خیلی چیز خاصی نیست. اینکه مثلا بیای بشینی و یه چیزی هم بذارن جلوت و بخوری و بعد بخوای ببینی چه جوری می شه دوست داشتن رو هجی کرد. اما ترجیح بدی راجع به فلان چیزی که خوندی و جالبه حرف بزنی یا درباره ی چیزایی که تو همین مایه ها می شنوی فکر کنی. بعد دقیقا از چیزی که می ترسی سرت بیاد و فلان معلم بزرگ که تا حالا فقط ازش یه اسم و کلی خصوصیت می دونستی رو ببینی و ....
خیلی چیز خاصی نیست ... یعنی اصلا نمی تونه چیز خاصی باشه. اینکه مثلا 5 نفری که اصلا نمی شناسیشون بیان و باهات دست بدن و تحویلت هم بگیرن. و تو هم که اهل کم آرودن نیستی! همه ی بهت هاتو نگه می داری برای بعدا. و خدا خدا کنی که این معلم بزرگ بره ...
اصلا چیز خاصی نیست. فقط ما ترجیح می دیم راجع به چیزایی که خوندیم و جالب بودن حرف بزنیم تا بخوایم دوست داشتن رو هجی کنیم.
آره ... این جوری بهتره.
خیلی باحاله که مقوله "دوست داشتن" واسه آدم اصلا تو مایه چیزایی نباشه که راجع بهش خوندی و یا جالب بوده... خب اینم یه جورشه...حالا کجا رفته بودی خانوم خانوما... خوبه بعد ازتعطیلات اگه معلم انشا تون :))! پرسید : تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟؟" با اعتماد به نفس بالا بنویس : " با معلمین بزرگ" :))
رفته بودم نادری .... بدون تو / بدون سارا ...