امروز کبابش خیلی بو می داد. من گشنم نبود ولی خیلی می خوردم. تمام مدت که لاهه داشت با شخصیت سان حال می کرد من نخودی بودم. یاد بازی های بچگی افتادم. یه مشت پسر هم سن و سال دوروبرم بودن. حالا نه که همه شون هم سن باشن. اما از من بزرگتر بودن. تو همه ی بازیهاشون من نخودی بودم. مثلا وسطی ها رو خوب یادمه. نخودی یعنی اونی که اگه توپ بهش می خورد هم عیبی نداشت. منم مثل تمام دخترای دنیا بعد از امتحانام دو سه روزی در آرایشگاه ها به سر می بردم. (اینو به رسم مهناز افشار توی آتش بس گفتم اونجا که می گه بعد از مهمونی مثل تمام زنای دنیا دارم ظرفا رو جمع می کنم و گلزار می گه منم بعد از مهمونی مثل تمام مردای دنیا دارم دندونامو مسواک می زنم!!) بعد از اینکه سان جلوی خونه شون پیاده شد، لاهه شروع کرد از سان تعریف کردن و من فقط مراقب بودم تصادف نشه تو این کوچه پس کوچه های پایین دولت که آخرشم نفهمیدم کدوم ورود ممنوعه و کدوم نیست. لاهه می گفت دیوونه ای اگه دوستی مثل سان داشته باشی و اون استفاده هایی که باید رو نکنی. در راستای ارتقاء شخصیت و اینا. من هزار بار گفته بودم که من اینکاره نیستم به لاهه. اما بازم داشت می گفت. از نظر اون نمی تونمی وجود نداره. از نظر من می تونم به ندرت یافت می شه! توی آرایشگاه نوشته بود طراحی روی بدن با حنا. اگه فردا شد می رم دور مچم طرح شماره چهارشو بکشه. سارا پس چرا نفرستادی عکسا رو؟ نرگس خدا بگم چی کارت کنه آدم دلش عشق می خواد از دست تو.... چقدر دوست دارم نوشته های الانتو. ادامه بده که داری دل ما رو هم شاد می کنی. لامصب چقدر واقعین این نوشته هات. آدم حس می کنه برای خودش داره اتفاق می افته.....

نور داره به آخراش می رسه. احتمالا نورهم حامله می شه. آخه دکتر بهش گفته بود هیچ وقت نمی تونی بچه دار شی. اگه تموم شه من واقعا غصه می خورم ...

خدای بزرگ یه کاری کن گسسته نیفتم. برای تو که کاری نداره. مگه نه؟

آره بارون میومد ....

آره بارون میومد خوب یادمه، مث آخرای قصه، که آدم می ره به رویا، آره بارون میومد خوب یادمه، زیر لب زمزمه کردم، کی می تونه این دل دیوونه رو از من بگیره؟ اون قَدَر باشه که من این دل و دستش بدم و چیزی نپرسه، دیگه حرفی نمونه بعد نگاهش، آره بارون میومد خوب یادمه ...

آره بارون میومد خوب یادمه، یه غروب بود روی گونه هات، دو تا قطره که آخرش نگفتی بارونه یا اشک چشمات، اما فرقی هم نداره، کار از این حرفا گذشته، دیگه قلبم سر جاش نیست، آره بارون میومد خوب یادمه، آره بارون میومد خوب یادمه ...

خیلی سال پیش، توی خوابم دیده بودم تو رو با گونه ی خیست، اونجا هم نشد بپرسم بارونه یا اشک چشمات، اونجا هم نشد بپرسم ...

آره بارون میومد خوب یادمه

آره بارون میومد خوب یادمه

هوی جوری

من اومدم باز طبق معمول کلی حرف بزنما. اما الان دیگه اونقدر وب گردی کردم حرفام پرید. تنهام. می ترسم. هی یه صداهایی میاد. یاد فیلمای ترسناک افتادم. یه آقاهه هم اومد دم خونه مون گفت بابات هست گفتم نه. گفت مامانت هست گفتم نه. رفت! وای نستاد بگم شما؟؟؟ حالا می گم نکنه بیاد منو بکشه!؟!

زندگیم شده این سریال نور! با اینکه متاسفانه عربی بلد نیستم و نمی فهمم چی چی می گن و اصلا جریان سریال چیه! فقط توی سایت ِ ام بی سی فور ِ انگلیسی خوندم که زندگی نور با یک تلفنی که به همسرش می شه می ریزه به هم. چقدر خوش رنگ و آبه این سریال. دوستشون دارم. پسره هم انگاری اسمش مهنده (توی سایت ام بی سی فور ِ عربی اینجوری نوشتتش!) البته اینا ترجمه ش کردن به عربی، یه چیزی تو مایه های محمد می گن بهش! اون پیرمرده هم دایی نوره. ببینم شما از من پرسیدین سریال نور رو براتون تعریف کنم!؟؟؟؟؟؟؟

نرگسی مرسی که تو وبلاگت منم نوشتی. من خیلی دوستت دارم اینا مهم نیست. مهم اینه که من خیلی دوستت دارم!

سارا دلم برات تنگ شده. اصلا یه کاری کن. اون عکسا که با حمیدرضا و نرگس دم در سوپر استار گرفتیمو برام برفس بی زحمت، دله تنگ شد برم هی نگاشون کنم. اوکی؟؟؟؟؟؟

خدای بزرگ من کاش زودتر دوازدهم شه من تعطیل شم....

من نور می خوام. شبا ساعت یازده و نیم میده. عصرا ساعت شیش و نیم هم تکرارشه. من الان منتظرم یازده و نیم شه نور ببینم. من نووووووووووور می خوام... تازه فردا شب ساعت یازده و نیم ام بی سی اکشن اون فیلم وار آو د ِ ووردز رو داره. یادش بخیر ... در حقیقت می دونید که ایام، ایام الله امتحانات است و فریضه ی ولگردی و الافی واجب!!!!!

من برم یه کم درس بخونم تا نور شروع شه. فقط اگه مردم بدونین که اون آقاهه که بالا گفتم منو کشته. بای بااااااای.

باید ثبت شه

می گفت ما کمونیست نشدیم، مجاهد و انقلابی و ساواکی نشدیم. دنبال هیچ گروه و دسته ای نرفتیم. انقلاب که شد همه آتیششون تند بود. همه آقا آقا می کردن. جو بدجوری حاکم شده بود. می گفت ما هیچ وقت راهی که می رفتیم رو کج نکردیم. می دونستیم نباید بریم قاطی خیلی موضوعا. می گفت فلانی رو می بینی؟ رفته بود قاطی مجاهدین. انقلاب که شد پدرشو درآوردن. خودش فرار کرد زنشو گرفتن به گوشش که رسید برگشت رفت زندان. می گفت اون یکی رو که می شناسی ...... فلانی رو که یادت هست؟ ....

همه ی حرفاش یادمه. حرفای بابامو.  اون قسمتی که رسید به دلیل همه ی حرفاش رو بیشتر. گفت اگه اون نبود ماها هم مثل هم دوره ای هامون به خیلی کارا کشیده شده بودیم و خیلی اتفاقای دیگه برامون افتاده بود. می گفت اون بود که زندگی ما رو ساخت. می گفت ما یه عده جوون بودیم. همه مونو جمع می کرد. برامون حرف می زد، نه که فقط حرف بزنه، عمل می کرد. ما تو عمل کردناش غرق می شدیم. بعدن به خودمون می اومدیم می دیدیم چیا یاد گرفتیم. می دیدیم جلوییم. از هم سن و سالامون جلوییم. دغدغه هامون چیزای دیگه س. می گفت تک تکمون مدیونشیم.....

من یاد چهارشنبه عصرا بودم. این همه آدم می کوبیدیم می رفتیم به اون ساختمون پر از خاطره. اگه این آدم نبود کی می تونست اینا رو دور هم جمع کنه؟ روز دوم عید ها مگه یامون می ره؟ محرم ها، سیزده بدر ها، تابستونا ... خدای بزرگ سرم داره سوت می کشه، یعنی واقعا تموم؟ گریه ی شوهر عمه م رو تا به حال ندیده بودم ... یا شاید بهتره بگم نشنیده بودم ... پای تلفن، گفت که چه جوری این خبر رو بدم. واقعا فکر می کرد لازمه حرفی بزنه؟ دله گرفته. احساس می کنم دیر رسیدم. بیست سالی عقبم. به ما نرسید این آدم.

صداش می پیچه تو گوشم ... می نگو ما را بدان شه بار نیست ...  با کریمان کار ها دشوار نیست .... این اشکا چی می گن؟ چه جای صحبت نامحرم است محفل انس ...

امروز ما بچه ها نشسته بودیم ... داشتیم فکر می کردیم این آدم تو زندگی ما هم جا پا داشت ... هر کدوم از خاطره هامونو یادمون می اومد آخرش می رسید به این آدم. من گفتم، فقط برای بابام دلم می سوزه ... عاطفه می گفت بابام فقط گفت "بی کس شدیم" ... یاس گرفته بود. نگاهش یه عالمه غم داشت .. دیشب اتفاقی که باید می افتاد افتاد. من گریه کردم. خواهرم هم.

این حرفا به چه درد می خوره. وقتی قطره ای از دریا هم نمی شه؟ بذار اشکا راحت باشن. لازم نیست چیزی بگی. اشکا حرفاتو می زنن.

اگر بینم که غمگینی، ز چشمان سیاهت اشک می بارد . . .

و باز این منم تنهای تنهای که چند روزه اینجا نشستم اما نوشتنم نمیاد. آدامس سیب ترش می خورم و طعمش رو با یه دنیا عوض نمی کنم. (دروغ گفتم، می کنم). دله هی می گیره هی واز می شه، مخه هی می پکه هی آروم می شه، تعادله هی می ره، هی میاد. در کل صفرها یهو یک می شن دوباره صفر می شن. منم گیر دادم به ناخونام هی مدل می دم هی پاک می کنم. رفتم پیش عاطفه یه شب موندم. صبحش قرار بود بریم اردک آبی صبحونه بخوریم اما ترجیح دادیم نفری ۹ تومن بذاریم جیبمونو و من سوسیس تخم مرغ درست کردم مرگگگگگگ و اون پن کیک درست کرد مرگ تررررررر. از صدای آهنگشم ساختمون داشت می ترکید. تازه شبشم کولر روشن نکرده بود چون یادش اومده بود که من هزار سال پیش گفتم از کولر خوشم نمیاد و جفتمون تا صبح تبخیر شده بودیم و من صبح فحشش دادم.

و دیگه اینکه یک شنبه شبو بگووووووو. مرج توی لباس صورتی چرک و برادری که من هنوزم برام هضم نمی شه که ازدواج کرد!!! و برقایی که رفت و مخابرات در جواب اعتراض ما گفت که خونه ی حداد عادل نزدیک شماس، انتظار ندارین که اونجا رو خاموشی بدیم شما روشن شین؟! و مایی که اونقدر شمع روشن کردیم که دیگه نور کافی بود و فضا کاملا رومانتیک بود و من از نگاه های یکی در امان نبودم و کلی از دپ های روزای بعدم مال همون نگاها بود. و عکاسه در مواقعی که باید حتما ثبت می شد گم و گور می شد و آب هندونه ای که آخرشم نخوردم و الان میییییی خوام. و فردا شبش که بازم هی گریه می کردم و خوابم نمی برد و روی زمین خوابیدم و صبح کمر خشک خشک بود. می دونی؟ بد مواقعی همه جا ساکت می شه و تنهایی می خوره تو سر آدم. باز من تو خونه تنهام و چیییییییییییییی؟ دله هی می گیره هی واز می شه.

من موندم و یه عالمه درس نخونده و رگرسیونی که یه بارم سر کلاسش نرفتم و پروژه ی گسسته و پروژه ی کارشناسی و خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا.

بی خیال من با‌ آهنگای جدیدم حال می کنم:

نگاتو ندزد ازم چون من رو توئه چشام می تونم بگم دوسِت دارم ولی اگه بخوام!

شاید زیادی مغرورم ولی همینه که هست، توام کوتا بیا اگه می خوای ندیم از دست!

این آهنگ با شل ترین حالتی که می شه خوند خونده شده!

من نباشم کی برات قصه می گه تا بخوابی؟

دله گرفته به قول یاس. مثل خر موندم تو گل. اینو تازیگیا با تمام وجود دارم حس می کنم. عدم تعادل در تک تک ثانیه ها حس می شه. دیروز خیییییییییییییس شدم! یک خیسی خود خواسته زیر بارون. هوس تعادل بازی هم کرده بود. اما رفتیم هم خانه. یک موضوع تکراری که از روی یه فیلم هندی که من ۱۰۰ سال پیش دیده بودم ساخته بودن. اسم فیلم هندیه هنگامه بود! ما نصفشو دیدیم و بعدش زدیم بیرون. تا اونجایی که دیدیم محسن نامجو نداشت! نمی دونم بقیه ش داشت یا نه. من نمی دونم چرا تازیا هی با شخصیت بازی درمیارم؟ مثلا لاهه یهو گفت که باید بره و من خیلی خیلی با شخصیت گفتم عیبی نداره خب پیش بیاد برو و از سینما زدیم بیرون! این روکش روی کیبرد منو امیرعلیه کوچولو جویده!!! صبح منو رها کن ازین فکر تنهایی گوش دادم و گریه کردم. ناهارم درست کردم خیلی خوشمزه شد. الانم می خوام برم خونه ی مرج اینا. دستامم بوی گوشت می ده چون ناهار درست کردم و هی لوسیون خوش بو می زنم بهشون اما آدم نمی شن. اصلا دله گرفته، وازم نمی شه. نمی دونم انگاری آدما خلن. مگه مجبوریم خودمونو قاطی جریانات مختلف کنیم و بعدش عین خر بمونیم تو گل و من اگه نباشم گوش بدیم و جسارت کات کردن احتیاج داشته باشیم؟

آنتی ازدواج!

