نیستی

نشستم در خانه ی پدری. کنار شومینه. شنل کادوی عمه رو انداختم روی دوشم. پتوی سرخابی عزیزم رو کشیدم روم. آتیش داره کنارم هُرهُر می سوزه. صدای حرف زدن و تلویزیون دیدن مامان و بابا از آشپرخونه میاد. با توجه به اینکه محرم شده، صبحانه ی مفصلی خوردم به همراه کلی فک و فامیل و هنوز مزه ی نون سنگک تازه و پنیر و گردو و چایی شیرین زیر دندونمه. حس خواب آلودگی دوست داشتنی ای دارم که ناشی اختلاف ساعت و صبح زود بیدار شدنه.

امروز ازم خواست که راجع به احساسات این روزام براش بگم. می دونی؟ این روزا آدما رو با دقت نگاه می کنم. انگار مغزم تصمیم گرفته باشه که همه ی صورت ها رو به خاطر بسپره. همه ی خنده ها، خط اخم ها، چین و چروک ها، چشمها، نگاه ها... همه ی اون چیزایی که نسبت بهشون بی تفارت بودم و توی زندگی روزمره از کنارشون بی اعتنا می گذشتم، مهم شدند و به چشمم میان و نگرانشونم. انگار یه عینک دیگه به چشمم زده باشن. عینک قدر دونستن. 

گاهی خوشحالم، خوشحالی خیلی خیلی عمیق. اینکه دارم می رم پیش کسی که تا وقتی نبود من هنوز نفهمیده بودم معنی واقعیِ ِ عشق و اعتماد و تعهد چیه و الان که فهمیدم مثل اون بر نیاید ز کشتگان آواز شدم.. بیان کردن آرامش درونی م برام ممکن نیست. فقط حس هاییه که تجربه می کنم و وجودشونو مدیون وجود همون آدمم.. و گاهی ناراحتم. اونم خیلی خیلی عمیق. از اینکه دیگه نیستم تا همدم پدر و مادر و خواهر و برادرم باشم. نیستم که خاله شدنم رو جشن بگیرم. نیستم که از دل ِ اونهایی که دارم از دیده شون می رم، نرم. 

همین.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد