کار

من کار پیدا کردم. خیلی خوبه خیلی احساس مفیدی بهم دست داده. چرا ما توی دانشگاهامون توی ایران کار دانشجویی نداشتیم؟ آینجا به سرِِ کار می گن آفیس! آفیس ما خیلی خوبه. کسی که ازش دستور میگیرم به دختر سفید امریکاییه خیلی مهربونه. استفنی. دوست داره راجع به همه ی زبونا و فرهنگها بدونه. یه بار ازم خواست عددای فارسی رو براش بنویسم. به پنج که رسید گفت اینووو! شبیه یه آپ ساید دون هارت می مونه! یه قلب برعکس! از اون روز می گه دیس ایز مای فیووریت نامبر! یه همکار داشتم، آندره. یه پسر برزیلی. اونم کلی نایس. اما رفت مکزیک اسپنیش یاد بگیره. یعنی خیلی باحالن! یک ماه می خواد بمونه اونجا که برگشت دیگه کامل اسپنیش حرف بزنه. یه دختر ویتنامی هم هست به اسم لین که خیلی بداخلاقه. یا آندره شوخی داشتن هی بهش فحش می داد. اما آندره خیلی با شخصیت بود. لین ازوناس که خودشو می گیره. هر روز با اون باید کار کنم ناراحتم. 

 چند تا دانشجوی ایرانی دارن برای ترم دیگه میان. ما اون آفیسی هستیم که باید دانشجوهایی که از کشورهای دیگه میان رو جمع و جور کنیم. استفنی هر روز می گه کلی ایرانی دارن میان و نمی تونم صبر کنم تا وقتی که تو باهاشون فارسی حرف بزنی!!!! من اما می ترسم کمی. ایرانیا اینجا عجیبن. مخصوصا اگه به نظرشون مذهبی بیای کل مشکلاتی که توی ایران داشتن رو از چشم تو می بینن. اصلا به دیدت احترام نمی ذارن. من با این خارجیا راحتم. حتی آندره میخواست بره گفت کن آی هاگ یو گفتم شور!! اما نتونستم مثلا م رو بی خیال کنم از اینکه هر بار می بینتم نگه چرا تو با من دست نمی دی؟ چی می شه دست بدی؟ .... هیچی نمی شه دست بدم. هیچی نمی شه. فقط حال نمی کنم این کار رو بکنم. می فهمی؟ حال نمی کنم. کاش می فهمیدن...   

 

بگذریم! 

 

 

داشتم می گفتم که من الان توی هتلم. ما اومدیم ویرجینیا کنفرانس. عصر برمیگردیم. اسم رسپشن هتل ملیکا بود. خیلی هم خوشگل بود. گفت ازبکم. پاشم دیگه کم کم جمع کنم که باید اتاقو تحویل بدم.

نیویورک

باز من دلم گرفت یاد نوشتن افتادم. اینم شد روش؟ وقت خوشحالی اصلا یاد نوشتن نمی افتم. جالبه! هی به خودم میگم خوشیهاتم ثبت کن. اما خودم حرف خودم رو گوش نمی دم.

اومدم نیویورک پیش سود. اما اون سر کاره. من پیش مامانشم. کلا سکوتم میاد توی این شهر شلوغ. همه در حال بدو بدو. پیاده رو ها از شلوغی منو یاد روزای بعد از انتخابات تهران میندازه. هیچ جای دیدنی نرفتم ببینم به جز تایمز اسکوئر. اونجا یه شوی به تمام معناست. توی اون همهمه و شلوغی و بدو بدو های ملت. من نشسته بودم یه کنار و تماشا می کردم. این همه آدم از این طرف اون طرف دنیا اومدن اینجا. هر کی هر مدلی که حال می کنه داره می چرخه. سیاه سفید پیر جوون. یکی خودشو مثل مجسمه آزادی کرده با ملت عکس میگیره. یکی سرخ پوست شده راه میره طبل می زنه. یکی کوتاه ترین شرت دنیا رو پوشیده. یکی پوشیه زده به صورتش. یکی گی ه. یکی  پا برهنه س. یکی داره می رقصه. یکی بلند بلند آواز می خونه و . . .  

 

من وسط اون شلوغی دلم خانواده م رو می خواست که دسته جمعی بگردیم. با خواهرم به ملت بخندیم و براشون داستان بسازیم. با داداشم به همه چی دقت کنیم و سعی کنیم آدمای دنیا دیده ای بشیم. بابا برامون از نقطه نظراتش بگه و مامان... مامان ... مامان. ... گاهی وقتا همین یه کلمه چشمامو خیس می کنه... 

 

می دونی؟ خیلی دلم براش تنگ شده.  هنوز که هنوزه از این راه دور فکر می کنم بهترین دوستمه. اونه که لحظه لحظه نو متر وات به یادمه. نشون می ده که به یادمه. 4 ماه مغزمو می خوره که فلان اپلیکیشنو بریز و خسته نمی شه. هر بار میگه اونو بریزی بیشتر با همیم انگار. قضاوتم نمی کنه. آدمی که قضاوت نکنه توی این روز و روزگار پیدا نمی شه. حرفامو گوش می ده. بهم فحش می ده. اسمشم برام آرامشه. اگه پیش هم بودیم ادامه ی زندگیمونو چه بهشتی می شد. چه بهشتی. اما حالا 3 سال باید صبر کنم تا یه بار دیگه ببینمت. 3 سال.

 

خدا رو شکر که امشب میای و دستامو میگیری تا انرژی بگیرم واسه ی ادامه...