Don't Let Me Be Misunderstood

دیشب کم خوابیدم. صبح زود پاشم. ظهر یه کم خوابیدم. الان گیجم نمی دونم خوابم بیاد یا نه خوابم بس بوده!

باز چه خورده ای دلا ...

خوابم میاد. بعد از هزار سال نویسنده رو دیدم. خل شده دیگه رسما. معنای واقعی مست و خرابه. سیگار پشت سیگار. با لاهه بودیم. خواستیم بریم رییس که نشد. رفتیم جیگر خوردیم. لاهه هم چت زده بود. من ولی خوب بودم! نویسنده دکترا قبول شده. لاهه از ترم دیگه ارشد می شه! اون وقت من که عین لاک پشت دارم میام جلو! نین بیچاره امروز سومین درسش رو هم تو این ترم افتاد. خدایا یعنی می شه این درس ما تموم شه؟

;(

این چرا یه نوشته مو خورد؟ هااااااااااااان؟ اه یه ساعت نوشتمش .... اسمش کشور انگشتا بوووووووود .اه.

کشور انگشتا

ببین تو دو تا انگشتات رو در نظر بگیر. ترجیحا سبابه و بغلیش. اسمشونو می ذاریم ۱ و ۲. حالا به من گوش کن:

۱ و ۲ از خیلی لحاظ ها شبیه همن و طی تصادفاتی دارن در کنار هم زندگی می کنن. اما یه سری مسائل این وسط هست. مثلا ۱ می تونه به جز ۲ با سه تا انگشت دیگه قانونی و علنی آزادانه زندگی کنه و با ۳۰۰۰ یا بیشتر انگشت دیگه هم قانونی اما بعضا غیر علنی زندگی کنه. اما ۲ فقط و فقط حق داره با ۲ باشه. و اگر خدای نکرده با انگشت ۳ آشنا بشه خیانت محسوب می شه و باید سنگسارش کرد. و همون ۱ و ۳ هم می تونن جزو سنگ زنندگان باشن. دیگه برات بگم که ۲ باید برای همه کارهاش اجازه ی ۱ رو داشته باشه مثل خروج از کشور انگشتا یا کار کردن یا حتی خیلی چیزهای ساده و پیش پا افتاده مثل بیرون رفتن و درس خوندن و غیره. اما ۱ به هیچ گونه اجازه ای از طرف ۲ احتیاج نداره که نداره. ۱ می تونه یه انگشت کوچولو بخواد! اون وقت ۲ باید چندین ماه درون بدنش و چندین سال بیرون بدنش به اجرای خواسته ی ۱ بپردازه. و اگر این کار رو نکنه در کشور انگشتها بهش می گن عدم تمکین! یعنی ۱ می تونه شکایت کنه و ۲ مجازات بشه. دیگه بگم که ۱ وظیفه داره به ۲ خرجی بده! نفقه! و اگه نده حالا این بار ۲ می تونه شاکی بشه. ۲ یه چیزی دار به نام مهریه. که اگه یه روزی بخوادش بدون استثنا ۱ می گه نداره یه جا بده و دادگاه براش قسط بندی می کنه ماهی یه دونه سکه! و تو می دونی که همیشه و همیشه اگه ۱ و ۲ بخوان جدا بشن اون انگشت کوچولوئه باید بره پیش ۱ و به ۲ نمی دن که نمی دن ...

حوصله ندارم بیشتر برات تعریف کنم. اما حالا با اینایی که گفتم تو دوست داشتی یه روز تو کشور انگشتا زندگی می کردی؟

نه آخه واقعا....

نه آخه واقعا این یه موضوع شخصیه ... به هیچ کسی هم نباید ربط داشته باشه ... چرا نمی شه تصمیم بگیری که می خوای کسی درونت رشد کنه یا نه؟

تست

بیچاره دلم در غم بسیار افتاد

می دونی؟ یه پسر بچه ی ۶ ساله داشت از سر و کولم بالا می رفت. برای اینکه خلاص شم گفتم بهش بیا بریم تلویزیون ببینیم. تلویزیونو روشن کردیم. اخبار داشت. گفت آقای اسمش یادم نیست فرمودند غرب می خواهد ما به زنان حق سقط جنین که همانا آدم کشی ست بدهیم.

به بچه هه گفتم بی خیال بیا بریم پلی استیشن بازی کنیم.

بسه دنیا دیگه بسه!

نیل خل شده. رفته به هم زده. اومده می گه نمی فهمم این چه غلطی بود کردم. نین دو تا درسشو افتاده و یکی دیگه ش هم در آستانه ی افتادنه. چند گذاشته رفته سفر و نیست. لاهه امروز ۲ تا امتحان داشت که هر دو رو گند زد. و دپرشن از نوع برای اولین بار در ترم دهم افتادن گرفته. سیس دچار بی ماشینی و گرما زدگی و بی حرفیه.

همه ی اینا رو گفتم که بگم که امروز می خواستم برم یه موس بخرم چون این خرابه اما هیچ کی باهام نیومد! منم نرفتم! و من این وسط خوبم ;)

مراقب گلدون اطلسی باش

با همه دوسته. با همه حرف می زنه. می خنده. از اون چرت و پرتا که همیشه با هم می گفتیم می گه ... فقط با من بده. فک کن! فقط و فقط با من بده. من اَخَم! اه اه اه! اوهوووووق! اصلا باهام خدافظی هم نکرد موقعی که قهر میکرد. ببینم ما نباید وقتی با یکی قهر می کنیم خدافظی هم باهاش بکنیم؟ ولی من و لاهه و چند هنوز که هنوزه جاش رو توی جمع سه نفره مون خالی می کنیم. هنوزم حس می کنیم که این جمع باید ۴ نفر می بود و الان ناقصه! اوه اینو یادم رفت بگم که در آخرین تلاشم برای آشتی؛ گفت که تا وقتی با اون دو تا لینک دارم باهام هیچ کاری نداره!

ببخشین .. لینک داشتن یعنی چی؟

خانوم گل آی خانوم گل برام سخته تحمل

نسیم زنگ زده ناراحت و پریشون می گه حالا چه خاکی بر سرم کنم؟ بنزین سهمیه بندی شده دیگه باید ایران زمینو تعطیل کنم ... ! من تا دو دور اونجا نزنم و چند تا شماره نگیرم که خونه برو نبودم!

افتادم به دوره کردن خاطرات. ثمری هم داره این کار؟ کاش بتونم به یه ثبات برسم. اگه تونستم اینجا مرتب و بدون سکته بنویسم یعنی اون ثباته رسیده به من. اگه نه که یعنی حالا حالا ها راه هست تا خیلی چیزا ...

الکی اومدم اینجا نوشتم برگشتم! اون وقت هیچی هم ننوشتم! مسخره!

دقیقا بعد از 8 ماه برگشتم ...

اهم ... اینجا چه باحال شده ... ! منظورم محیط بلاگ اسکایه ...

چه جوری می شه اینجا ها رو صورتی یا بنفش کرد؟

 

تمام.

 

حمیدرضا!

امروز به طور کاملا اتفاقی لینکهایی که برام فرستاده شده بودن رو چک کردم. یکیش وبلاگ تو بود که فکر می کردم تعطیل شده باشه. و اون پستی که شاید خیلی قبل تر ها می خوندم.

اومدم اینجا بنویسم که تو آزادی هر جوری می خوای فکر کنی. چون نه لزومی و نه حسی برای توضیح دادن می بینم. البته می خواستم یه سری چیزا هم خطاب به تو مثل پست پیش که خطاب به آرزو و مریم نوشته بودم بنویسم. اما ننوشتم. فقط خواستم بدونی که من دیدم و خوندم.

همین.

? Nobody’s perfect … What did you expect

مرز را تو ساختی تا
خط‌ بلند احتیاط
مدار فرضی پرهیز
و دیوار شک
ما را از هم بگیرند.
سیم خاردار
گیسوی بید و
گونه‌های مرا
زخمی کرد.
حالا من نه
در انتهای جهان
که پیش چشمانت
گم می‌شوم.

نمی خوام بشنوم. فقط می خوام حرف بزنم. چقدر حرف دارم. چقدر حرف نزدم. چقدر فقط گوش دادم. همه ش گوش دادم. همه ش. اینا شاید چس ناله باشن. می تونین نخونین. من دارم با این فرض می نویسم. خسته م. نه خسته نیستم. از آدمای خسته هم بدم میاد. ازشون متنفرم. من خسته نیستم. هیچ وقتم خسته نمی شم. من می تونم خودمو پروتکت کنم. اینجا اصلا جای امنی نیست. تقصیر خودمم هست. اما اصلا مهم نیست. بذار با همه ندار باشیم. مهم نیس که بعضی چیزا رو بعضی کسا ندونن بهتره. مهم نیس.

داشتم می گفتم. خسته نیستم اما کلافه م. از آدما کلافه م ... آدمایی که نمی تونن. نمی تونن که بتونن. نمی خوان که بتونن. آدمایی که احساس می کنن همه چیز رو باید با یه نیروی خارق العاده ای پیش برد. انگاری پشت هر اتفاقی که می افته یه معجزه بوده. نمی خوان قبول کنن که هر گندی که زده می شه یا هر کار باحالی که انجام می شه رو شخص خودشون انجام دادن. معجزه هم تموم شده دیگه ممکن نیست اتفاق بیفته (اینو تو فیلمه گف تو تلویزیون).

خسته نیستم دلمم نگرفته. اما تنگ شده. برا خیلی چیزای مختلف. برا بچه قورباغه ها. برا تویی که حجمت هی داره بزرگ و بزرگ تر می شه و به قول سهراب تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد. برا روز تولدم که رفتیم یاس و انقد غر زدی که اینجا تو پاچه س که اشتهامون کور شد و نخوردیمو همه ش موندو ...! وقتی که گفتم اگه می رفتیم نارنجستان چی کار می کردی؟ که پیچیدیم رفتیم رفتاری عوضش و هر چی زیاد اومدم داگی بگ!!!!!! گرفتیم! دلم برای روزایی که از دانشگاهه پیاده رفتیم ته شهر و از ته شهر پیاده اومدیم هفت تیر و بستنی لیموترش خوردیم تو اون کافی شاپ مرکزی و هی مسخره م کردی که ته شهر شما می شه خیابون جمهوری دیگه!؟ و من می گفتم این یه اصطلاحه. تئاتر شهر می خوام اصلا همین الان. چون دلم براش تنگ شده. یا کل کل می خوام سر اینکه من اگه فلافل میدون انقلاب بخورم نمی میرم و عاطفه اینا رو می خوام که بیان و بخندیمو ..... عاطفه عاطفه عاطفه ..... کاش پرویز پرستویی تو آژانس شیشه ای به جای فاطمه می گف عاطفه ولی اصلا مهم نیس چون منم دارم با همون لحن می گم. دلم برا اون نصفه شبی که بیدارم کردن و ازم انتگرال پرسیدن تنگ شده. همون موقع که کلی قوی ظاهر شدم و کف خودمم برید که تو خلسه دو تا راه برای اتنگرال چی چی اک ارائه دادم! ... یا اون روزی عاطفه اینا حالشون دیگه داشت از بحثای فرهیخته بازی ما به هم می خورد ...

آرزو، یادته چقدر تو خوب و مهربون بودی برام؟ هر چی من ننر کردم خودمو و افسرده بازی درآوردم، تو هی خوبی کردی هی خواستی باشی و کمکم کنی. اون روز که پاشدین با حمیدرضا اومدین دانشگامونو مگه می شه یادم بره؟ اونقدر باهام حرف زدی که بد جوری به حرف اومده بودم یکی باید خفه م می کرد! ولی چی دیدی آخرش؟ دیدی که وقتی باید می بودم و موضوعی رو بهم گفتی که به هیچ کس دیگه نمی تونستی بگی، نه تنها هیچ کاری برات نکردم، یه ذره دلداری ای چیزی هم .... تنها کاری که کردم این بود که میخ کوب شدم. همین. هی هم فکر کردم که چی بگم بهش؟ چی کار بگنم براش؟ برم ببینمش؟ برم اصلا عربده کشی راه بندازم؟ برم وبلاگش کامنت بذارم؟ مغزم جواب نمی داد. هنگ بودم طبق معمول. هیچ کاری برات نکردم. حتی همدردی یا دلداری. اینو یادت باشه.

مریم! ... سر تو اصلا کم میارم. می شم یه نمی دونم ِ گنده. وقتی میبینم که راست می گی و .... آره مریم. تو گول سادگیتو می خوری. می بینی؟ آدمایی مثل من که شاید یه روزی برات همدرد و مهربون باشن، می ذارن هی روزی می رن و هیچ خری هم ازشون هیچ خبری نداره. می رن گم می شن و انگاری همه ی اون حرفا و خنده ها و .... باد هوا بوده. مریم ... دیگه گول سادگیتو نخور .... جدی می گم. می دونی که قصدم متلک گفتن نیست ... که اگه اینو ندونی ترجیح می دم خفه شم ... مریم تازه من خوب خوبه بودم. موافقی؟ پس دیگه از بقیه ها چه انتظاری می شه داشت؟

خل شدم. درست. ولی می دونم دارم چی میگم. خیلی هم خوب می دونم. دلم تنگ شده. برای اون عکس سه نفریه که لب دریاچه گرفتیم. اون که من عینک به چشممه. همون عینکه که اندازه ی یه عمر سرش خندیدیم. ری بن ام! ری بن ات! ری بن اش! همون که رفتیم از پاساژ فرشته خریدیم و هی زدیم تو سرمون که اینجا تو پاچه س و تو دهن صاحب مغازه می گفتیم این ایکبیرا غلط کردن 300 هزار تومن قیمتشونه! یا این عینکه از اوناس که باید خونه مونو بفروشیم براش ... همون صاحب مغازه ی گند اخلاقش که می خواست سر به تنمون نباشه. دلم برا اون عکسه تنگه که خودم ژستشو دادم و اون 4 تا به ترتیب سایه هاشون وایسادن کنار دریاچه . آسمون و آب دریاچه رنگ هم بودن. آبی آسمانی. دلم برا اون sms تنگه که گفتم تو آبییی و گفتم که می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه. اصلا اگه دیگه جواب هیچ تلفنی رو ندم جای تعجب نداره. دوس ندارم با کسی حرف بزنم یا کس خاصی رو ببینم. حال هر کی هم که بخواد منو ببینه می گیرم.

من خسته نیستم. من متعجبم. متعجبم از چیزایی که پیش بینی نمی کردم. و این که پیش بینی نمی کردم از خریتم بوده و بس که مثلا می تونه این اتفاق بیفته که عروس بعدی عاطفه باشه و الان باید باهاش راجع به قیمت خونه طرفای خودمون و طرفای اونا و طرفای قبرستون اینا حرف بزنم. من فکر نمی کردم ... من فکر نمی کردم بخوام تنها بشم مثلا. ولی اینا همه شون اتفاقایی ان که خودمون می سازیم یقه ی کی رو میشه گرفت؟

من هذیون می گم خب لابد. سارا نوشت منم شماها رو نمیشناسم اما وحشتناک نیست چون کنار اومدم. اما سارا همینش وحشتناکه. باشه گیر نمی دم دیر یا زود هر اتفاقی ممکنه بیفته اینا هم یه اتفاقن دیگه. ما خودمون می سازیم. به کسی چه؟

چقدر حرف دارم. چقدر همه ش گوش دادم. اصلا می خوام چرت بگم. می خوام بگم کفش نقره ای نداشتم. نداشتم. نداشتم. تازه کفش سیندرلا شیشه ای بود نه نقره ای. خنگ. زرق و برق برام هیچ اهمیتی نداره. خیلی هم از قانع بازی خوشم میاد. چیزی که عاطفه نمی فهمه. می خواد همه چیز براش آماده باشه. خونه ی فلان. ماشین. اه اصلا من فکر می کنم که زندگی حالش به ساختنشه. حالا یا تنهایی یا دوتایی با چمی دونم عشقی کسی. اما این نمی فهمه دیگه. اصلا شاید من بچه م یا شعورم نمی رسه که اینجوری فکر می کنم. شاید منم سال دیگه اینا رو نگم. ولی خودم که فکر می کنم بگم. به خودم مطمئنم. اصلا به من چه؟ برو شرط بذار که خونه فلان جا باید باشه. چرا من حرص و جوش می خورم. بگو نامزدی و عروسی و هر مجلسی که حتی بعضی طایفه ها در دورترین نقطه ی سیستان بلوچستان بعضی وقتا می گیرن رو هم بگیرین. اما این چیزا هیچی نیس. همه ش فوقش یه سال به این کارا بگذره بعدش تویی و یه زندگی. که اگه احتیاج به ساختن خاصی نداشته باشه پس بشینیم دورهمی چایی بخوریم لابد؟ اه.

نمی دونم اینا به کسی چه ولی خب دارم یم نویسم دیگه. اصلا بی خیال دیگه نمی نویسم.

یه پست دزدی که مهم نیست که دزدیه چون حرفای منه. به همین سادگی

 

من می‌ترسم.من از واژه‌ی رابطه می‌ترسم.من از شکل‌گیری روابط واهمه دارم.
من از تنهایی بی‌زارم اما تلاشی هم برای ساختن روابط جدید نمی‌کنم.خنثی شده‌ام.از آدم‌ها می‌ترسم.اعتماد نمی‌کنم به‌شان.از دور تماشای‌شان می‌کنم اما نزدیک نمی‌شوم.همه برایم غریبه‌اند.انگار من از کره‌ای دیگر آمده‌ام.
معادلات زندگی بیست ساله‌ام به هم ریخته است.خودم فرو ریخته‌ام.احساس، عواطف و نیازهایم لطمه خورده‌اند.در اوج خواستن خودم را کنار می‌کشم.
وحشتناک است.من دیگر شماها را نمی‌شناسم :(

 

. . . Playground school bell rings again

مداد خودکاراشو مگه می شه یادم بره؟ همونا که ته هموشونو عین بچه های کلاس اولی جویده بود ... دیشب عروس شد. دورشون حلقه زدیم و رقصیدیم. آخرش از شوق گریه هم کردیم! به یاد همون مداد خودکارای جویده شده یی که دیگه هیچ وقت برنمیگردن .... به یاد همه ی اون بی خیالی ها و بچگی ها که اگه همه ی زندگیتم بدی دیگه نیستن ...

 

دیشب عروس شد .... رفت!

اصل احوالات شوما؟

 

حضور بامرام شوما عارضم که ما حال ظاهر و باطنمون توفیر قابل عرضی نداره. تیریپ تیریپ که مپرسه.
نه لاو‌‌ ترکوندنی، نه پپسی بازکردنی، نه گازکشی دوغ آبعلی، نه سیخ‌کشی جوجه، نه پیغومی و نه پسغومی.
غضب خدا و هویت تعطیل و تیزی بی تیغه!
حالا که ما این جوریا می‌پلکیم، شوما حالتون چه جوریاس؟

پی‌نوشت تو مایه‌های خیط و نشون:
نارفیق‌هاش مرام‌ رنده نمی‌کنن، یعنی که از حالشون خبر نمی‌دن.
گفتیم که گفته باشیم.

