بوی خون، زن بودنم را به رخم می کشد. انگار کن که قلبم هم دارد پوست می اندازد. خستگی ام چند برابر می شود. نا خودآگاه اشکهایم جاری می شوند... همه چیز واقعی و زنانه هستند. حتی بوی این چند شاخه مریمی که چندین روز است در خانه می پیچد ... من اما خسته تر از آنم که بتوانم بوی این گل ها را فراموش کنم. و دختری که بیست و هفت سال است در اتاق کناری من خانه دارد، از من خسته تر است ... و مردی که در جایی نه خیلی دور، اما در میان مردمی که زبانمان را بلد نیستند است، حال هیچ کدام ما را نمی داند. همان طور که ما حال او را نمی دانیم. و من از خانمی با روپوش سفید آزمایشگاه که لوله های پر از خون در دستش است می ترسم... چشمهایم را می بندم... قلبم دارد پوست می اندازد. درد به عمق جانم چنگ می زند و من خسته تر از آنم که . . .

نظرات 4 + ارسال نظر
نرگس پنج‌شنبه 12 مهر 1386 ساعت 12:19 ق.ظ http://azrooyesadegi.blogsky.com

مریم؟؟؟!!!!!!!قبول نیست..چرا اینقدر مبهم... قراره بترسونی ما رو؟؟؟

آرزو شنبه 14 مهر 1386 ساعت 12:20 ق.ظ

مریم... من... مرمری... چرا انقدر غریب شدی؟ با من حرف بزن مریم... مریم... مریم...

حمیدرضا شنبه 14 مهر 1386 ساعت 09:19 ب.ظ

خون ... فقط همین ...

سارا سه‌شنبه 17 مهر 1386 ساعت 11:10 ب.ظ

اینجا که عین بیمارستان سفیده... تو هم که پستای فضایی می زنی و خون و روپوش سفید و... آدم توهم می زنه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد