منتظرت بودم

چقدر عجیبه. چقدر؟ خیلی. تمام انرژی مثبت های ناشی از خوب شدن حال بابای نیل ته کشیدن. حالا واقعیت ها یکی یکی میان جلو. مثل اینکه من رگرسیون افتادم و اون موقع چون مشکل عظیم تری داشتیم به چشممون نیومد.

منتظرت بودم رو پریروزا تو رادیو گذاشت. یاد زمزمه ی نویسنده افتادم وقتی من در نقش یک آدم دلداری دهنده از طرف چند و لاهه مامور شدم تا روز قبل از امتحانی که بعدها رتبه ی دو ش شد، ببرمش بیرون. و یه نم بارونی می اومد و نویسنده اینو زمزمه می کرد و من نمی دونستم چی رو چی کار کنم. همون موقعی که می گفت به جای آب زرشک آلبالو یه چیز دیگه انتخاب کن چون حوصله ندارم ضعف کنی بیفتی رو دستم.

.

آدم بی جنبه، بی جنبه س دیگه. در نتیجه نباید خیلی چیزها رو بدونه یا ببینه. چون بی جنبه س و هی ممکنه بخواد. یعنی خل شه که چرا من اینجوری نشدم. پس مریم خانوم بگیر بشین سر جات اونقدر هم اون عکس رو نگاه نکن.

.

عاطفه هم رسما بره بمیره. از این به بعد من اگر اینجا گفتم عاطفه یعنی عاطفه ی بچگیا. نه اونی که یه روزی بغل دستیم بود و الان دیگه بره بمیره.

.

بی خیال ...  شب به گلستان تنها منتظرت بودم. باده ی ناکامی از هجر تو نوشیدم. منتظرت بودم منتظرت بودم.

برای دیدنش باید کوبید و تا اون ساختمونای سفید پر از داستان رفت. دوست داشتم می اومد با من گردش. مثل همه. خسته شدم از دیدارهای محدود به محیط های آکادمیک.

ولی من می مونم اینجا با دلی که دیگه تنگه

فرناز از ایتالیا و فرانکفورت می گفت و اینکه اصلا موقع رد شدن از خیابون نگران اینکه جوون مرگ شیم نمی شده و منو ساناز پاستیل کیلویی ۱۲ هزار تومنی می خوردیم و ساناز از مرفه بی درد بودنش خوشحال بود! و پشت اون ماتیک صورتیش یه غم آشنایی بود که علتش فقط و فقط آقایی بود که دو ماه پیش تو نایب وزرا با پدرش ناهار خورده بود و اون روز چقدر همه مون خوش حال بودیم ... دلم برای نیل یه ذره شده بود اما ۵ دقیقه هم نتونستیم همدیگه رو تحمل کنیم و شب ۵۶ دقیقه حرف زدیم. من همه ی دق و دلیهام از کار کردنش رو به اسم دلسوزی برای درسش زدم تو سرش و اون مظلومانه از خودش و کارش و درسش دفاع کرد ... و ازم خواست به تنهایی عادت نکنم. من اما عادت کردم. نشون به اون نشون که دوباره عصرا از تجریش بر می گردم و می رم تندیس می چرخم و آیس پک تنهایی می خورم و وقتی یه نوشته از عاط لای خرت و پرتام پیدا می کنم بی تفاوت تر از اونچه که فکرشو بشه کرد حسرت می خورم. و حتی اون روز که اون دختره اون همه شبیه شقایق بود توی تندیس.... بی خیال، من ناخونامو با سوغاتی خواهرم فرنچ کردم.  و امروز از اون روزا بود که هر آن ممکن بود دانشگاه رو به مقصد لاهه اینا ترک کنم ....

این روزا بدجوری عاشقم.

کسی نگفت کجا برم

این آهنگ بهونه ای شد که من بیام دوباره یه سر به وبلاگم بزنم. صبح که این سایت رو پیدا کردم و این ویدیو رو دیدم نمی دونم چرا اینقدر دوسش داشتم. جریان این آهنگ اینه که دو تا دانشجوی ایرانی هم اتاقی بودن که یکی شون ترانه می گفته و اون یکی آهنگسازی بلد بوده. بعد با کمک بابک امینی این آهنگو می سازن. بابک امینی هم اسم آشناییه. نمی دونم درست فکر می کنم یا نه اما اینجور که یادمه همون آدمیه که توی فیلم قرمز اونجایی که محمدرضا فروتن سند خونه رو به نام هدیه تهرانی می کنه و می گه این سند این خونه س (اشاره به خونه) و این خونه (اشاره به قلبش) بابک امینی شروع می کنه به خوندن که عاشقم من، عاشقی بی قرارم ... کس ندارد خبر از دل زارم .... و الی آخر. و یادش بخیر عاط اسبق چقدر دوست داشت این فیلم و این یه صحنه و اینا رو کلا! خلاصه من امروز همه ش تو فکر این آهنگ بودم

کسی نگفت کجا برم

خونه رو کس نشون نداد

هر کی منو روونه کرد

گرفت سپرد به دست باد

...

دیروز فهمیدم که عاط دیگه اون عاط قبل نیست. گفت صحبت کردن راجع به گذشته وقتشو هدر می ده. گفت عین دو تا آدم باشیم که امروز به هم رسیدیم! برو بابا! بذار خوش باشه من که اصلا از برگشت دوباره ش شادمان نیستم! به قول لاهه اصلا مهم نیستو از روی واقعی! نه از روی لج یا افسردگی! خلاصه که درست که اعصابمو خورد کرد دیروز. اما تموم شد دیگه هر کاری دوست داره بکنه! منم سعی می کنم در همه ی موارد به این توجه داشته باشم که وقتم هدر نره!!!!

الان هم بسیار خوشحالم که عاطفه ی واقعی دوران بچگی و الان و آینده! درحقیقت همون نسیم سابق! داره میاد دنبالم تا بریم اردک آبی صبحونه بزنیم مرگ! :) بعدشم قراره هر چی دیدیم بخریم بعدشم که اون کلاس زبان داره من برم موهامو بسپرم به دست قیچی! فقط بدیش اینه که الان دو تا نون بربری تازه هی داره به من چشمک می زنه از روی میز آشپزخونه! ولی من خودمو کنترل می کنم!

نرگس نامه! :)

بدین وسیله با افتخار و غرور نمره ی بیست دفاع بعضی ها را بهشان تبریک می گوییم :))

نرگس جان تو تواما برای ما مایه ی افتخار و سرافکندگی هستی! افتخار به خاطر بیستت که نمی دونم چرا این اسم رو که می شنوم دچار شعف می شم! و سر افکندگی به این خاطر که آخه بابا یازدهی دوازدهی دیگه حداکثر تا پونزده هم قابل قبول بود چرا بیست؟! :))))

ایشالا دکترا :) می گم سارا بیا منو تو هم ازین به بعد به نرگسه بگیم دکتر! مثل حمیدرضا :)

پ.ن: به قول سارا من چقدر خنده دارم تو این پست! :)

اینجوریاس خلاصه!

چه معنی داره نرگس خانوم؟؟؟؟؟؟ چه معنی داره من این همه به سارا بگم من از طرف تو ام میرم سر جلسه ی دفاع نرگس اون وقت شما بندازی دفاعتو وقتی که من سر جلسه ی امتحان نشستم؟ دیدی سارا؟ دیدی!؟ هیچی دیگه مجبوریم همونجوری که من سر جلسه ی امتحانم و سارا در خانه ی خودِ خودِ خودِ خودش خوابیده (آخه ۱۰ صبح ما میشه ۱۰ شب شما دیگه تقریبا؟) برای نرگس آرزوی موفقیت کنیم :) تازه دیشب هم همه ش خواب شما دو تا رو دیدم. یه جایی بودیم که مردم ماهی فروش بودن. ماهی های خیلی خیلی بزرگ. یه رودخونه داشت با یه پل باریک روش. بعد سارا رفت روی پل وسط رودخونه وایساد. ما هی می گفتیم سارا مراقب باش نیفتی خیلی پلش باریکه اما سارائه انگار نه انگار! من ترسیدم نرفتم روی پل. نرگس پرید روی پل اما افتاد توی رودخونه. حالا ما هی جیغ و داد می کردیم یهو یه آقاهه پرید توی آب و نجاتش داد! نرگس خانوم مراقب خودت باش! این چه خواباییه من می بینم برات!؟ آقاهه کی بود!؟ :)

.

دیروز عاطفه بهم اس ام اس زد. همین جوری مونده بودم. به یاس نشون دادم گفتم اینووووووووو! اونم تعجب کرد. زده بود بخشیدمت! یه طوری شده بودم. زبونم بند اومده بود. منم شروع کردم به تحویل گرفتن. هی به خودم گفتم بی خیال. بذار حالا که خودش اومده من خودمو چس نکنم. نمی دونم چرا اس ام اس زد. آخر سر قرار شد همدیگه رو ببینیم. اما دیگه حرفی نزدیم که کی و کجا و اینا. کلا یهویی بی خیال شد! نمی دونم اون موقع چه جَوی حاکم شده بوده که اون اس ام اس رو برام زد. صبح به لاهه می گفتم اصلا برام مهم نیست. خواست برگرده نخواست هم برنگرده. اتفاقا چند روز پیش داشتم به آریوی کوچولو فکر می کردم. برادر زاده ش. چقدر دوست داشتنی بود. گفتم حتما الان به حرف افتاده. گفتم حتما به اون می گه عمه.

من دیگه اون دوره ای که واقعا می خواستم باشه و نبودش اذیتم می کرد رو گذروندم. الانم نه اینکه نخوام باشه، اما یه کم بی خیال ترم. تا ببینیم چی می شه....

im watching you pass me by

چرا همیشه اتفاق های نا خوشایند باید وسط امتحانا بیفتن؟ خل شده م. حتی حوصله ندارم از خودم دفاع کنم ... یاس امروز کلی گیر داد که بریم برف بازی. اما نرفتم. گفت شب با داداشا بریم پس. گفتم تو راضیشون کن من پایم! الکی. می دونستم اونا حس و حال برف بازی شبونه ندارن. من درس نمی خونم ... خل شده م. من نباید آمار ریاضی بیفتم. مردم از بس خوندم و نفهمیدم. بمیری استاد. بمیری! خدایا هر روز یکی بهم انتقاد می کنه. یعنی من اینقدر آدم انتقادبل (قابل انتقاد! بر وزن مثلا درینکبل به معنای قابل آشامیدن!) بودم؟

منتظرم ساعت ۱۱ شه بخوابم. من فردا باید یه حرکتی بکنم. اینجوری نمی شه.

نداشتم ...

چقدر دلم برف می خواست. چقدر امروزو دوست داشتم. چقدر خوشحال بودم که خودمم و همه این منی که منم رو قبول دارن نه منی که من نیست. چقدر برف قشنگ بود. چقدر پیاده روی صبحم بهم چسبید ... چقدر تنهاییمو دوست داشتم. چقدر سانازو دوست داشتم. چقدر فرنازو دوست داشتم. چقدر عاط و یاس و هد و همه ی اونایی که قرار بود ببینمو دوست داشتم ......

اما همیشه همه چیز اون جوری که می خوای نمی شه ...

تنها چیزی که از امشب یادم مونده، یه عروس داماد جوونن که با همون آهنگ کذایی وسط همه ی مهموناشون می رقصیدن و کسی نمیومد جلو چون اونا برای این چند دقیقه رقص، چند ماه تمرین کرده بودن ... و اینکه من حال خوبی نداشتم ... نداشتم نداشتم نداشتم نداشتم نداشتم .....

خوش مزه تری از کرانچی!

وای خدای من این آهنگ هدیه ی یاس بود برای تجدید خاطرات خودش در جمع! و اینکه هیچ کس نمی تونه باور کنه نویسنده یهو مدل رسمی و با وقارشو بی خیال شه و تا به سازمان گسترش و نو سازی برسیم (!) هی بگه ولوم بده بابا ولوم بده! و غیر منتظره ترین اتفاق جهان افتاد! اونم اینکه ما توی بوف داشتیم راجع به اون پسره که پریشبا عروسیش بود حرف می زدیم که نویسنده باهاش آشنا در اومد و کله پاچه ای بار گذاشتیم و تا غذا پرید تو گلوی یاس و کیفشو برداشت رفت حالیمون نشد که مامان پسره میز بغلی نشسته و داره ما رو نگاه می کنه!!!!!! و در اون لحظه معنای اینکه کاش زمین دهن باز می کرد منو می بلعیدو فهمیدم! و اینکه ما برای کسب آرامش مجبور شدیم بریم کافی شاپ پایینی دوازده هزار تومن لیموناد و بستنی و لاته بخوریم! حیف که برنامه ی فشرده ی درسی دارم وگرنه کامل آهنگو می نوشتم!!

ای مستی می ناب ...

تاپ و دامن صورتی تازه از تنور در اومده آویزون به دستگیره ی کمد، کفشا اون وسط ولو. بسته های نقل و پولای روبان زده روی تخت، و منی که نشسته م اینجا دارم ناخونامو می جوم.

هیچ کس نیست. داداشه یه نظر برای بلوزش خواست و گه گاه یه صدایی از سمت مامان اینا میاد. و اون پاره جیگر ماست که الان توی آرایشگاه نشسته ... و من تمام دیشب رو گریه کردم. خوب هم می دونم چم بود.