چقدر بی حوصله م خداااااااااااااااااااا. دلم برا نقاشی تنگ شده. سه هفته س به خاطر امتحانا نرفته م. کاش زودتر دو شنبه شه. من یه منظره از ونیز کشیدم. البته واضح و مبرهن است که در سطح مبتدی!!!!!! وای خدای بزرگ من چرا اینجوری شدم؟ الان دلم برای خانم گوهریان یه ذره س!!!!!

من هیچ وقت ازدواج نمی کنم. زندگی از این وحشتناک تر نمی شه. فکر کن بعد از ۲۰ سال زندگی، خیلی راحت می تونید سر هم فریاااااااااااااد بکشید و گاهی یادتون بره که اولاش چه قد همدیگه رو دوست داشتید. و این از نظر من فاجعه س. کلی با پر و هد حرف زدم. اونا از طریق خواستگاری ازدواج کرده بودن و کلی هم از این کارشون راضی بودن. می گفتن که توی دوستی آدم برای خودش ذهنیاتی می سازه که بعدا نظرش بر می گرده و خل می شه. منم راستش دارم خل می شم. هر کس یه چیزی میگه در این باره. نمی دونم کی درست می گه و چرا. خدایا می بینی کارمون به کجا رسیده؟؟؟؟؟؟

یاد فیلم د ِ سوئیتست افتادم. چقدر یه زمانی هزار بار می دیدمش و بهم انرژی میداد. یه جایی اون پسره که آخر سر با کامرون دیاز عروسی کرد با داداشش داشت حرف می زد. قرار بود عروسی کنه آخر هفته ش! بعد اومدن مشروب بخورن، پسره گفت To the marriage داداشش تایید کرد، گفت To the Bride داداشه تایید کرد، گفت to fifty year with same woman!!! داداشه شیشه ی مشروبشو پرت کرد اونور گفت It is really depressing!!! حالا حکایت منه!!! واقعا نمی تونم این همه سال با یکی زندگی کنم و باهاش خوب هم باشم. مطمئنم که طرف مقابل احتمالیم هم همچین توانایی ای رو نداره!

والسلام!

یک ۱۹ دوست داشتنی

خانوماااااااااا آقایووووووووووون!

چه نشستین؟؟؟؟ مریم عزیز من (همون مریم روزنه ی قدیم خودمون) شده نفر ۱۹ بین یه عالمه آدم که کنکور ارشد داده بودن! من که هر لحظه ممکنه قالب (غالب؟) تهی کنم از بس براش خوش حالم :)))))))))))))))

شما خوشحال نیستین؟

چرندیات

دیروز هم کلی ورزش نمودم از نوع والیبال (یا به قول اون دختره والی وال!!!!!) و اسپک و سرویس می زدم خداااااا!!! بعدشم نیکو خوردم و بعدشم رفتم موزه ی هنرهای معاصر و همش با خودم یاد دو دوست مربوطه (محض اطلاع دیگران سارا و نرگس) بودم.

-------

این سه خط بالا رو ۵ شنبه نوشته بودم.

.

خدای بزرگ این چه وضعشه؟ من سه شنبه سخت ترین امتحان این ترمم رو دارم اما هیچی نمی خونم. دلیلشم اینه که نمی فهمم. اونقدر سخت و گنگه که خوندن نخوندن آدم فرقی نمی کنه. الانم دارم من اگه نباشم گوش می دم و حس خوبی ندارم چشام همه ش به ساعته!

تصمیم گرفتم راجع به ازدواج تحقیق کنم. بالاخره شاید یه روزی لازم شد دیگه! تحقیقاتمم شروع شده البته. البته این قسمت کپی رایتش مال لاهه س. این حرفا مال یه آدمیه که یک ساله ازدواج کرده و سه سال هم قبلش دوست بودن. طرف می گفت که بعد از ازدواج اصلا فاز رابطه تغییر می کنه. فاز لاو از بین می ره. دوست داشتن رو بیشتر باید با کمتر غر زدن نشون هم بدین. زندگی فقط یک ماه اولش عجیبه. بعدش عادیه. آدم باید هدف زندگیشو مشخص کنه بعد ازدواج کنه. اگر هدف زندگی رو بذاریم ازدواج و در کنار دیگری بودن، بعد از مدتی، همه چیز ِ زندگی رو نقش بر آب می بینیم. در نتیجه هدف آدم باید توی زندگی چیز دیگه ای باشه و ازدواج هم در کنارش و به صورت یک موضوع حاشیه ای باشه.

