گرمای هوا اونقدر هست که نه اشتهایی برای غذا خوردن بمونه نه نایی برای ایستادن یا حتی نشستن. باد مستقیم کولر رو هم دوست ندارم. بنابراین می رم بالای صندلی و یه جوری بادها رو هدایت می کنم یه ور دیگه که مستقیم نخورن به من. دراز کشیدم رو تخت. سعی کردم فکرایی که تو سرمه رو فلدر بندی کنم. یاد جلسه ی صبح می افتم و اون فرم لعنتی که باید پر می شد ...

 

بعد از دو سال، وقتی رفتم دانشگاه برای کلاس spss ثبت نام کنم، آقای سایت (!) که خیلی دوست داشتنیه، گفت که فردا ساعت 10 جلسه ی فراسکاتی داریم ... حتما بیا. فراسکاتی یه چیزی تو مایه های اینه که دانشگاه از مرکز آمار و حتی شرکتهای مختلف پروژه بگیره و دانشجو ها براش کار کنن و ساعتی باهاشون حساب کنه. فراسکاتی یه جایی توی ایتالیاس. فکر اولیه ی این کار که اکثرا درباره ی اندازه گیری نیروی انسانی و هزینه و خیلی چیزای دیگه س، اونجا مطرح شده ...

فرداش می شد امروز. احساس مفیدبودن بهم دست داده بود.

نشستم پشت میز کنفرانس. آقای سایت و مدیر گروه و یه دختره اومدن. مدیر گروهمون شروع کرد کار رو شرح دادن. دلهره داشتم. اما لحنش آرامش بخش بود. یه جوری که یعنی شماها می تونین ... حرفاش که تموم شد، به قول خودش مزاح هم کرد! گفت ما چند تا گوش مفت گیر آوردیم و یه بلندگوی درست! (نه که بلندگو ها شون اکثرا خرابه!) ...

فرم ها رو دادن پر کنیم. اسم ... فامیل ... آدرس ... شماره ی تلفن ... سوابق کاری ... مهارتهای درسی و رایانه ای .... علاقمند به همکاری در کدام کمیته ها هستید؟ .... توضیحات ... امضا /

هیچی نداشتم که بنویسم ... هیچی. خیلی از نرم افزار ها رو باهاشون کار کردم. photoshop, front page, corel draw, access اما به هیچ کدوم اونقدر که جزو مهارت هام بنویسم تسلط نداشتم ... spss هم که در حال یادگیری ام .... زبانم هم انقدر قوی نیست که برم متنهای تخصصی آماری رو ترجمه کنم ... تو قسمت توضیحاتش، همه ی اینا رو نوشتم. با همین ادبیات!

فرم رو که داشتم تحویل می دادم پرسید ورودی چندی؟ گفتم 83 ... گفت خوبه ... متنهای تخصصی ما رو یکی دو صفحه که بری جلو کلمه هاش تکراری می شن ... خیلی سخت نیست. لبخند زدم. اسممو نوشت، رفتم.

عاطفه زنگ زده. می گه کجایی. می گم دانشگاه. می گه وااا ! نمره زدن باز!؟ .... تقصیر خودمه. همه احساس می کنن من فقط برای کلاس ها و الانم نمره ها باید برم دانشگاه. کار خاص دیگه ای اونجا ندارم. تقصیر خودمه. دقیقا پیامد حرفا و کارهای خودمه.

نمی دونم انتخاب می شم یا نه ... ایناش مهم نیست ... مهم اینه که من می د ونم که نمی دونم. می تونست این جوری نباشه. مثلا نمی دونستم که نمیدونم ... اما حالا که این جوری نیست ... امیدوارم این حرفام شعار نباشن ... حالا که می دونی هیچی نمی دونی، یه کاری بکن /

 

 

پ.ن:

چندان دخیل مبند
که بخشکانی‌ام
          از شرم ناتوانی خویش
درخت معجزه نیستم
تنها
یکی درختم
نوجی در آبکندی،
و جز این‌ام هنری نیست
که آشیان تو باشم،
                     تخت‌ات و
                               تابوت‌ات.

نظرات 4 + ارسال نظر
اشکان چهارشنبه 7 تیر 1385 ساعت 04:27 ب.ظ

سلام:
...هنوز نخووندم..دوباره می یام.
شاد باشی.

سارا جمعه 9 تیر 1385 ساعت 06:51 ق.ظ

من از همون اولش هم به تو افتخار می کردم مریمی !!!... یادته؟ :)‌ :) :)

آدم این جوونا رو می بینه به زندگی امیدوار می شه !!! :))

شاد باشی :)

سارا یکشنبه 11 تیر 1385 ساعت 06:35 ب.ظ

این شعر خیلی قشنگه... هر بار که می خونمش (بر اثر آپ نکردن دوستان !!!)...
...
از شرم ناتوانی خویش...
...
چندان دخیل مبند... که بخشکانیم...

خودم دوشنبه 12 تیر 1385 ساعت 09:33 ق.ظ

سارا ... معرکه س ... خوشحالم که به زبان آوردی اینو. داشتم فکر می کردم اونقدرا هم که من باهاش عشق می کنم قشنگ نیست ///
چندان دخیل مبند ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد