هزار خورشید تابان

A Thousand Splendid Suns By Khaled Hosseini

هزار خورشید تابان، کتابیه که از خوندنش پشیمون نیستم و حتی خوشحالم. اما دلم نمی خواد به کسی توصیه ش کنم. آدمایی مثل ما که حتی یه ذره از سختی های توی این کتاب رو تجربه نکردیم، واقعا برامون دردناکه خوندنش.

.

این کتاب قصه ی دو زن رو جوری عمیق تعریف می کنه که خودمو گذاشم جاشون و با هر بغضشون بغض کردم و با هر لبخندشون، لبخند زدم. قصه ی دو زن ، مریم و لیلا، که یه جوری زندگیشون به هم گره می خوره. و هیچ کس آخر قصه شونو نمی تونه پیش بینی کنه.

.

نوسینده به عنوان یک افغانی میهن پرست و وطن دوست، کاملا تونسته حق مطلب رو ادا کنه. راجع به افغانستان قبل و بعد از جنگ شوروی و حکومت طالبان. خدایا به سر این مردم چی اومده؟ یعنی وحشتناک تر از این هم می شده اتفاق بیفته؟ قبلا توی کتاب قبلیش( بادبادک باز) یه کمی از حکومت طالبان گفته بود ولی توی این یکی کتابش بدجوری واقعیت ها رو تعریف کرده بود.

.

من هیچ وقت فکر نمی کردم که افغانستان قبل از جنگ با شوروی (یعنی سالها قبل از حکومت طالبان) اینقدر عادی و معمولی و حتی خوب بوه باشه. مردم با فرهنگ. زنها توی همه ی کارها بودن. از سیاست گرفته تا معلمی و خیلی کارای دیگه. برقع نمی پوشیدن و آزاد بودن و حتی کلی اروپایی! مثلا همین رابطه ی لیلا و طارق در سنین نوجوانی کاملا اروپایی بوده! البته بودن آدمایی که خشک و تند رو بودن. مثل رشید که مریم رو مجبور کرد برقع بپوشه. خب اینا همه جا هستن. ولی آدم فکرشم نمی کنه که توی افغانستان زن ها دامن کوتاه می پوشیدن و سینما می رفتن و سیاسی بودن.

.

البته اینا جای تعجب نداره. چون همین الان توی بیشتر جاهای دنیا خیال می کنن ما ایرانیا با اسب و الاغ می ریم اینور اونور و زیر چادرهامون تفنگ داریم! (اینو خودم از از یه دختر بچه ی 9 ساله ساکن امریکا شنیدم، وقتی اومده اینجا و از ترسش توی خیابون نمی رفت!)

.

به هر حال این کتاب و حتی به جرات می تونم بگم کتابای دیگه ای که این نویسنده در آینده بنویسه رو حتما باید خوند. کسی چه می دونه، شاید در آینده ای نه چندان دور، یکی از ماها مجبور یم یه همچین کتابی راجع به کشور خودمون بنویسیم...

کوچ دسته جمعی!

بروبچ!

.

من یه پیشنهادی دارم. ببینین این سایت www.wordpress.com خیلی خوبه! یعنی من می گم بیاین یهویی همه با هم بریم اونجا! خیلی خارجیه اما فارسی هم داره بعدشم کلی قالبای خوب خوب داره! اصن کلا بهتره دیگه! همین این وبلاگامونو با همین نام و اینا می ریم اونجا ثبت می کنیم. یه تنوعی هم می شه! میاین؟

نمی دونم کی حرفام راجع به این موضوع تموم می شه

سی ثانیه بیشتر نبود که راه افتاده بودم. لاهه زنگ زد گفت که اگه یک ثانیه بیشتر می موندی، می دیدیش. خواستم برگردم. باورت می شه؟ اولش خواستم برگردم. بعدش اما پشیمون شدم. گفتم برگردم که چی بشه؟ که روشو بکنه اونور و بره؟ لاهه گفت تا برسه به ماشینش یه دوری توی کوچه بزن شاید ببینیش. قبول نکردم. این احتمالو دادم که شاید ماشین نداشته باشه. پس یه جوری از دم تاکسیا گذشتم. اما نبود. یاد حرفاش افتادم! هر وقت ازش می پرسیدی فلان روز ماشین داری؟ می گفت من همیشه ماشین دارم مگر اینکه خلافش ثابت شه! همیشه هم داشت! تا حالا بنزینم نزده بود! باباش می رفت براش می زد و تحویل خانوم میداد! از پمپ بنزین بدش می اومد. من فقط لاهه رو تصور کردم با اون شیشه آب گنده که داره می خوره و حواسش نیست و تنه می زنن به هم دیگه و اون سریعتر می ره و لاهه برمیگرده نگاش می کنه و زنگ می زنه به من!

.

من دوستای خوبی دارم. درسته خیلی وقتا احساس تنهایی می کنم. اما همین چند و لاهه. خب دوستن دیگه ... با این حال جای خیلی چیزا رو نمی گیرن. مگه نه اینکه اون فقط به خاطر وجود این دوتا دیگه نخواست منو ببینه؟ این روزا احساس تنهایی مدام میاد سراغم. کلافه م می کنه. همه ی اخلاقای بدم رو به رخم می کشه. مجبورم می کنه خودم خودمو تحقیر کنم. خودم با خودم مثل یه مجرم رفتار کنم. دست آخر اما مهربون می شه. اما احساس تنهایی، حتی اگه مهربونم بشه، بازم احساس تنهاییه ... مثل کلاغ که اگه رو دریاها پرواز کنه بازم کلاغه، نه مرغ دریایی ....

.

چی میگم؟ .. چند و لاهه واقعا خوبن ... اگه نبودن من خیلی بلاها سر خودم میاوردم. اگه حرفای لاهه نبود من خیلی قبل تر ها تو همون حالتای دیوونگی و عصبی خودم مونده بودم و دنیا رو از همون دریچه ی بی منطق و خشک و نامرد و سیاه می دیدم. اگه اون  نبود من الان خیلی چیزا نداشتم ...چیزایی که نیل نداره. و توی تک تک لحظه هاش نبودنشونو حس می کنه ... من خوشحالم از اینکه اونو دارم ...

.

اما این حسه اذیتم می کنه ... که اگه لاهه نبود، اگه چند نبود، اگه ما اینا رو نمی دیدیم، الان عاطفه بود ... همین .....

.

ای کاش عاطفه تو ی فرم انتقالی هیئت علمی، به جای تهران، شریفو زده بود ...... و ای کاش من جای دیگه، یه جور تصادفی دیگه لاهه رو می دیدم .... ای کاش الان عاطفه بود  . . .

... Viva Forever

اینا رو دیروز می خواستم بگم:

.

شاید خوشبختی همون لبخندیه که ناخودآگاه روی لبام نشست وقتی امروز توی بارون داشتم از روی اون پل جدیده رد می شدم که آقای قالیباف بالاخره زحمت کشیدند افتتاح کردند و راه منو کلی نزدیک تر و بی ترافیک تر می کنه ... وقتی داشتم به مامان فکر می کردم که الان میاد پایین و با هم می ریم بیرون ... وقتی به همه ی بچه ها خندیده بودم که به زور سعی می کردن از یه آدم ِ هیچی نفهم که اسم خودشو گذاشته استاد حل تمرین اشکالاشونو بپرسن .. و اینکه واقعا چرا من برام هیچ سئوالی پیش نمی اومد؟ .... و اینکه دست خودم نیست. بارون که میاد کاملا از خود بی خود می شم ... مثل اون روز که تصمیم داشتم برم خونه اما وقتی نیل رو رسوندم از پاسداران توی ترافیک رفتم فاطمی تا لاهه و چندو ببینم ...

.

این ها دارند شخصیت منو نادیده می گیرند. چر؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ از بلاتکلیفی، هیچ کس خوش نمیاد ...