.

نتایج بعدی متعاقبا اعلام می شود. ازدواج نکنین تا من همه ی نتایجمو نگفتما!!!!!

انگاری ۲۲ ساله . . .

دیروزو دوس داشتم بس که تعادل بازی کردیم تو پارکی که مونا معرفی کرده بود و کلی دستگاه تعادل بازی داشت و من بودم و لاهه ی سیاه پوش و یه عالمه مردم لات و لوت که نمی دونم از کجا تو اون پارک عزیز پیداشون شد. آخه دفعه ی قبل که مونا داشت اون پارکو بهمون معرفی می کرد ازین آدما نداشت. و من زورم به دستگاه ها نمی رسید و فقط اون دو سه تا تعادل بازیاشو دوس داشتم. و کیفامون سنگین بودن و حاوی مدارک مهم. در نتیجه از دوستان لات و لوت ترسیدیم و زود تر پارکمونو ترک کردیم. فکر کنم اسم پارکمون آرارات باشه. مطمئن نیستم! و این من بودم که برگشتنه تو همت داشتم موسیقی متن فیلم مجنون لیلی رو گوش می دادم!!!! درسته که فیلمش مزخرف بود و تو اون عید لعنتی بیشتر حالمو گرفت، اما آهنگاش محشرن ...

توی این لحظه ی خالی ... توی این اتاق خلوت ... انگاری کسی رسیده ... توی نور و توی ظلمت ... کسی که خاطره هامو ... با خودش اینجا آورده ... انگاری ۲۲ ساله ... پنجره بارون نخورده . . .

و امروز که قرار بود نویسنده رو ببینم. اما درست لحظه ای که باید می اومد تا سه ربع بعدش از دسترس خارج شد. و منی که خل شدم و منتظر اومدنش نموندم و رفتم و نمی دونم اون وسط چرا یهو بارونم گرفت. و بعدش که نویسنده زنگید که کجایی و منی که خودمو کنترل می کردم و اونی که می گفت تابلوئه بد اخلاقی و ...... نشد ببینمش. چند وقته می گه راجع به خودت باهات کار دارم. بعد الکی نیست که این آدم وقتی راجع به خودم باهام کار داره و این همه م تاکید می کنه حتما یه موضوع مهمی هست ...

. . . Playground school bell rings again

کی فکرشو می کرد که اون دخترک بنفش پوش مو سیاه، همون ارغوان دوران مدرسه س که همیشه ی خدا می خندید و حالا هم که داره میگه عکاسه دهنشونو صاف کرده با ژستاش، بازم می خنده. چشماش همون چشمای ۵ شنبه عصراس که خونه ی عاطفه تست حسابان می زدیم. دستاش همون دستای زنگ ورزشاس که بسکتبال بازی می کردیم. و خنده ش ... همون خنده ی همیشگیشه با این تفاوت که دائم از در و دیوار تذکر می رسه که عروس اینقدر نمی خنده!

نمی دونم چرا وقتی دوستای قدیمیم عروسی می کنن یه مدت مدیدی همه ش نوستالوژی طوری ام!

اه. یه عالمه نوشتم تا زدم انتشار این بلاگ اسکای نامرد گفت پایان زمان کاربری. حالا جواب این انگشتای خسته و مغز خالی نشده ی منو کی می ده؟ هان هان اگه راست می گی کی می ده؟؟؟؟؟؟

کلی از خودم و از جنبه م و از شخصیتم تعریف کرده بودم آخه لامصب چه عیبی داشت انتشار می دادی؟ نامرد.

یک عالمه نوشتم. اما پاک کردم. جمله ی آخر نوشته م این بود:

آه نرگس تو می دونی کی رو می گم. همون کسی که توی میدون انقلاب دیدیش ... یادته؟ تو با آزی بودی.

چه باید کرد؟

الان تقریبا ۳ ساعته که خونم. از لحظه ای که اومدم این صفحه جلوم بازه و می خوام بنویسم. اما هی کار پیش اومد. آخریشم چتیدن با داداشه و مرج بود. مرج شارجه درس می خونه. عمران. عشق ساختمون سازیه! لابد پیش خودش فکر می کنه این بیابونای برهوت امارات جون می ده واسه ساتن. بعد لابد املاک رابینسون بیاد بفروشه!!! اون روزی با سان و فر می خواستیم تمرین تحویل بدیم گروهی، فر می گفت روش بنویس املاک رابینسون تقدیم می کند!! داشتم می گفتم که الان داداشه رفته اونجا برن آزمایش بدن. امشب هم جواب آزمایشو بهشون می دن. تا ببینیم چی پیش میاد.

چیزی که فکر منو مشغول کرده پست آخر وبلاگ نرگسه. نمی دونم چرا اما فکر می کنم جو ندیم. بگیم که دختره بعد از یه مدت دپرسی، می ره ایشالا با یه نفر دیگه آشنا می شه. و ممکنه که تا سالها بعد گاهی به این فکر کنه که هیچ کس اون دندون پزشکه نمی شده براش، و در کل توی هر دعوا یاد اون بیفته که اگه اون الان بود این جوری نمی کرد. که این توی همه ی آدمایی که در عین دوست داشتن از یکی به هزار و یک دلیل خدافظی می کنن وجود داره. می مونه آقاهه. اون چی کار کنه؟ دیدم یکی کامنت گذاشته بود برای نرگس که بره یکی رو مثل خودش پیدا کنه. واقعا چه جوری؟ حالا همچین آدمی از کجاش بیاره؟؟؟؟؟ می دونی؟ می ترسم اونقدر از این ماجراها براش پیش بیاد که آخر سر به هیچ کس نگه مشکلشو و بره توی زندگی و ... . اگر این جوری شه چی؟ من بهش حق می دم در عین اینکه واقعا کار وحشتناکیه در حق طرف مقابلش.

 

سینما

می دونین چی شد؟ من گفتم بریم سینما. همه گفتن آخ جوووووون بریم. بعد قرار گذاشتیم. کلی آدم اومد. بعد هر کی از یه چیز قرار خوشش نیومد و غر زد. همه شونم به من. چراشو نمی دونم. نین یهو یادش افتاد که من اونجور که باید و شاید دوستش نبودم. رض عین جنازه هی می افتاد اینور اونور می گفت گشنمه. نیل از رفتار رض شاکی بود. فر با چند حال میکرد، چند کلاس می ذاشت. نویسنده دچار عدم اعتماد به نفس شده بود. لاهه دپ بود. مستر گل غر می زد که این چه وضع قراره. من مگه چند نفرم که این همه آدمو تحمل کنم؟ به من چه اصلا؟ من گفتم بریم سینما فقط. به من دیگه ربطی نداشت مشکلات مردم. لاهه خان هم از چشم من می دید که درست منیجمنت نکردم. ای خداااااااااا مگه یه سینما رفتن منیجمنت می خواد؟ حال آدمو به هم می زنن اینا که دوست دارن همه جفت جفت باشن. به تعداد پسرا باید دختر بیاد وگرنه ممکنه چند تا پسر بمونن رو زمین! چقدر پر روئن. هیچی دیگه. من دیگه هیچ قراری باسه این جماعت از خود راضی نمی ذارم. خواستم برم سینما هم تنها می رم. نه آخه اگه فیلمش بد بود هم به من مربوطه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدایا از پررویی این ها بکاه و به اعصاب ما اضافه نما. آمین.

امروز!

خداوندگار را هزاران بار شکر می کنیم که عید باستانی دست از سرمان برداشت. حالا با اینکه سخته صبحای زود بیدار شدن و تو این ترافیک رسیدن به کلاس. اما در حال حاضر هر چیزی در نظر من از عید می تونه بهتر باشه!

امروز سینما آزادی! تصور کن اگر زحمت بکشیم ۲ دقیقه از دانشگاهمون بیایم اونور تر، می رسیم به یه سینما آزادی نو و سه تا سالن فیلم! به هر حال هی واسه اینکه ما درسمون دیرتر تموم شه دلیل ایجاد می کنن!

امروز بعد از خیلییییییی وقت دوباره با نین و نیل، همون سه تا موجود سرخوش دو سال پیش شدیم. دوباره تمام بخارست رو پیاده اومدیم بالا تا بستنی فروشی میدون آرژانتین به نام گل آقا!! دوباره هی خندیدیم و هی حرف زدیم و هی کیف نیلو رو حمل کردیم. دوباره توی ترافیک کلی رقصیدیم و آهنگای مخصوص خودمونو گوش دادیم. دوباره خوشحال بودیم. از ته دل از با هم بودنمون خوشحال بودیم.

امروز چشمای سان خیلی غمگین بود. خیلی بزرگه. به جوووووووون خودم بزرگه این بشر. بعد از عمری زد و عاشق شد. طرف با پدرشم وارد مذاکره شد. همه چیز حل بود. اما یهو زد و از کارخانه ی محل کار طرف دزدی شد و اون هم که مسئول اون بخش بود مظنون واقع شد و حالا باید ۴۵۰ میلیون تومن خسارت بده. دادگاه و دادگاه کشی. ماهی ۱۰ میلیون قسط بندی کردن براش. اون وقت این وسط دیگه چه جایی برای فکر به ازدواج می مونه؟ زندگی سان از این رو به اون رو شد. زندگی شد تراژدی. اما بگو یک بار، فقط یک بار ساناز غر بزنه به جون ما و گریه زاری کنه و اصلااااااااااااا. یعنی داره می ترکه اما لبخند می زنه. خدایا کمکش کن من جاش دارم می میرم.

امروز یهویی لاهه زنگ زد تا اومدیم بگیم سلام، گفت گوشی گوشی به چند روحیه بده! بعد منم که وارد!  دااااااد می زدم که چندددد تو می تونی و اینا که بعدا فهمیدم چند می خواسته بره با یه دختره صنم باز کنه! و من متاسفم برای خودم! از این به بعد اول می پرسم برای چی باید روحیه بدم بعد شروع می کنم!

 چرا همیشه اینجوریه؟ تا میای یه کمی خوشی کنی و خوش باشی و به فکر خودت باشی، یهو یکی پیدا می شه که ادعا کنه به فکرش نبودی، یکی پیدا می شه که بهت بگه دلش رو بدجوری شکوندی، یکی میاد می زنه تو سرت که خودخواهی .... چرا همیشه اینجوریه؟

من چقدر امروز امروز کردم!

 

تو حیاط عیدی می دن بدو بابا

خاصیت عید خستگی و بی حوصلگی و خوابالودگی و تنبلی و این چیزاس دیگه. پس من حرفی  ندارم جز غر. در نتیجه سکوت می کنم که حالمون بد نشه جمیعا! این روزا اند سرگرمیم آهنگ دانلود کردنه.

پ.ن: این بانوی دوست داشتنی که با کمی تردید و خجالت عید رو از پشت تلفن به من تبریک گفت، مرج بود. و این معنی ای نداره جز اینکه برادرم می خواد ازدواج کنه!

یار دبستانی؟

مه و مهد، دو تا از دوستامن. من با مهد خیلی صمیمی بودم. خیلی. توی پیش دانشگاهی از بس که همه اعصابا داغون بود و از این توجیه ها، از حالت صمیمی به حالت تنفر و سپس به حالت بی تفاوت درومدیم. تا اینکه سال دوم دانشگاه به حالت دوستهای معمولی درومدیم. خلاصه یعنی صمیمیته برنگشت که بر نگشت. سال سوم دانشگاه فهمیدم که مهد اون صمیمیته رو با مه برقرار کرده. مه هم از دوستای خیلی خوب مدرسه م بود. چندین بار سعی کردم خودمو بهشون نزدیک کنم. رفتم خونه ی مهد اینا، خونه ی مه اینا. اما نشد که نشد. می دونی؟ اونا هر چیزی که از یه دوست صمیمی انتظار داشتن رو برای همدیگه تامین می کردن و جایی برای نفر سومی مثل من نبود. خیلی تو ذوقم خورد. وقتی حرفاشونو می شندیم. وقتی کاراشونو می دیدیم. چیزی از زندگی هم نبود که ندونن. یهو شروع میکردن راجع به یه موضوعی حرف زدن و خندیدن و من عین منگلا هی باید می پرسیدم چی؟ چی شد؟ جریان چیه؟ بعد خب یه بار توضیح دادن، دو بار توضیح دادن دفعه ی سوم حوصله شون سر رفت از بس توضیح دادن و دفعه ی چهارم دیگه من نپرسیدم که جریان چیه. اینجوری بود که دوباره دور شدم. هنوزم گاهی که اس ام اسی چیزی می زنم براشون اون حس اضافی بودن و راه نداده شدنه اذیتم می کنه. من خیلی دوستشون دارم. خیلی هم دوست داشتم که می شد و راه داده می شدم. اما کاری هم نمی تونم بکنم وقتی هم باید احترامم دست خودم باشه هم اونا احتیاجی به نفر سوم ندارن.

در کل زندگیم وضعیت رفیق و رفاقت یه جورایی درام بوده. من سعی کردم به خواهرم عادت کنم. اونم که داره می ره. فکر کردم اگه برادرم با مرج ازدواج کنه کلی با اون می تونم صمیمی شم. اونم که چیزی معلوم نیست هنوز. نین و  نیل هم که این روزا از این دور تر نمی تونن باشن. منم راستیاتش خیلی حال نمی کنم.

این اولین عیدیه که تنهام. نه خواهری نه برادری. عاطفه اینا می رن شمال یاس اینا می رن چابهار. در کل فقط ما اینجاییم. لاهه خان هم تور راه انداخته می خواد سالمندان رو ببره اصفهان. دلم براش می سوزه! خدا صبرش بده :)

تنها چاره ای که می مونه اینه که ساراااااااااااااااا پاشو بیا عید ایران :)

پ.ن: دیروز من و برادرم و دوستش و خالش رفتیم سر گلستان جنوبی محل استراحت نگهبانا که حوزه شده بود رای دادیم! تازه گلشیفته فرهانی ام اومده بود! بعد هی مردم می پرسیدن اصلاح طلبا کیان؟ بعد اینجوری شد که داداشه می خوند جماعتی می نوشتن!!!!!

 

some body needs you

امروز پیوسته مون تشکیل نشد. یعنی آقای توکلی ( می دونم اسمش کلهره ولی من دوست دارم بهش بگم توکلی) اومد گفت شلوغ نکنین زود برین استاد جلسه داره. با ساناز و فرناز رفتیم تندیس. من می خواستم مایو بخرم اما اونا رای م رو زدن. در نتیجه یه گردنبند سیاه و صورتی و سفید خریدم. ناهار هم وشه خوردیم. طبق معمول سیب زمینی مخلوط و پیتزا ایتالیایی که نمی دونم چه ربطی به ایتالیا می تونه داشته باشه؟ دنگی ۵ هزار تومن هم پاستیل خریدیم برای سر کلاس گسسته مون. بعدشم برگشتیم سر گسسته. بعد از گسسته هم ساناز طبق معمول رفت بهزیستی و من و فرناز رفتیم آرین کیک بخوریم و مایو بخریم اما بسته بودن و فرناز آهنگ سام بادی نیدز یو رو بهم داد و رفتیم خونه.  حالا من چرا اینا رو اینجا می نویسم نمی دونم؟ شاید چون اگه یه ذره چرت و پرت اولش بگم یخم باز می شه و می تونم حرفای اصلیم رو بگم. البته حالا حالا ها باید بگم تا یخه باز شه. مین همه ش به من اس ام اس می ده. حال نین رو می پرسه. من الکی دلداری می دم که خوبه و تو نگران نباش و با هیچ کس نیست و همه چیز خوبه و خوب می شه دوباره زودی آشتی می کنه و .... چه طوری بهش بگم که یکی که همیشه صورتی میپوشه و از نظر نیل اِواس و از نظر من غیر عادیه هر روز و هر شب نین رو می رسونه و دائم براش کادو می خره و حتی برای من و نیل هم کادو می خره و من حالم ازش به هم می خوره. و نین کاملا توی جوه و هیچ نمی فهمه که نباااااااااید .... و امان از این نباید ها ... دیگه اینکه نیل متوجه شده که چقدر رض رو دوست داره و معتقده حالا که اینجوریه باید هر چه سریعتر خدافظی کنه. و من احساس می کنم که رض واقعا دوست داشتنیه و اگه نیل این کار رو بکنه من ضربه می خورم! حالا من کجای پیازم سئوالیه که نمی دونم جوابش چیه. می رسیم به چند که کنکورش رو خوب داده و مدتیه یه کار خوب هم پیدا کرده و دیگه در طول روز نمی شه دیدش و فقط ۵ به بعد وقت داره که اون موقع من باید برم خونه و رسما نمی بینیم همدیگه رو. ...

من باید یاد بگیرم کاری که اذیتم می کنه رو انجام ندم. مثلا رسما به لاهه بگم که دوست ندارم فردا اونجا بیام. من به یه سری کارهای دیگه علاقه دارم. من از اولش هم بچه ی خر خونی نبودم. دوست ندارم بشینیم دور هم درس بخونیم. من دوست دارم مثلا برم گردش. اینور اونور. هر جای جدیدی رو تست کنم. خب این کار حوصله و منیجمنت قوی جیب رو لازم داره. این هنر نیست که هی بگیم نه پولامون تموم می شه. خب پول رو باید پس انداز کرد اما نباید همه ش رو پس انداز کرد. اون ویوولی جای جدیدی بود که باید تست می شد! با اینکه اصلا خوشم نیومد. نمی دونم کی خسته شم. ولی شاید نزدیک باشه اون زمان.

یخم باز نشد که.