R E F R E S H

سارا راس می گفت. وقتی آدم خیلی دپرسه شاید مریضه جسمش. من خیلی دپرس بودم مدتی. اما خوب شدم. مریض هم شدم. همه جوره. از سرما خوردگی تا مسائل گلاب به رویی و غیره. بعد که درمان کردم و از این حرفا. خوبم الان. مخصوصا که در طی صحبتی با تنها برادرم به یه سری تحولات فکری دیگه هم رسیده م. کلا آدمی رفرش شده می باشم الان. برف هم که اومد. دیگه آدم چی می تونه بخواد آخه؟؟؟ 

 

تا یک ماه دیگه از شر کنکور خلاص می شم. دانشگاه آزادم هم شروع خواهد شد. می خوام باز برم بدمینتون. به یاد سالهای نوجوانی. 

 

امشب یه کانالی داشت مدار صفر درجه می داد. آهنگ آخرش منو یاد روزهای عاشقیت انداخت که وقتی زمین ناز تو را در آسمانها می کشیدش مال من بود و او عاشق چشمم شده بود!! نه عقل بود و نه دلی!! اما اینبار این یاد کردنها با قبل فرق داره. دید من عوض شده. و الان از به یاد آوردن امسال این مسائل ( که بسیاری شان را هم اصلا دیگه یادم نمیاد!!) خرسندم نه غمگین!  

بله. اینجوریاس!

 

از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم 

 

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم 

 

 

 

فاضل نظری

از دانشگاه آزاد زنگ زدن که بیا کارت داریم. من اون موقع گلو درد داشت خفه م می کرد. توی نوبت دکتر بودم توی درمانگاه. درمانگاه خیریه حصار بوعلی. مطمئنا دکتر حرفه ای یی ویزیت نمی کرد. اینترنی چیزی لابد بود. درمانگاه شلوغ بود. همه مریض بودن. بیشتر پیرها. گفتم برای چع کاری بیام؟ یه توضیحی داد که منظورشو نفهمیدم. بعد نوبتم شد. دکتر فشارمو گرفت. ۹ بود. گفت همیشه فشارت پایینه؟ گفتم چمی دونم. واقعا انتظار داشت بدونم؟ برو بابا.   

فرداش رفتم دانشگاهه. هنوز به عنوان دانشگاه خودم قبولش ندارم. بهم یه فرم داد. گفت اینو باید ببری محضر. محضر؟؟؟؟؟ مگه می خوام عروسی کنم؟؟؟ آره من آدمی بودم که فکر می کردم محضر فقط برای غروسی و طلاق می رن. الان فهمیدم که برای تعهد گرفتن از دخترکی 24 ساله که در ازای 4.5 سال تحصیل رایگان اندازه ی 450 سال غم جمع کرده هم به محضر نیازه. باید می رفتم محضر و تعهد می دادم که این 4.5 سال تحصیل رایگان (برابر با 450 سال غم) رو جبران خواهم کرد. یا کار خواهم کرد. یا پولش رو خواهم داد. البته که منم فکر نمی کنم اینجوری جبران بشه. این همه غمی که من در 24 سالگی دارم حمل می کنم نیاز به . . . بگذریم. یه ضامن هم می خواست. کسی که تضمین کنه اگر من این 450 سال غم رو جبران نکردم. اون بکنه.  

  

برادرم ضامنم شد. امضاها کردیم. 10 هزار تومن هم پول دادیم. محضر دار می گفت این فرمی را تا به حال ندیده بوده. می خواستم بگم کسی مثل من را تا به حال دیده بودی؟ با 450 سال..... بگذریم. برادرم را بگو. نمی دانست دارد ضامن چه و که می شود. من همین جا اعلام می کنم که اگر روزی او مجبور شد نقش ضامن بودنش را اجرا کند، بادانید و آگاه باشید که به او گفته نشده بود دارد ضامن چی می شود.... او نمی دانست......... 

 

حالا وزارت علوم، تحقیقات و فناوری خوشحال است. از من 24 ساله مطمئن شده که آن 4.5 سال دوران دانشجویی ام را به هیچ وجه من الوجوه از جلوی چشمانم کنار نخواهم برد. 

تعهد داده ام.  

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: امیر. هنوز اینجا را می خوانی؟ توی فیس بوک روی وال یکی دیدمت که احوالش را پرسیده بودی. گفته بودی به خودش برسد. خودت چی؟ به خودت می رسی؟ ادت بکنم؟ به من زنگ نزن. 

 

 

هی ی ی ی....

من دلم گرفته. دلم خیلیییییی گرفته. بابایم باز بیمارستان بود وقتی آمد خانه مثل همیشه سلام نکرد. خیلی اتفاق بدیست که بابای آدم مثل همیشه سلام نکند. بلند و کامل و رسا... اصلا چه معنی دارد پدر مادر ها مریض شوند؟؟ پرانتز روزی روزگاری گفته بود که مادر ها حق ندارند مریض شوند. حالا من می خواهم بگویم که پدرها هم حق ندارند. حق ندارند مثل همیشه شان سلام نکنند. ن د ا ر ن د . . .  

 

حالا همه ی بهانه های دنیا در دل من است. اینکه 2 ماه دیگر هم زندانی درس خواندن هستم. اینکه این روزها با سرعت لاک پشت درس می خوانم. اینکه هی به خودم می گویم دانشگاه تهران (مثلا!) می خواهی یا این دانشگاه آزاد ای که داری؟ و جواب معلوم است که چیست اما باز هم حس درس خواندن ندارم. پس بعضی ها چه جوری همیشه درسشون عالیه؟ چه جوری در کل زندگی شاگرد اول و رتبه ی ممتاز و از این جور حرف ها هستند؟ پس چرا من نمی توانم؟؟؟ دارم کم کم  به این نتیجه می رسم که مال این حرف ها نیستم. من خسته می شوم. دلم می گیرد. نمی توانم ممتاز باشم. من باید خودم باشم. اما چاره ای نیست. هیچ چاره ی دیگری نیست. جور دیگر نمی توانم پیشرفت کنم..... 

 

خداوندا به من طاقت و قدرت بده. این 2 ماه رو هم دوام بیاورم. هی.....