هذیان های یک هفته مانده به رفتن

مامانم اینجا آرام خوابیده است. کمی تتریس بازی کرد و مثل همیشه گفت: "یه ده دقیقه دراز بکشم پاشم کارامو بکنم." و من هیچ وقتی نفهمیدم کارهایش چیست که هیچ وقت تمام نمی شد. این آخرین عصر یکشنبه ای است که روی این مبل کنار پنجره مان نشسته ام و مامان روی کاناپه "دراز" کشیده است و من تماشایش می کنم. از امروز صبح، آخرین ها شروع شد. آخرین یکشنبه، آخرین دوشنبه، آخرین سه شنبه، .... آخرین روزی که من اینجا هستم و مرجی کارگر دارد، آخرین نون بربری ای که مرجی دم در داد و رفت. (نویسنده همه ی قوایش را جمع کرده که گریه نکند). آخرین تجریشی که با مامان رفتم، آخرین اس ام اس هایی که از مهدیه می گیرم، آخرین .... بگذریم. 

هزار و یک بار وسایلم رو چیدم توی چمدون و دراوردم و کم کردم و باز چیدم و باز کم کردم... منم به جمع اونایی پیوستم که به غمگینی عدد 23 پی بردن.. پروسه ی دل کندن از همین جا شروع می شه. از اولین لباسی که چون جات کمه از چمدون می کشی بیرون. که یعنی دل کندی ازش.  به خودم می گم تو اولین نفری نیستی که داری دل می کنی. این همه آدم کندن و شد. گاهی هم می زنم تو خط عرفان. که این دنیا همینه دیگه. الان دل نکنی باید وقت مردن بکنی. الان دست خودته اما اون موقع دیگه دست خودت نیست. گرچه همین الانشم دست خودم نبوده. دست کسی بوده که منو از پای درس و دانشگاه و زندگی روزمره ی اینجام کشوند برد توی راهی که ..... یکشنبه ی دیگه این موقع مبرسم پیشش... 

از صبح دارم تلفن می زنم به اقوام برای خدافظی. مامانم استرس گرفته که حتما به فلانی و بهمانی هم باید بزنی. یه لیست بلند بالا نوشتیم از کسایی که باید ازشون خدافظی کنم. دارم فکر می کنم من عمرا بشه برای بچه م لیست بنویسم که از اینا هم خدافظی کن. بچه ی من اصلا کی رو داره اون سر دنیا. حالا بین خودمون بمونه توی محرم چقدر از گریه هام برای بچه ی نداشته م بود که بی کس و کار می شه اون سر دنیا وقتی چشمم به بچه های قد و نیم قد فامیل می افتاد که بین خاله و عمه و دایی و عموشون دست به دست می شدن و هر کی از راه می رسید یه قاقا لی لی ای، قربون صدقه ای، بشگونی، ماچی چیزی براشون داشت..  اه. احمقانه س مریم. می دونی که شاید تو من کلی دوست ِ فامیل نما پیدا کنی اونجا و بچه ت بی کس و کار نشه..... اما اونایی که من می خوام از حق مادریم استفاده کنم و فامیل بچه م کنم، دورن..... کاش حداقل خاله فرناز و بیانکا نزدیکت باشن طفل معصوم من.. کاش لااقل اونا پیشمون باشن و بشن فامیلمون عزیزکم.... بیا قوی باشیم. ببین من قوی ام. ببین من دارم یه ماه دیگه خاله می شم اما تا سه سال دیگه نمی بینمش. ببین من دارم بندهامو یکی یکی پاره می کنم و می ذارم می رم... ببین...........

خل شدم. آخه از الان کدوم آدم عاقلی نگران بچه شه؟ دغدغه های مزخرف عجیب پیدا کردم. بابا چند روز پیشا بهم می گفت حالا تو بری کی بیاد وقتی برقا میاد تلویزیون رو درست کنه؟ گفتم به خنده یه زنگ می زنی عروست میاد بالا.. اما همین جمله تو مغزم در حال صدا کردنه. من برم کی مامانو ببره خرید؟ (نویسنده باز در تلاش برای گریه نکردن است،......، موفق شد.) 

دارم هذیون می گما. می خوام برم دندون پزشکی. این هفته فکر کنم دکترمو از همه بیشتر ببینم!

 

 

پ.ن: بچه ی من خاله مهدیه و عمو علیرضاشو چند وقت یه بار می خواد ببینه؟ بلد می شه بگه خاله مص و عمو نیما؟؟؟ ............... 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
پرانتز دوشنبه 28 آذر 1390 ساعت 10:56 ق.ظ

هیچ وقت قکر نمی کردم این قدر قوی باشی... من اگه جای تو یودم6 قلو زاییده بودم .. تو میتونی ... محکم واستا .. حتی تو تنهایی .. حتی اونجا که خیلی دوره .. تو فرا تر از باور من قوی و محکمی ... تکیه بده به مردی که عاشقشی .. دستت رو بذار تو دست خدا با اطمینان برو جلو .. از هیچی هم باکت نیاشه...


بچه من که خاله نداره نداره .. دقت کردی کامبینشن اسمت یا خاله چقدر قشتگه .. واسش از خاله مریمش زیاد میگم ... قول میدی واسه به دنیا اومدن بچه ما بیای؟!
تو برو عزیزم .. تو خیلی قوی هستی ... این منم که پای همه نوشته هات اشک ریختم .. تو یرو ... علیرضا یابد یاد بگیره منو آروم کنه

نویسنده هیچ تلاشی واسه نریختن اشکهاش نکرد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد