اینا رو دیروز می خواستم بگم:
.
شاید خوشبختی همون لبخندیه که ناخودآگاه روی لبام نشست وقتی امروز توی بارون داشتم از روی اون پل جدیده رد می شدم که آقای قالیباف بالاخره زحمت کشیدند افتتاح کردند و راه منو کلی نزدیک تر و بی ترافیک تر می کنه ... وقتی داشتم به مامان فکر می کردم که الان میاد پایین و با هم می ریم بیرون ... وقتی به همه ی بچه ها خندیده بودم که به زور سعی می کردن از یه آدم ِ هیچی نفهم که اسم خودشو گذاشته استاد حل تمرین اشکالاشونو بپرسن .. و اینکه واقعا چرا من برام هیچ سئوالی پیش نمی اومد؟ .... و اینکه دست خودم نیست. بارون که میاد کاملا از خود بی خود می شم ... مثل اون روز که تصمیم داشتم برم خونه اما وقتی نیل رو رسوندم از پاسداران توی ترافیک رفتم فاطمی تا لاهه و چندو ببینم ...
.
این ها دارند شخصیت منو نادیده می گیرند. چر؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ از بلاتکلیفی، هیچ کس خوش نمیاد ...
سلام .چطوری؟.رفتم تو صفحه ی اول بلاگ اسکی وبلاگای بروز شده رو ببینم که از اینجا سر در اوردم .گفتم یه سلامی عرض کنم. خوشحال میشم بیشتر باهم اشنا بشیم.البته منظورم همینطوری وبلاگیه. به هر حال از اشناییت خوشحال شدم. قربانت .
فعلا...
یادم رفت ادرسمو بزارم.حالا گذاشتم.
فعلا...
کی شخصیتتو نادیده گرفته؟؟ بگو بیام نادیده اش بگیرم:دی
منم از بلاتکلیفی خوشم نمی آد... ولی به هر حال یه مرحله ی گذاره...
میس یو :*
واای مریمی نمی دونی چقدر دلم برای راه رفتن زیر بارون تنگ شده. اما می ترسم، می ترسم از دلتنگی ای که سراغم بیاد که نمی دونم برای چی هست؟ برای کی هست؟...!!!