موبایلمو گرفتم دستم که اس ام اس بزنم براش که این کتاب خداس --- من ِ او رو می گم ---  اما دیدم الان که پیش دوستاشه تحویلم نمی گیره خودم  شاکی می شم .  اما آخه همین طوری شم شاکی شدم. از اینکه چقدر یه آدم می تونه منفعل باشه؟ ... خواستم باور کنم چیزی که شنیدم و صدای گریه ای که با همهمه ی خیابون قاطی شد که " مرد ... همین الان خبر دادن ... " و منی که جلوی گریه ی دیگران قفل ِ قفل می شم ... موهامو بستم بالای سرم ... خیلی بالا. از اون مدلا که وقتی سرتو تکون می دی راحت اینور اونور می شن ... جلویی هاشم ریخته بودم رو پیشونیم ... صداش تو گوشم می پیچید، از اون فشنها که تو چشماشون به جای روح، یخ گذاشتن! .... صدای آب از توحیاط می اومد ... پاشدم برم پایین گلا رو آب بدیم ... اما صاف برگشتم سر جام ... لیوان نسکافه رو گرفتم دستم ... جوش ِ جوش بود ... برادرم درست کرده بود. دوست داشتم جوشیشو. همیشه دو تا از اون بسته کوچولوها می ریزه تو یه لیوان. تلخ تر می شه و خوش مزه تر ... ام پی تری اصفهانی رو نمی دونم کی خریده بود. شایدم خودم از پستخونه ی تجریش خریدم. اونجا که سرتو از اون پنجره ی بی قواره می کنی تو و می گی فلان چیزو دارین!؟ بعد اون می گه خودت یه نگاه بنداز ... آره ... نمی دونم کی خریده بود. فقط وقتی گذاشتمش شروع کرد به خوندن "ز آگهیمان جهل ماند و جهل ماند از آگهی" ...  زنگ زد. می خواست بدونه چشه. گفتم این جوریه. گفت نیست. گفتم نشون بده که نیست. صدای همهمه می اومد. اما نه مثل اون همهمه ای که قبل ترش شنیده بودم ... اونی که با گریه و صدای ماشینا مخلوط شده بود ... نه.

خواستم بخوابم. اما تلخی ئه کارشو کرده بود. چشمام حتی زیر بار ِ بسته شدم هم نمی رفتن. صدای مامانم بود انگار. گفت موبایلتو خاموش کن بخواب. نگاش کردم. شب نمیام اونجا. بدم میاد ازشون. رفت بیرون: آدم باید هر جور آدمی رو بتونه دو ساعت تحمل کنه ... موبایلمو گرفتم دستم ... خواستم اس ام اس بزنم براش که این کتاب خداس ... بی خیال شدم ... دوروبرش شلوغ بود ... تحویلم نمی گرفت ... خودم شاکی می شدم ... به خبری که شنیده بودم فکر کردم. مرد. همین الان خبر دادن.نقطه.

نظرات 5 + ارسال نظر
یاشار جمعه 16 تیر 1385 ساعت 09:49 ب.ظ

مریم این رو خودت نوشته بودی؟ اخه یه جوری بود هرچند که ناراحتی باید یه جوری باشه.

من هنوز هم امتحانام تموم نشده بعد حتما همه ی پستهات را می خونم.

سارا جمعه 16 تیر 1385 ساعت 11:10 ب.ظ

این کتاب خداست؟... لابد هست...
سرش شلوغه؟... مراعات؟ پنهان شدن پشت بی تفاوتی؟
...
؟

نرگس شنبه 17 تیر 1385 ساعت 12:54 ق.ظ

مربم؟؟؟ حقیقت رو باید پذیرفت هر قدر هم تلخ حالا گیریم بی تفاوتی راه خوبی باشه برای نادیده گرفتنشون یا راحت تر پذیرفتنشون اما این بی تفاوتی درست عین ؛مهم بودنه؛ عین خودش... که خنجر میزنه و یاد آدم میاره که باید پذیرفت... هرقدر تلخ...حتی تلخ تر از نسکافه...

سورنا شنبه 17 تیر 1385 ساعت 01:48 ق.ظ

من او رو خیلی دوست دارم ... ولی الان اگه بخونمش شاید کمتر ..... یه موقعی که خیلی می پریدم بین زمین و آسمون نگهم داشت ...

نرگس شنبه 17 تیر 1385 ساعت 02:06 ب.ظ

خیلی ها به من دو سه سال پیش میگفتند این کتاب من او رو بخونم... شاید قرار بوده من رو هم از معلق بودن در بیاره... نمیدونم...بهرحال نخوندم انگار واجبه بخونم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد