نیویورک

باز من دلم گرفت یاد نوشتن افتادم. اینم شد روش؟ وقت خوشحالی اصلا یاد نوشتن نمی افتم. جالبه! هی به خودم میگم خوشیهاتم ثبت کن. اما خودم حرف خودم رو گوش نمی دم.

اومدم نیویورک پیش سود. اما اون سر کاره. من پیش مامانشم. کلا سکوتم میاد توی این شهر شلوغ. همه در حال بدو بدو. پیاده رو ها از شلوغی منو یاد روزای بعد از انتخابات تهران میندازه. هیچ جای دیدنی نرفتم ببینم به جز تایمز اسکوئر. اونجا یه شوی به تمام معناست. توی اون همهمه و شلوغی و بدو بدو های ملت. من نشسته بودم یه کنار و تماشا می کردم. این همه آدم از این طرف اون طرف دنیا اومدن اینجا. هر کی هر مدلی که حال می کنه داره می چرخه. سیاه سفید پیر جوون. یکی خودشو مثل مجسمه آزادی کرده با ملت عکس میگیره. یکی سرخ پوست شده راه میره طبل می زنه. یکی کوتاه ترین شرت دنیا رو پوشیده. یکی پوشیه زده به صورتش. یکی گی ه. یکی  پا برهنه س. یکی داره می رقصه. یکی بلند بلند آواز می خونه و . . .  

 

من وسط اون شلوغی دلم خانواده م رو می خواست که دسته جمعی بگردیم. با خواهرم به ملت بخندیم و براشون داستان بسازیم. با داداشم به همه چی دقت کنیم و سعی کنیم آدمای دنیا دیده ای بشیم. بابا برامون از نقطه نظراتش بگه و مامان... مامان ... مامان. ... گاهی وقتا همین یه کلمه چشمامو خیس می کنه... 

 

می دونی؟ خیلی دلم براش تنگ شده.  هنوز که هنوزه از این راه دور فکر می کنم بهترین دوستمه. اونه که لحظه لحظه نو متر وات به یادمه. نشون می ده که به یادمه. 4 ماه مغزمو می خوره که فلان اپلیکیشنو بریز و خسته نمی شه. هر بار میگه اونو بریزی بیشتر با همیم انگار. قضاوتم نمی کنه. آدمی که قضاوت نکنه توی این روز و روزگار پیدا نمی شه. حرفامو گوش می ده. بهم فحش می ده. اسمشم برام آرامشه. اگه پیش هم بودیم ادامه ی زندگیمونو چه بهشتی می شد. چه بهشتی. اما حالا 3 سال باید صبر کنم تا یه بار دیگه ببینمت. 3 سال.

 

خدا رو شکر که امشب میای و دستامو میگیری تا انرژی بگیرم واسه ی ادامه... 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد