? . . . What If God Was One Of Us

اون کسی که فوت شده، پسر خاله ی بابامه ... و فردا همه به جای مهرشهر می رن جای دیگه ای به اسم بهشت زهرا ... و من نمی دونم منظور خدا از این کار چی بوده؟ چرا اون؟ این برام یه سئوال آزار دهنده شده ... چرا اون؟ خدایا کاش می شد بعضی وقتا بیای پایین و دلیل بعضی کار هات رو توضیح بدی . . .

 

الان دارم اینا رو می نویسم چون نمی تونم به کسی از دوروبری هام بگم ... بدجوری هم داره اذیتم می کنه. اونم اینه که یکی از آشناهای من، به عاطفه حرفهای چرت و پرتی زده ... دلم می خواد بهش بگم آشغال ... اون شاید نمی دونسته که عاطفه دوست صمیمی منه ... شاید نمی دونسته که ممکنه حرفاش به گوش من برسه ... شاید نمی دونسته، ولی عاطفه تنها دوست صمیمی منه و حرفهای اونم به گوش من رسیده ... و این منم که خورد شدم جلوی عاطفه ... آدم هر حرفی که به ذهنش میاد رو نباید بزنه ... آدم نباید خیلی وقتا رک باشه ... آدم باید آدم باشه ............. چند بار خواستم یه میل بزنم بهش هر چی از دهنم درمیاد بگم ... اما شخصیتم اجازه نداد ... اما سکوت هم که نشد کار ... نمی دونم چه غلطی بکنم ... عاطفه می گه اگه می دونستم ناراحت می شی بهت نمی گفتم اصلا ... اما فکر کنم از قبل معلوم بوده که ناراحت می شم ... نمی دونم. هنگ کردم./

احساس خود بدبخت بینی و دیگران احمق انگاری دارم. حس قشنگیه؟!

پ.ن: بی خیال کامنت دونی ... مردم خودشون مصیبتن! حالا منم روضه بخونم که چی؟