صبح شنبه ۲۹ آبان می باشد. من سر درسم نیستم. ۲ روز از برنامه ی درسیم عقبم. بغضی دارم کمی اذیت می کند. الکی توی اینترنت می چرخم و آهنگ گوش می دم. کلی تست و درس نخونده روی هم تلمبار شده و من نمی رم سراغشون. درس خوندن تنها راهیه که برای خودم شخصیت اجتماعی و آینده بسازم. (به دلیل این موضوع فکر کنید.*) اما راه آشغالیه چون روزایی مثل امروز و دو روز گذشته که نمی تونم درس بخونم از هرچی موقعیت اجتماعی و آینده س متنفر می شم. 

اما چاره ای نیست. الان پا می شم. ا ل ا ن ... 

 

 

*به سبک کتابهای تست این روزهای پاییزی ام...

من امشب رفته بودم عروسی این عروس و دامادی که اینجا گفته بودم. عروس و داماد از اول تا آخر خطبه ی عقدشون دست در دست هم گریه می کردن. بله گریه! تا آخر عروسی هم دستشون از دست هم جدا نشد که نشد!!! از آدمای عاشق بدم میاد. از آدمایی که واسه عشقشون می جنگن و پاش وایمیستن بدم میاد. اصلا از آدمای عاشقی که با هم ازدواج می کنن بدم میااااااااد. بدم میاد! ازدواج عشق رو به ** می ده. 

مهم نیست. به من که خیلی خوش گذشت. عروسی خوبی بود. بدبختیاشو بعدا خودشون بکشن!!! 

امضا: یک انسانی که از آدمهای عاشق بدش میاد!!!

من دیشب گفتم که میخوام هر روز بنویسم. نگفتم؟؟؟ خب ولی توب فکرم بود که بگم. الان هم واسه همین دارم می نویسم. الان هم باز با تردمیل درگیر بودم. باید براش یه اسم بذارم. حالا بعدا. اول راه رفتنم یهو مرجی اومد و نشد که ادامه بدم. در نتیجه شد فقط ۴۰ کیلو کالری!!!! مرجی بعضی کاراش مثه خارجیاس!!! یعنی وقتی خوشحاله اصلا یه جور از ته دلی خوشحاله ها. عجیییییب. وقتی به آدم یه خبر خوب می ده باید حتما آدمو بغل کنه و فشار بده. عین فیلما!!! به قول مص آدمایی که خارج از اینجا بزرگ می شن یه جوری عمیق می شن. شادیشون غمشون همه چیشون اصن. اگه تعجب می کنن اصلا به ذهنشون خطور نمی کنه که ابراز نکن و اینا. در حالی که این اولین چیزیه که به ذهن ما می رسه. که ظاهرو حفظ کنیم. که کسی نفهمه باطنمون چیه. رو اند. صاف صاف. آدم راحته باهاشون می دونه کی خوبن کی بدن و اینا... بگذریم. 

همینا فعلا.

????so what

ازت بدم میاد ای تردمیل نامرد. من ۲۱ دقیقه س با سرعت ۵ دارم روت جون می کنم اون وقت می نویسی ۶۳ کیلو کالری؟؟؟؟؟؟؟؟ اون وقت مرجی صب گف که ۲۰ دقیقه راه رفته ۱۰۰ کیلو کالری سوزونده. باشه بابا می دونم اون سرعتش ۷ بوده. ولی من نمی تونم خب. من دوس ندارم تند راه برم. دوس دارم قدم بزنم اصن. مرجی هم همون کسیه که دوستاش توی یونیش بهش می گفتن موتور فراری داری بس که تند راه می رفته. من فک کنم توم موتور ژیانی چیزیه. من می خوام لاغر شم. پرانتز نیای بگی لاغریا. من می خوام استخونی باشم. همین که گفتم. فک کردین پس دیوونه م که این ریتر اسپورت کاپوچینویی که بابام از جرمنی آورده دو هفته س اینجا مونده و من نخوردمش؟؟؟؟ (لامصب نمی دونین چه عطری داره........) که بابا بره بیاد بگه این شکلاتا رو دوس نداشتی؟؟؟؟ بله تردمیل خان. ازت بدم میاد که می نویسی ۶۳ کیلوکالری. اصلا من مدت هاست به این عدد ۶۳ حساسیت پبدا کردم. بدم میاد ازش. یاد دروغ می افتم. یاد تظاهرات برای بدیهی ترین حقوقمون می افتم. یاد خون و مرگ و وحشت و اشک و اشک و اشک و..... بگذریم.  