دارم فکر می کنم چرا نمی تونم روابط و دوستی هام رو مدیریت کنم؟ این همه آدم هستند که یه عالمه دوست دارن و با همه شون هم اون رابطه ی دلخواهشونو دارن. اما من توی همین چند تا دونه دوست خودم موندم. نمی دونم چرا رابطه هام با همه ی دوستام دائما دچار خزون و بهاره. دائم یاد فلانی می افتم و یادم میاد که خیلی وقته ازش بی خبرم و تا میام رابطه م با اونو درست کنم، رابطه قبلی ها یا در دست احداث هام خراب می شن. نمی دونم انگار قدرت مدیریت کردن چندیدن تا رابطه رو ندارم. در نتیجه به نظر خیلی ها بی معرفت و بی وفا میام ... یکیش همین مریم خانوم روزنه ی خومون! :) نه مریمی؟

.

مثلا آرزو تو الان کجایی؟ ببین آخرین بار تو خواستی همدیگه رو ببینیم که من به هم زدمش به دلیلی که گفتم بهت چرا. حالا می شه منو ببخشی و یه قرار جدید بذاریم؟

.

یکی دیگه شون هم نویسنده س ... خیلی ناراحتم چون می دونم حنام دیگه براش هیچ رنگی نداره ... هزار ساله قراره یکی رو ببرم باهاش آشنا کنم. از اون همه کار که برام کرده ،همین یه دونه کارو ازم خواسته.

.

یعنی اگه بخوم اسم ببرم حالا حالا ها باید بگم ...

.

سارا ... یعنی الان کجایی؟

می نویسم که ثبت بشه

ببینین تو خونه ی ما شب جشن گلهاااااس ... نوعروسم مال شما! شاه دوماد از ماس! جای پای دشمن و دوست روی چشم باباااااس! دختر اما دست دعاش به خدا و فردااااس! گل روی تازه عروس، مثه روی ماهه! شاه دوماد مثل عقیق، تازه و تابانه! آره امشب نور چشمم می ره سوی خوووونه! تو چشاشون برق امید، عشقه و ایمانه ..... که جشن امشب جشن عشق و قصه ی لیلی و مجنونه، تا دنیا دنیاس، خاطراتش توی دلامون می مونه .....

.

این آهنگای عروسی بیشتر از همه چیز آدمو به خنده می اندازند! امشب اسم یکی میاد توی شناسنامه ی لیلی ِ من ... و من خوشحالم .... با تشکر مخصوص از آقای شماعی زاده به دلیل همراهی مستمرشون!!!

این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست

در بند سر زلف نگاری بوده ست

این دسته که بر گردن او می بینی

دستیست که بر گردن یاری بوده ست

 

من گفته بودم که در اوج خواستن خودمو کنار می کشم. به کی ش رو یادم نیست. اما گفته بودم. و حالا الان درست جایی که باید بگویم خاموشم. و این احساس تنهاییست که دارد به من عادت می کند یا من دارم به او عادت می کنم. به جای همت می شود از رسالت رفت. هر دوشان خروجی مورد نظر را دارند. این فقط یک جمله ی معمولی نیست. هزاران معنی پنهان دارد. و من یک آدم معمولی نیستم. هزاران آدم پنهان در خودم دارم.  همان طور که هزار قناری خاموش در گلوی من. و ای کاش که یکی بودم و خوش به حال کسانی که یکی اند و هزار تا نیستند در یکی.

.

و دخترکی که بیست و یک سال است خواهرکم است، دارد برای همیشه اتاق کناری من را خالی می کند تا برود جایی که خیلی دور نیست اما مردمش زبان ما را نمی دانند در زیر سقف مردی تنها که حالا از دل ما خبر ندارد..

.

و آن مصرع برجسته ی زندگی ... خسته است از مصرع فرو رفته ی زندگی اش.

بوی خون، زن بودنم را به رخم می کشد. انگار کن که قلبم هم دارد پوست می اندازد. خستگی ام چند برابر می شود. نا خودآگاه اشکهایم جاری می شوند... همه چیز واقعی و زنانه هستند. حتی بوی این چند شاخه مریمی که چندین روز است در خانه می پیچد ... من اما خسته تر از آنم که بتوانم بوی این گل ها را فراموش کنم. و دختری که بیست و هفت سال است در اتاق کناری من خانه دارد، از من خسته تر است ... و مردی که در جایی نه خیلی دور، اما در میان مردمی که زبانمان را بلد نیستند است، حال هیچ کدام ما را نمی داند. همان طور که ما حال او را نمی دانیم. و من از خانمی با روپوش سفید آزمایشگاه که لوله های پر از خون در دستش است می ترسم... چشمهایم را می بندم... قلبم دارد پوست می اندازد. درد به عمق جانم چنگ می زند و من خسته تر از آنم که . . .

?How could an angle break my heart

و اینکه من از اول تا آخر کلاس به آن دختر قد بلند اخم کردم. طوری که خانم استاد تعجب کرده بود از اینکه ما حرف نمی زنیم با هم! عصبی بودم. از دست این طرح شلوغ عصبی بودم. می خواستم زودتر تمامش کنم. عصبی افتاده بودم به جانش اما هر چه کارم پیشرفت می کرد طرحم شلوغ تر می شد. رو به رویم را نگاه کردم. یک دختر سفید رو داشت کویر می کشید. گواش را رقیق کرده بود مثل آبرنگ! پرت شدم وسط احساساتش. فکر کردم حتما دلش خواسته با گواش هم مثل آبرنگ رفتار کند. حتی از نمک هم استفاده کرد. و چه کویر قشنگی شد. با خودم فکر کردم کپی رنگی روی کاغذ A3 هزار تومان است! قرض بگیرم ببرم کپی اش کنم؟ اما نه گفتم. نه گرفتم. چرایش را هم نمی دانم. و آن دختر قد بلند حتی نپرسید چرا؟ شاید چون نمی دانست من از دیر کردن متنفرم. از کاشته شدن! آن هم نیم ساعت ... و فکر کرده بود خود لوسی گرفته ام. همیشه همین طور بوده. از همان روزهای مدرسه که گاهی در سرویس لام تا کام حرف نمی زدم و او به هیچ وجه نمی پرسید چرا. کاش یکی می آمد آنجا از من می پرسید چرا ... وقت رفتن خانم استادمان گفت بیایید عکسهای سوده را ببینید. و من جز عکسی از یک دانشگاه با کلاس! و دو لبخند عاشقانه در میان یک عالمه برف، عکس دیگری به ذهنم نماند. گاهی هوس می کنی بزنی زیر همه چیز. منتها بدی اش این است که این گاهی، تازگی ها برایم تبدیل شده به اکثرا.

From Maryam ... With Love

تو تصور کن که خستگی چقدر می تونه حجیم باشه. وقتی چند تا آدم دوست داشتنی دارن برای تو - برای وجود تو - خوشحالی می کنن و دست می زنن و با چند تا آهنگ در حد جلال همتی توی یک وجب جا یواشکی می رقصن، تو دلت بیرون بخواد. هوای باز بخواد،لبخندای الکیت حوصله ی خودتو سر برده باشن و بقیه انگار که بعد از عمری یه بهونه واسه شاد بازی پیدا کرده باشن. کادویی که شاید قبلا ها اگه می گرفتی تا چند ماه شارژت می کرد به نظرت مسخره و کوچیک بیاد! احساس کنی شدی مسخره ی دست یه عده آدم. که تو رو فقط برای ساختن یه شب خاطره انگیز می خوان. نه هیچ چیز دیگه ... و دست خودم نبود اینکه همه ش یاد آرامشی می افتادم که توی یه سفره خونه ی سنتی داشتم .... وقتی دلم ساکت و آروم نشسته بود سر جاش و سعی می کرد لحظه لحظه ی خاطرات اون دو جفت چشم آرومو به ذهنش بسپاره برای روز مبادا .... اینا رو می شه نگفت ...  می شه مدتها توی سینه حبسشون کرد و بغضه رو قورت داد و بعد ها با یاد این روزها لبخندی زد ... اما من دوست دارم بگم ... دوست دارم خیلی چیزهای دیگه هم بگم که باشه بعد ....

.

دلم منتظر خبری، تلفنی، حتی اس ام اسی خشک و خالی از طرف کسی بود ... و دریغ کرد. و منی که هی به خودم نهیب می زنم که واقعا دوست داشتی چیزی بگوید؟ انگار که خودم هم از خودم انتظار این یک موضوع را دیگر نداشته باشم! اما یاد آن شش تا دوم مهری که با ذوق و شوق یک آدم دیگر که برایم واقعی بود و عزیز و مهربان و دوست داشتنی... ولم نمی کند. به اینها اضافه می شود سی ام بهمن هایی که جشن گرفتیم و من بودم که ذوق و شوقم را به رخ می کشیدم. و چقدر این یک روز تولدهایمان در سال به نظرمان استثنایی و متفاوت از تمام روزهای سال می آمد. سی ام بهمن همیشه سینما می رفتیم! یعنی جزء لا ینفک سی ام بهمن سینما بود. این دو سه سال آخر کافه گالری اضافه شده بود و سوپر فرمان! دست خودم نیست! دست دلم است که هی تنگ می شود و هی این چیزی که در گلو مانده است را قورت می دهد که شاید پایین برود! اما همان جا مانده! مدت هاست.

.

حرفهای تلخ زیادند. خیلی هم زیادند. اما می ترسم خاطر عزیزانم که میخوانند بیشتر از این مکدر شود. پس می نویسمشان به عنوان یادداشتهای چرک نویس، اما نه به قصد انتشار ... فقط به قصد خالی شدن این دل کلافه.

ساعت ۱.۱۱ دقیقه شب. سارا ... همه رو پاک کرد ....

خانم جان...

خانم جان هر سال ماه رمضان که می شد، عصرها ما بچه ها را جمع می کرد و مجبورمان می کرد سوره های کوچک قرآن را حفظ کنیم. کار سختی بود. توپ پر بادمان از یک طرف چشمک می زد و حوض پر آبمان از طرف دیگر.. دلمان را از نگاهمان می خواند. می گفت، دردتان به جانم، این ها به شما آرامش می دهند، وقتی بدی وجودتان را گرفت و سیاه شدید، یاد همین قرآن خواندن های بچگیتان آرامتان می کند. انگار از همان کودکی قرار بود ما آدمهای بدی شویم و سیاهی وجودمان را بگیرد!

حالا اما در این شبهای زشت زندگی که به پیش بینی درست ِ خانم جان سیاهی تمام وجودمان را گرفته، یاد آن روزها که می افتیم، ناخودآگاه آرام می شویم.... یادمان می آید که روزی هم بوده که خدا ما را دوست می داشته است.

.

از سری دست نوشته های یک آدم نامرئی!

گشتن تو خاطرات بد گذشته مثل هم زدن زباله های بوگندو٬ حال همه را به هم می زنه!

.

اینو من نمی گم! کرم کتاب می گه!

آیا مطمئنیم؟

تو الان خوابی. بدون لالایی و قصه. یعنی اصلا دیگه دست ما نیست. خیلی وقتا هم که بیداریم می بینیم که خوابیم. می فهمی که؟ من الان باید با یکی حرف بزنم. همین الان. نه یه ساعت دیگه. نه فردا صبح. نه چند روز دیگه. همین الان. من خیلی دوست داشتم این نگرانی رو به یکی بگم. یکی، نه هرکی!

این هذیونا همه ش نشانه های اومدن زمستونه. فصلیه. گذراست. اما پدر آدمو در میاره تا بگذره. تازه الان که خوبه! بذار دی برسه، بذار نیمه ی بهمن بیاد! اون وقت دیگه من، من نیستم که. می شم یه موجود رو هوا. یه موجود مات! مات و مبهوت! مثلا صبح که می رم دانشگاه ماتم. تو کلاسا، سلف، کتابخونه، سایت، حتی دستشویی مبهوت می مونم. وقتی بر می گردم هم همین طور. توی ترافیک، کنار خیابون، توی تاکسی، توی اتوبوس، توی خاکستری. عین به خواب می شه همه چیز برام. کافیه از یه جای ممنوعه رد شم یا از یه جایی که بوی ممنوع بودن می ده بگذرم، اون وقت دیگه رسما تو کمام.

.

خدایا چی شد اصلا؟ من چرا خوب یادم نمیاد؟ من چرا همه چیز مثه خوابای نامفهوم یادم مونده؟ اون کوچه هه اسمش چی بود؟ دریا؟ آبشار؟ اون ساختمونه پلاکش چند بود؟ اون روز چندم دی بود؟ اون ماشینه چقدر گرم بود ... اون دختره که الان دیگه نیست اسمش چی بود؟ دقیقا کجای اون خیابون ساعت وایساد؟ اون میدون که لاهه توش زد زیر گریه اسمش چی بود؟ من چندتا درسمو افتادم؟ من با معدل چند مشروط شدم؟ من چرا دیگه نرفتم ترجمه همزمان؟ ما چرا رفتیم باغ گیلاس؟ ما چند بار پیاده رفتیم تا عمو؟ ما چی ایم خدا؟ ما کی ایم؟ ما کِی ایم؟ ساس کجاس؟ تصویر اون راننده تاکسی که تا پر شدن ماشینش جامعه شناسی دکتر بشریه می خوند از توی ذهنش پاک نمی شد.

.

آیا مطمئنیم که سر جای خودمان قرار داریم؟

هزار کاکلی شاد در چشمان تو ..

احساس می کنم خیلی بزرگ شده ام. آنقدر بزرگ که دوستانم می گذارند می روند. می روند درس بخوانند، کار کنند، یا مثل این آخری می روند که فقط اینجا نباشند. قدیم تر ها که می شنیدم کسی می رود، می گفتم بیچاره دوستانش! همیشه هم فکر می کردم حالا کو تا ما آنقدر بزرگ شویم که بخواهیم برویم!؟ چمی دانستم بزرگ شدن زمان نمی برد....

چمی دانستم بزرگ شدن زمان نمی برد....

چمی دانستم بزرگ شدن زمان نمی برد....

چمی دانستم بزرگ شدن زمان نمی برد....

چمی دانستم بزرگ شدن زمان نمی برد....

چمی دانستم بزرگ شدن زمان نمی برد....

چمی دانستم بزرگ شدن زمان نمی برد....

زیباترین

بلندترین

اصیل ترین

با نعل شکسته

هن هن کنان

کف به لب

بتاز....

(+)

Look Me In My Eyes

این تغییراتی که مشاهده می کنین حاصل چند دقیقه تلاش بی خودی و یک اینترنت ای دی اس ال ساخت شرکت درب و داغان شاتل می باشد.

امروز خیلی انرژی بر بود ... کاش می شد لحظه ها را پس گرفت. در ادامه باید بگویم که این نارنجی ها را هر چه تلاش کردم سفید نشدند. خسته ام کردند بی خیالشان شدم. و اینکه آآآآآآآآآای ... حالم بده فردا می رم دکتر!

.

پ.ن: هاها ... اثری از نارنجیها نیست!

 

تا حال منت خبر نباشد // در کار منت نظر نباشد!

اووووووووووووووووووه کی حال داره این همه حرف بنویسه!؟ خلاصه ی مطلب اینکه من رفتم تنهایی بیرون و کلی بهم خوش گذشت! خداییش اگه می دونستم اینقدر خوش می گذره زودتر از اینا این کار رو می کردم! اوه اوه اون آیس پکه که خیلییییی چسبید!

