می دونی؟ یه پست نوشته بودم راجع به همخونه م که دیگه بابا نداره. که من هم دیگه پدر دوم ندارم. که ناراحتیم. ناراحته. که گاهی اونقدر کم میارم که می شینم فقط نگاش می کنم. که گاهی می گن ای کاش من کمی قوی تر بودم کمی وارد تر بودم کمی می دونستم آدم باید با همخونه ی بی باباش چه کار کنه که آروم بشه.. برای اولین بار از وقتی اومدم اینجا دلم مامانمو خواست. که بگه چی کار کنم....  اما اون پست رو پست نکردم. خلاصه ش رو گفتم که بدونین.

نوروز

سال ۹۰ تموم شد و سال ۹۱ شروع شد. امسال اولین سالی بود که هفت سین خودمو چیدم و پیش خانواده م نبودم. شب سال نو خیلی خوش گذشت. پیاده رفتیم تا کافی شاپ نزدیک خونه. همه جا شکوفه زده و قشنگ شده بود. بعدش برگشتیم و با همدیگه سبزی پلو ماهی درست کردیم. البته من فقط زحمت سالادو کشیدم. سال تحویل ساعت ۱ نصفه شب بود.  

امروز می خوایم بریم سفر. صبح این آهنگ جدید گوگوش کمی گریه مو دراورد. الان خوبم. رفتم روی دک بشینم سی دی بزنم واسه ی جاده اما از بس می ترسیدم حشره بیاد برگشتم تو خونه. اینجا زنبور گاوی داره. زنبور گاویای دماوندو می ذاره تو جیبش. توی اوووو (بابا این oovoo چند تا و داره؟) نی نی خواهرمو می بینم و کاری از دستم بر نمیاد. (چی کار مثلا؟) . یعنی فقط نگاش می تونم بکنم. امروز توی خواب بهم لبخند زد. فک کنم فرشته ها اومده بودن به خوابش. فردا می شه یک ماهش. 

طبق معمول کلی درس تلمبار شده دارم. کاشکی نمی رفتیم سفر من مشقامو می نوشتم. کمی خسته م. کمی استراحت می خوام. اما می دونم توی سفر جای استراحت نیست برام. 26 نفر هستن که باید دائم خودمو ثابت کنم بهشون. شاید من مردم برام زیادی مهمن. نمی دونم. کلن اینجا همه چیزی که قبلا بهش عقیده داشتی می ره زیر سوال. من باید باهاش بیشتر حرف بزنم اما می ترسم از اینکه فکر کنه بچه م یا هر چی........ 

برم چمدون ببندم. بادمجونا هم اونقدر موند که امروز اومدم سرخشون کنم دیدم کپک زده. اه. اینم شد آب و هوا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