 

 

من چرا کم می نویسم؟؟؟؟ من می خوام هر روز بنویسم اما نمی شه. اینجا چند روزی هوا مثه توآیلایت شده بود. من که نمی دونستم اینکه توآیلایت اینقد بدرنگه فیلمش واسه آب و هوای اون منطقه س. من فک می کردم چون راجع به خون آشاما و ایناس رنگش اینجوریه!!! بعدها مرجی بهم گفت!!! گفت که اونجا که اسمش نمی دونم چی چیه جاییه که همیشه مهه و آفتاب نداره و اینا. بعد من هر وقت هوا ابری مه می شه یاد توآیلایت و بلا و مرجی می افتم.... 

 

 

موضوع سانی هم به جایی نرسید. منم روز به روز بیشتر دارم ازش دور می شم. اما یه جورایی مطمئنم که به روزی بالاخره حل می کنم مسئله رو. خریته دیگه. آقا نکنید از این کارا. با جنبه ترین آدمها هم جنبه ی این چیزا رو ندارن. حتی خود آدمم بی جنبه می شه. دوستاتونو هی با هم دوست نکنین. من یهنی موندم چند هزار بار دیگه باید از این مسئله بخورم تا حالیم شه!!!!!!!  

 

 

دیگه اینکه تازگیا از اینکه آدمایی که عاشق همن با هم ازدواج می کنن خیلی ناراحت می شم. یعنی اصلا دلم می گیره ها... آدم اگه عاقل باشه با عشقش ازدواج نمی کنه.... اصن از ازدواج بدم میاد :(((( خیلی اخلاق بدیه؟

 

 

 

یکی از مسائلی که در اینجا وجود داره اینه که همه به کار هم کار دارن. یعنی تا خصوصی ترین لایه های زندگیت نفوذ خواهند کرد تا مبادا تو کاری کرده باشی و ندونند. شما از حکومت بگیرین تا مردم! همین مردم که خودمم جزوشونم. 

هر آدمی توی زندگیش تغییرات زیادی می کنه. دست خود آدم هم نیست گاهی. در طول سالهای متمادی (؟) انسان دچار تغییرات زیادی می شه. بعضیا پولدار می شن. بعضیا بدبخت بیچاره می شن. بعضیا ازدواج می کنن بعضیا طلاق می گیرن بعضیا درس می خونن بعضیا کار می کنن بعضیا حال می کنن ول بگردن بعضیا مذهبی می شن بعضیا لا مذهب می شن و  . . .  این وسط سرگرمی یه عده آدم مرور این تغییراته و به روی طرف آوردن که فلانی تو قبلا اینجوری بودی بعد چرا اینجوری شدی؟ یا فلانی جون اون موقع ها که اینجوری که الان هستی نبودی بلا بلا بلا!!!!! و من از ته دلم آرزو می کنم همچین آدمایی وجود نداشتن. 

آره! منم آدمی ام که توی زندگیم تغییراتی کردم. اما راجع به این مسائل دوس ندارم با هر ننه قمری که به خودش اجازه می ده تو زندگی شخصیم سرک بکشه حرف بزنم! بعد یکی از دقدقه هام این روزا اینه که چه جوری هم می شه با شخصیت و مودب بود و هم به این جور آدما فهموند که بیکار بدبخت برو تو زندگی یکی دیگه سرک بکش چون من هیچ علاقه ای به حرف زدن با تو ندارم. 

اوفففففف. کار سختیه باور کنین!!!!!! 

 

و اینک من!

 

دیروز چقد حالم بد بود!!!! شبش هم تا نصفه شب مهمون داشتیم. بعضیا میان یه جا مهمونی دیگه نمی رن! بگذریم. نرگس راس میگی. صورت مسئله ی پاک شده... امروز کلی با فر حرف زدم. بیشتر ماجرا رو بهم حق داد. سبک شدم. واقعا این چه نیازیه که ما آدما داریم؟ نیاز حق بهمون داده شدن؟؟؟؟ نیاز به اینکه یکی بگه تو راس می گی!!! به هر حال حالت بدی بود که گذشت. و من امروز که سان گفت به مناسبت تولد چند باهاشون بیرون بوده خیلی خیلی ریلکس بودم. من قبول کردم که دیگه مریمی این وسط موجود نیست که من دارم حرصشو می خورم! من خودمو متقاعد کردم به فراموش کردن اینکه باعث دوستی اینا من بودم! من تصمیم گرفتم دیگه به این فکر نکنم که از یادها رفته م و دیگه کسی یادش نیس که توی این جمع به روزی یه مریم نامی هم بود! به همین سادگی!!! امیدوارم سان هم عاقلانه رفتار کنه و دیگه بهانه دست این روح سرکش من نده... 

 

من الان بهترین جمع دنیا رو دارم با دوستام. دوستایی که براشون ارزش دارم! دوستایی که دوسم دارن. برای تولدم کفش طوسی و صورتی می خرن. و در جواب تشکرای من میگن که اگه کاری کردن که به چشمم اومده واسه من بوده! واسه خودِ خودِ من که براشون مهمم... که اونا عاشق صدامم حتی اگه توش جیغ داره! منو بدون رژیم، بدون پیانو، بدون قیلون و سیگار دوس دارن... منو همین جوری که هستم دوس دارن... و این مریم براشون پر از خاطرات قشنگ روزای خوبه........ * 

 

من اصلا عاشق این شهر کثیفم که وقتی به ۵ شنبه عصر با سان دعوا کنون میری تندیس، فرناز توی ووشه منتظرت نشسته و با دیدن صورت خوشگلش همه ی اعصاب خوردیات یادت می ره. بعد از ووشه که میاین بیرون یهو یاس جلو چشمت سبز می شه و کلی باهاش می گین می خندیدن... بعد که طبق معمول آویزون یکی از این گوشواره فروشیای تندیسین، سر برمی گردونی شکوف رو می بینی و زیب رو... انگار که همه ی عزیزات دوروبرتن. توی یه شهر، توی یه محله، توی یه مرکز خرید... و اینا چیزاییه که اگه روزی از ابران برم حسرتشونو می خورم. حسرت سر برگردوندن و چهره های خندون آشنا رو دیدین توی شلوغی یه مرکز خرید........ 

 

 

و تو ای لاهه خان! وجودت به من عشق داد. کلی روزای خوب و قشنگ به خاطر وجودت داشتم. اما خیلی چیزا رو هم ازم گرفت. اولیش عاطفه بود. ضربه هایی که پارسال خوردم... ولی دبگه نمی ذارم وجودت سان رو هم ازم بگیره. اینو مطمئنم..... 

 

 

* برگرفته از حرفای پرانتز....... 

 

 

امروز با ساناز دعوا کردیم. با فرناز قرار داشتیم و دعوامون نصفه موند چون رسیدیم به فرناز و دیگه بس کردیم. 

ساناز روز به روز بیشتر با چند و لاهه صمیمی میشه. من هیچ مشکلی، تاکید می کنم هیچ مشکلی با این مسئله ندارم. همیشه دوس داشتم دوستامو با هم دوس کنم. حالا چه خودمم باشم چه نباشم. مشکل من اینه که سانی روز به روز رفتارش، حرف زدنش، اخلاقش شبیه اون دو تا و مخصوصا لاهه می شه. و من نا خود آگاه ازش دور می شم. چون طبیعیه که نخوام دائم یکی لاهه رو به یاد من بیاره. حرفم حق نیست؟ ساناز حتی اصطلاحات مخصوص لاهه رو به کار می بره. لحن حرف زدنش خود ِ خودِ لاهه س. بعدش از من شاکیه. در قالب مسائل مزخرف شاکی بودنشو ابراز می کنه. مثلا می گه چرا واسه ی خوندن برای کنکور بهم حس مشارکت نمی دی؟ آخه این حرفه؟؟؟ در ضمن از قبول شدنم اصلا خوشحال نشد. (آخه آزاد قبول شدم..) من هی می گفتم این آزاده به درد نمی خوره اونم همه جا همینو می گه... خسته م..