امروز....

امروز عید غدیره. طبق معمول هر سال، صبحانه یه جا جمع بودیم. عصر هم قراره خونه ی کسی جمع شیم که هر سال غدیر بود اما امسال نیست. امسال دو نفر توی جمعمون کم بودن. می ترسم از اینکه به سنی رسیدم که اونایی که خیلی دوستشون دارم شدن آفتاب لب بوم. کاش من بزرگ نمی شدم. کاش اونا پیر نمی شدن. کاش همیشه آدمای خوب زنده می موندن. ولی این فقط می تونه یه آرزوی مسخر باشه. بگذریم. توی فامیل ما غدیر همیشه یه روز خاص بوده. از همون سال 56 و قبل تر هاش حتی. امروز قراره با فیلم وعکس و نوار، که همه شون کیفیت در حد عهد دقیانوس دارن، خاطره ی اون آدما زنده شه. خدایا ممنون که همچین آدمایی تو زندگیم بودن. ممنون به خاطر اطرافیانم. و ممنون به خاطر خیلی چیزای دیگه که فقط من می دونم و تو. همه ی دنیا هر چی می گن بگن. هر تئوری ای دارن داشته باشن. من از بچگی رفته تو خونم که غدیر روز خاصیه. غدیر روز مهمیه. 

 

... 

 

مهم نیست اهل کدام فرقه وآیین باشید. مسلمان- جهود -مسیحی و یا حتی کافر خدانشناس !

اصلا بگذارید فکرکنیم ازآن دسته آدمهایی هستید که باور دارید انسان حاصل تکامل اجداد بوزینه اش است و یا  چیزی جز تعدادی مولکول چیده شده کنار هم نیست.

هرجورآدمی باشید لابد در اینکه باید به آدم بودن خود افتخار کنید شکی ندارید.شما موجودی هستید که هرکاری ازاو برمی آید. سوارموشک میشود وبه ماه میرود ذره را می شکافد وبه آتش میکشد  با جادوی کلمه عالمی را به هم می ریزد .

حالا هر کسی هستید:

بیایید به این فکر کنیم که بین ما آدمها در این تاریخ چندهزارساله آدمی بوده که  :

قاتلش را بخشیده و کاسه شیری را که لابد در آن زمان قیمتی داشته به قاتلش تعارف کرده و اینکه او شاهی بوده که چاه می کنده وشبها برای بی سر وپاهایی که بعد ها خون او وحسینش را ریختند -ازدست رنج خود نان خرما میبرده . وخلاصه علییی بین ما آدمها بوده که سرمان را بالا بگیریم و بگوییم آدمیم. 

چه کسی می تواند بگوید که افتخار علی داشتن کمتر از رفتن به کره ماه است ؟ 

اصلا چه اهمیتی دارد که او خلیفه مسلمین بوده یا امام شیعیان یا یار رسول الله یا پسر ابوطالب یا جفت بتول  یا پدر حسین شهید یا ..      

مهم این است که بین ما آدمها  همین آدمهایی که ازآب وگل و سلول و مولکول آفریده یا تکامل پیدا کرده ایم آدمی پیدا شده : که قاتلش را بخشیده و...  

گریه نکنید برای او بلکه برای او و  برای خودتان  و برای آدمیت  کف بزنید !!! 

 

(+)

ا م ی ر ا ر ج م ن د

پمیگفت من این دخترو دوس دارم همیشه می خنده.نمی دونست من به اون که می رسم می خندم نه همیشه .... مگه می شد کسی دو دقیقه پیشش بشینه و نخنده؟ یاد بچگی بخیر. تو اون باغ بزرگ تو اقدسیه من و عاطفه از سر میز شام توی حیاط فقط می خواستیم بپیچونیم بریم ببینیم استخرشون چقدر گوده ... بابا اینا می گفتن قدیما قبل از انقلاب آبش می کرده و اینا کلی توش شنا کردن. هنوز وقتی از جلوش رد می شم میبینم که کلی ایرانیت زدن بالای دیواراش و معلوم نیس کدوم آقازاده توش نشسته، صدای خنده های از ته دل آشناها از پشت اون دیوارای مثل قلعه شده ش رو میشنوم. صدای خنده های کسایی که دیگه این روزا خیلی کم می خندن ... خونه ش هم از تو سپند راه داشت هم از توی خود گارد گلستان شمالی. وقتی مصادره ش کردن هر کاری کردن بهشون یه آپارتمان بدن جاش قبول نکرد. خودش رفت آپارتمان مقصودبیک رو خرید. اون اتاق ته تهیه شد براش خودش. یه حموم داشت توش که کاشیاش تیره بود. به بابام گفت دور وان در کشویی شیشه ای می خواد.... می گفت بچه که بود خونه شون پشت بهارستان بود. اونجا که الان شده بورس کارت دعوت و اینا. از یه کوچه بن بست شروع می شده تا خود میدون. می گفت کلفته هر شب براش قصه می گفته ۷ درو بستی نمکی یکیو نبستی نمکی ..... خبر نامزدی برادره رو عید براش بردیم .... پاشد رقصید ... گفت من تو عروسیشم می رقصم.... تا آخرش که ما اونجا بودیم آواز می خوند. چقدر پارادیزو دعوتمون کردن. چقدر نایب و شمشیری رفتیم روزای جمعه. رستوران میرزایی جاده چالوس ... حالا باید یهویی بفهمیم که پنج شنبه شب که خوابید دیگه پا نشد؟ آخه من چه جوری تحمل کنم؟ چه جوری همون آدم سابق باشم وقتی زندگیم یه چیزی کم داره؟؟؟ یه چیزی که اونقدر توش میزنه نبودش که از کارای روزمره هم بیفتی؟ حالا کی به خواهره و صالی می گفت؟؟؟ عاطفه چی کار کنه که 5شنبه عقدشه و گفتن به هم نزنین؟ چطوری بشینه پای سفره وقتی دنیا یه چیز خیلی گنده کم داره؟؟؟؟؟می گن تمام مراسماش باید تو خونه باشه. مثل مجلس غدیر سال ۵۶ که توی باغ اقدسیه بوده و هنوز که هنوزه بزرگترای ما دارن ازش نقل می کنن. هنوز باور نمی کنم نبودشو. نمی تونم قبول کنم نیست... نمی فهمم اصن. هنوز فکر می کنم که توی اتاق ته تهیه داره تلویزیون می بینه. و وقتی ما میایم خونه ش منو ماچ می کنه می گه من این دختو دوس دارم همیشه می خنده .... مثه اون دفعه که رفتیم فرودگاه دنبالشو وسط فرودگاه بغلم کرد و ماچم کرد و گفت خیلی خوشحاله که منم اومدم.... 

هی ی ی ی...... دنیا از روز جمعه صب، یه چیز گنده کم داره. و یه چیزی هم توی گلوی منو فشار می ده. خیلی فشار می ده. توی گلوی خیلی از دوروبری هامم فشار می ده. می ترسم که دنیا کم کم خالی شه. عین یه پازل که کم کم تیکه هاش گم می شن.

Again somebody's me...

صبح در تندیس گذشت و روسری برای عروس (عاط) خریدن. بعد فیلمای عروسی پریشبی رو دیدم و دپرس برگشتم خونه و غر به مامان که چرا یه آدم نرمال این روزا پیدا نمی شه. کاش حال داشتم بیشتر توضیح می دادم. بگذریم. 

  

شاید الان یه کم دیر و بی مزه باشه برا گفتن این حرفا ولی من واقعا از کتاب بی وتن بدم اومد. هی سعی کردم یادم نیارم که همین نویسنده ، من او رو نوشته ... لاهه هم همین نظر رو داشت و هر دو وسطای خوندن هی می زده بودیم جلو از بس حوصله سر بر بود.  

وااااااااااااااای مهمترین خبر سال اینه که این ترم زبان، فر معلم زبانم شده!!!!!!!!! و سر کلاس فقط کافیه یه کلمه گفته شه که ما با هم خاطره ی مشترکی چیزی داریم در باره ش، اون وقته که اون بخند و من بخند!!!!! در نتیجه کلی بچه ها باهامون بد شدن! ولی واقعا خوشحالم فر عالی درس می ده و من خیلی هیجان زده م که دوست صمیمیم معلمه!!!!!!!!!  

این واقعا جالبه. زنده باد اسلو فود! 

و همچنین این هم موضوع جالبیه.  

و این بهش معتقدم .... 

و این که روح شاه قجر شاد که گفت: همه چیزمان باید به همه‌ چیزمان بیاید

 

چی بگم از کجا بگم اونقد ننوشتم هیچی نمی دونم چی بنویسم. در همین لحظه قول می دم که حداقل هفته ای دو بار بنویسم. 

این روزا بیزی ترین روزای زندگی در طول ۴ سال گذشته رو می گذرونم. به امید ۲ بهمن که آخرین امتحان مقطع کارشناسی رو بدم و خلاص... ارشد هم برای زبان ثبت نام کردم!!!! یعنی با تمام وجود نو استاتیستیکس! 

من اینجا رو واقعا دوست دارم. مخصوصا بخش همین جوری های جمعه ش و بخش آخرین قطار شب. معرکه س ... 

 

اینم یه متن قدیمی که یه روزی بدجوری به دردم خورد .... 

ازدواج چیز غریبیه. حتی موقعی که با عشق شروع میشه - عادی شدن چیزهای غیرعادی - مثلا همین لیوان چایی. فکر میکنی تنها لیوانیه که توی دنیا وجود داره. بعد می بینی که اوووووئَه. دور و برت پر ازاین لیواناس. رنگ و وارنگ. این لحظه لحظه ی خطرناکیه.دیگه ازش بدت میاد خسته ت میکنه. فکر می کردی یگانه ست.احساس می کنی خیط شدی. حس بدیه. اگه بشه این لحظه رو پشت سر گذاشت، اون وقت شکل قضیه عوض می شه. دوباره به لیوانت نگاه می کنی.انگار تازه داری کشفش می کنی. گوشش پریده، ترک برداشته، اما یه چیز دیگه س. می بینی این تنها لیوانیه  که می شناسیش، می فهمیش. همین هم هست که یگانه ش می کنه...... 

 

این روزا عجیب درگیرم. درگیر با سرگیجه و بی خوابی و آدمای آشغال رو از زندگی بیرون شوت کردن و فکر و فکر و فکر و کوکو رفتن و زبان. عاطفه دوباره از زندگیم ایگنور شد. حتی یاد کاراش می افتم عرق می کنم از حرص و جوش. اما خدا رو شکر که یکی پیدا شد رفتاراشو بهش یاداوری کنه. از اون طرف عاط و ماکان کمتر از یک ماه دیگه عقدشونه. همه فریب خوردن. حتی بابای من که رفت براشون تحقیق. مهم نیست. فقط امیدوارم مرحله ی فوق رو خوب رد کنن. مص که دائم می گفت تو باید خونه من پلاس باشی رفته و هیچ خبری ازش نیست. من دوتا دوست خوب دارم. سان و فر. این باعث می شه کمتر احساس تنهایی کنم.   

همین دیگه.... 

 

 

چرا بلاگ اسکای عکس نمیذاره؟ هر کاری کردم نشد.