اگر آمدی و نبودم... نمان. (+)

هذیان

کلی دیرم شده بود. از دانشگاه قرار بود برم تجریش. عاطفه قرار بود اونجا منتظرم باشه. قرار بود قبلش بره آرایشگاه برای های لایتی که کلی روش فکر کرده بود! انگار که یه قضیه ی مهم زندگیش باشه. ماشینه مثل لاک پشت راه می رفت و من می ترسیدم که خیلی منتظر بمونه ... قرار بود بریم گالری عارف. بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیده بودیم که یه تابلوی خطی می تونه کادوی خوبی باشه ... و منی که پولامو جمع کرده بودم ... وقتی بهش رسیدم همون سارافون جردانو شو پوشیده بود. همون آبیه که با بلوز مشکی ستش می کرد. موهاش چقدر خوب شده بود. بغلش کردم وسط خیابون و تبریک تبریک... همین طوری که هیجان منو با دستاش آروم می کرد، گفت اینا رو ببین! عمرا به پول تو برسه! چقدر جمع کردی آخر؟ گفتم ۲۰ تومن از سرشم زیادیه! رفتیم تو ... چیزایی که می پسندیدم قیمت خون بابای آقاهه بود. عاطفه هی راهنماییم می کرد سمت ارزوناش و می گفت تو باید از این طرف انتخاب کنی بدبخت! .... بعد از کلی دست و پا زدن یه تابلو خریدیم که روش نوشته بود: مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما، غافل از آن که خدا هست در اندیشه ی ما ... ۲۲ هزار تومن تمام تقدیم کردیم ... قابش سبز تیره بود ... با پاس پاتوی سبز روشن! .... گفتیم کادو کنه. گفت که نه لای این ورق کاهیا می پیچم بهتره ... و منو عاطفه خنیدیم که آره فرهیخته بازیشم بیشتره! ... دادم قابو برد خونه شون ...

مبارک ... مبارک ... تولدت مبارک .... لبت شاد و دلت خوش ... چو گل خوش خنده باشی ... بیا شمعا رو فوت کن ... که صد سال زنده باشی ...

بعد ها که قاب رو تو اتاق لاهه دیدم، دست و دلم لرزید. بد جوری ام لرزید. هچ کس نمی فهمید چرا. کسی اون دقیقه های خوشی رو یادش نبود. کسی به شوق اون گالری عارف، چندین روز هیجان رو تحمل نکرده بود. کسی دوستی رو از دست نداده بود. کسی پولاشو برای همون یه تابلوی به نظر ساده، با کلی عشق و امید جمع نکرده بود ...

یه بار با هم رفتیم اونجا. بسته بود. نوشته بود ساعات کار ۹ تا ۱ . ۵ تا ۸. یه بار دیگه هم رفتیم اما من دیر رسیدم و اون بسته بود. اون روز که رفتیم انگار دنیا رو فتح کرده باشیم ... دلیلشو من می دونستم و اون می دونست ...

جشن تو جشن تولد تموم خوبیاس ... جشن تو شروع زیبای تموم شادیاس ...

انگاری که می رم تو کما. می گم کاشکی هنوز بود و من کادو می خریدم. فکر می کنم الان باید با یکی صحبت کنم. شروع میکنم به زنگ زدن. یکی یکی به بن بست می رسم! نیل سر کاره. نین تا بر می داره می گه همین الان مین رو دیدم و سلاااااااام مین و مریم بهت زنگ می زنم! نسیم درگیر صالیه که بچه ش مریض شده! چند الان نمی تونه صحبت کنه .... یاس هم مورد اعتمادم نیست هنوز .... حتی مص هم وقت سر خاروندن نداره. من می مونم و حوضم. زنگ می زنم به عاطفه. برمی داره می گه الو. نمیتونم حرف بزنم. قطع می کنه ... یهو چند زنگ می زنه. می گم یه کم همفکری می خوام. لحنش یه جوریه که انگار بی کاری تو ام؟ سعی می کنه لحنشو پنهون کنه. می گه فکرامو می کنم بهت می گم. اما لزومی به این کارا نیست ...

اشک شادی شمعو نگاه کن ... که واست میچکه چکه چکه ... کام همه رو بیا شیرین کن ... بیا کیکو ببر، تکه تکه ...

کافه ی تیتر! اون خانومه که اسمش بیتا بود ... و اون تابلو که تقدیم شد ... و کسی که باید می رفت فرودگاه ... ساک بدست ... و منی که امسال به یاد یکسال پیش، اینجور احساس غربت می کنم ... و این احساس غربت چیزیست که تا احساسش نکنی نمی فهمی چیه.