حوصله کن ری را ... خواهیم رفت. اما خاطرت باشد ... همیشه این تویی که می روی، همیشه این منم که می مانم ...

 

 

بام تهران ... تهران غرق دود ... غرق سیاهی ... تا چشم کار می کنه غبار خستگی ... خستگیه ساعت 5 بعد از ظهر ... ساعت 5 بعد از ظهر یک روز گرم تابستانی ... یک روز گرم ِ پر از نمی دانم ِ تابستانی ...

یک  ...  روز  ِ  ... گرم  ِ  ... پر  ... از ... نمی دانم  ِ  ... تابستانی  ...

 

...

نشستیم کلی کتاب من   ِ او رو تحلیل کردیم! تیکه تیکه ش کردیم. من یکی دیگه نکته ای راجعبش به ذهنم نرسید که نگفته باشم! از چرت و پرت گرفته تا حرف حساب ... بعدشم همون معلم بزرگ رو دیدیم ... البته جلوی اون ساکت شده بودم دیگه!

یه نکته ی جالب! یه جای کتاب هست که علی می گه از حرف اضافه بدم میاد ... بعد یک صفحه تمام جمله ها بدون حرف اضافه نوشته شدن ... آخر صفحه هم یک خط حروف اضافه نوشته شده!  .... وقتی گرم خوندن کتاب باشی، وقتی نوشته های اون یک صفحه ی بدون حرف اضافه رو می خونی، .... خب به نظر من که نویسنده ی کتاب این قسمت رو مرگ ارائه فرمودن! معلم بزرگ می گفت که موقع حروف چینی کتاب، تایپیسته این صفحه رو اصلاح کرده از خودش و بعدم یه یادداشت گذاشته که آقای نویسنده دستور زبان بلد نیستن! ... خیلی محترمانه ! ! !

البته همیشه هستن کسایی که نذارن تو با خودت حال کنی ... کسایی که هی بگن جو گیر شدین باز و دارین لوس بازی در میارین و ... آره اصلا به کسی چه که جوگیر شدم؟ یه کتاب گرفتم دستم، خیلی با نثر و داستانش حال کردم .... اما بیشتر با نثرش ... اصلا من این جور فضاهای قدیمی رو دوست دارم ... اصلا من عشق می کردم وقتی به خیال خودمون داشتیم شخصیت حاج فتاح رو تحلیل می کردیم ... من اصلا همیشه با تحلیل شخصیت حال می کردم ... و همون قدر هم از خودتحلیلی بدم میومده ...

یا اینکه وقتی داشتم می گفتم که فصل آخر هیچ جوری به بقیه ی کتاب نمی اومد و چرت بود حتی به نظر من و جوابهایی که شنیدم ... اِ اِ اِ اِ اِ  پاشین برین بخونینش بیاین با هم بحث کنیم!

...

 

بی خیال ..

یک  ...  روز  ِ  ... گرم  ِ  ... پر  ... از ... نمی دانم  ِ  ... تابستانی  ...

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
سارا پنج‌شنبه 22 تیر 1385 ساعت 09:52 ق.ظ

از طرف غزال: من یکی بود همیشه... تو یکی نبود قصه...

خواننده: نیما مسیحا :)

هی راستی من «من او» رو خوندم (البته در دور زمانی... که الان دیگه جزییاتش زیاد به خاطرم نیست... فقط اون قسمتهای مشترک با داستان مونده برام)...
می خوای بحث راه بندازی راحت باش...!

یاشار یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 04:04 ب.ظ http://yashaar.blogfa.com/

ما که داریم از تهران می ریم!


از دیروز شروع کردم تمام کتاب هام رو که از نمایشگاه خریده بودم و نتونسته بودم بخونم رو دارم می خونم و بسیار خوشحالم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد