تمام باغ...

امروز خودمو دعوا کردم. گفتم آدم قول میده سر حرفش وای میسته (وامیسته؟ وای می ایسته؟). در نتیجه اومدم بنویسم.. از اینکه سیسترم فردا میاد و برای دیدن اون ثانیه ها رو می شمرم. و اینکه یه هفته دیگه هم مرجی میاد و اصن وقتی برای درس خوندن واسه آخرین امتحانای مقطع کارشناسی (!!) باقی نمی مونه. امروز وقتی دیدم این خانم نایت مریش که پرانتزشم بازه مسیج داده که نگرانمه، همه جام عروسی شد! چرا اینقد محتاج محبت شدم؟؟؟ به هر حال خیر ببینی جوون :))  دیگه اینکه سه سال پیش سیزده بدر، هیچکی فکرشم نمی کرد که امروز ساعت 2.5 لاهه بشینه با بابا حرف بزنه. یا اینکه یک ماه پیش ساعت 3 من با اون خانوم حرف بزنم. هیچکی هم نمی دونه یک ماه دیگه، یک سال دیگه یا اصن یک ساعت دیگه چه اتفاقی می افته. من که امروز بین دردودل های سانه امیر از دست داده فقط شعر دایی شکوفه تو ذهنم بود که تمام باغ سوخته.... امید باغبان فقط، لاله ی سرخ کوچکی.... آب بیاورد یکی...بگذریم. 

شهر از شلوغی در حال ترکیدنه. طرح زوج و فرد بدجوری جدی گرفته می شه به طوریکه من واسه ی وارد شدن به عباس آباد نیم ساعت تو صف بودم که پلیسه پلاکمونو چک کنه ببینه زوجیم یا نه. از در و دیوار پلیس میریزه. آدم حالش بد می شه اینقد پلیس توی خیابوناس. ترافیکم که هر روز سنگین تر از دیروز.گاهی فک می کنم باید پاشم برم دماوند، طبقه پایینو درست کنم و صبا با صدای بلبل بیدار شم و شبا از سکوت خوابم ببره. البته که اگه 2 روز اونجا بمونم خل شده و خواهان سروصدای بیشتر می شم!! 

ما کماکان در کف کنعانیم! مثلا اینکه چه جوری میناها می توانند بعد از 10 سال از این رو به آن رو شوند. یا بهتر بگویم چه جوری علی ها بعد از 10 سال مرتضی می شوند؟؟ این یک سوال فلسفی ست.