایا کاش می شد بعضی وقتا بیای پایین و دلیل بعضی کار هات رو توضیح بدی . . . الان دارم اینا رو می نویسم چون نمی...