 

. . .

 

 اصل احوالات ما

 

بعدِ محرم و صفر پارسال که رفتیم پایِ منبر واعظ و رخت هیئت پوشیدیم، عاشقیتِ شبِ‌جمعه‌مان شده روضه‌ی باب‌الحوائج و معصیتِ روزگارمان شده خیالِ عتبات. به همین ساعتِ عزیز، محرم به این‌ور، ضامنی قلافِ سر طاقچه‌ست و منقل وقفِ مسجد و آبکی اَخ. آب‌کشیدیم. جایِ نجسی، سکنجبین پیاله می‌کنیم دوای رودِل.
خلاصه کنم رفیق. این‌روزها دل مانده و یک تسبیح شامقصودِ دانه‌عنابی و ذکر «یا مجیر» و یاد چشم‌هایت. ما این‌طرفی می‌پلکیم و تو کجا؟ مانده‌ای پای تشتکِ پپسی و دوغ آب‌علی و سیخ جوجه‌ی برشته و پیغام و پسغام، پی رفاقت؟ که چی؟ رفاقت‌ها که بلانسبت بویِ مستراح گرفته. خرج تاسوعای اولادِ علی نذر قدمت. اگر برگردی...

  

ببین ببین چه زلالم از تو

می شینه جلوم: اعتراف کن.

 

باید اعتراف کنم. باید بگم. همه ی اون چیزایی که نباید کسی می فهمید رو. همه ی اون چیزایی که قرار نبود هیچ وقت گفته بشن رو. باید از صبحای زود بگم. صبحای پارک. باید از روزای امتحان بگم. روزایی که همه چیز مهم بودن جز امتحان. باید از خیابونایی بگم که آجر به آجرشون قدم به قدمشون خاطره ن. باید از کتابایی بگم که خونده شدن و تیکه تیکه شدن. باید از ..... باید اعتراف کنم.

 

پا میشم: نمی تونم.

 

باید اعتراف کنه. باید بگه. نباید هیچ چیز نگفته باقی بذاره. باید شهامتشو داشته باشه. باید جربزه شو نشون بده. باید بگه از سکوت های طولانی ای که شکسته نمی شن. باید بگه از التهابا و استرسا و رنگ پریدگیها. باید نشون بده فکرایی که مغزشو می خوره. باید بتونه. باید .... اعتراف کنه.

 

پا میشه: می تونی.

 

دستام دارن می لرزن. سردمه. یکی اون پنجره رو ببنده. یکی هم بهم حق بده. نمی تونم. نمی تونم. چرا باید بتونم؟ نمی تونم. کلمه ها ... کلمه ها کمکم نمی کنن. نمی ذارن. نامردی می کنن. چه جوری بگم؟ یه دنیا حرفه. یه دریاس. یه اقیانوسه. اصلا از کجا شروع کنم؟ از کجا ...

 

می شینم: دست از سرم بردار.

 

نه ... خودشو لوس نمی کنه. واقعا نمی تونه. اینو من می دونم. خوب هم می دونم. اما باید بتونه. باید جسارتشو نشون بده ... همون طوری که هست.

 

می شینه: از اولش شروع کن.

 

انگار بهت بگن یه نگاهو توصیف کن.بعضی وقتا یه عمر زندگی رو می شه تو دو تا جمله تعریف کرد. اما بعضی وقتا یه نگاه یک ثانیه ای رو می شه دو سال توصیف کرد. تو که نمی فهمی. تو که نمی دونی. تو که نیومدی. تو که ندیدی.

 

سرمو می ذارم روی میز: من خوابم میاد.

 

آره من نیومدم. من ندیدم. من نمی دونم. اما اشتباه نکن ... خوب می فهمم.

 

.

.

.

 

ادامه ندادم ... آخر