صبح زود رفتیم لباسمو گرفتم. بعد رفتیم آینه و شمعدون و قرآن و آناناس و کیوی رو تحویل خانوم سفره عقد بدیم که نبود. دلشوره گرفتم به یه آقای کارگر که اونجا بود گفتم من اینا رو به شما تحویل دادما اسمتون؟ گفت من جمالم! حالا تصور کن اگه چیزی بشکنه یا گم شه من باید خِر ِ جمالو بگیرم!! اومدیم بیرون توی میدون محسنی دعوا شده بود. سعی کردم نه چیزی ببینم نه چیزی بشنوم. تمام تلاشم این بود که ریلکس باشم. رفتیم دم گل فروشی داداشه واستاده بود و آقاهه داشت ماشینو گل می زد. سوارش کردیم و برگشتیم خونه. از گشنگی همون ساعت ده و نیم می خواستیم زنگ برنیم بوکا. اما بی خیال شدیم و هر کی رفت دنبال کارای خودش. من اینجا نشسته م و دارم به ناخونای جویده شده م فکر می کنم. و اینکه کاش الان امشب نبود! یه وقت دیگه بود! یه روزی مثل همه ی روزای معمولی قبل. نه روزی که شبش عروسی تنها خواهرمه..... خدایا کمکم کن من چرا خل شده م؟ پاشم برم گل بخرم بیارم بذارم تو اتاقش!

 

Ring My Bells

فکر کن منی که از ۵ دقیقه معطل شدن الکی عصبی می شم یه ساعت بشینم تو ماشین و انگار نه انگار. دلم می خواد بخاری رو زیاد کنم و گرما بخوره توی صورتم و یاد پارسال همین موقع ها بیفتم. تازه صبح هم سر کلاس یاد سئوال پرسیدن عاطفه سال اول دبیرستان افتادم! کلی با خودم خندیدم. اصلا هم برام مهم نبود حواشی! دیگه اینکه اگه یکی اونقدر نروس باشه جلوی آدم، خب با کمال میل همه ی مشکلاتتو فراموش می کنی دیگه. بعد بزرگوار خوانده می شی.. و اینکه من جسارت خیلی کارا رو دارم. از اون مدلیا که می گم اگه الان این کار رو نکنم بعدا حسرت می خورم که چرا؟ و اینکه به قول آقای خواننده لعنت خدا به این سه شنبه ها. و اینکه من عاشق گوش دادنم. و اینکه برگشتنه مثل سه شنبه های قبل توی ترافیک همت، بازم اندی بود که می خوند: اگه نقش قصه ها شی، مه روی قله ها شی، بری و از من جدا شی، اگه باشی و نباشی، نه فقط عاشقت هستم، مرهمی رو قلب خسته م، این تویی که می پرستم، سر سپرده ی تو هستم.

Viva Forever

خدای من دوباره هشت و نیم! تصور کن! من واقعا نمی فهمم که چرا اسمشو عوض کردن. اسمشو گذاشتن کافه هنر. خیلییییی وقت بود نرفته بودم. کلی تعجب کردم. تازه دیگه از اون میز گردا که روش رنگی رنگی بود نداشت. کلی هم شلوغ بود. رو در و دیوار هم نوشته بود که خانمهای محترم لطفا سیگار نکشند! و آقایان محترم می تونن خودشونو خفه کنن ولی! تازه ما قبلش رفته بودیم اسباب بازی فروشی تا ببینیم به نظر آقاهه من چن ساله میام! و آقاهه هیچ عکس العملی نشون نداد و من بردم! تازه هشت و نیم سابق، کافه هنر جدید با ترکاش کیندر می ده! و سالاد ماکارونی هم سرو میکنه به نام سالاد اسپاگتی! و دیگه اینکه .... اممممم .... امروز ۱۳ آذر بود یعنی فردای ۱۲ آذر و یکسال گذشت از روزی که من مردم و البته کمی بعدش زنده شدم! و این قافله ی عمر عجب میگذرد! و اینکه ما رو جون به جونمون کنن باید یه نیکو هم بزنیم دست خودمون نیس! و اینکه ما از انقلاب تا پل گیشا یک ساعت توی راه بودیم و تازه بعدشم من رفتم توی جوب و خدا سلامت نگه داره لاهه رو! و اینکه دل ما شکسته خواهی نبود گلایه لیکن قدحی شکسته زخمی نکند دمی لبانت.

دیروز یه دونه از اون روزای سرگردونی پارسال بود. دوباره نویسنده رو دیدم. دوباره تو همین هوای سرد کلی حرف زدیم و راه رفتیم. و من الان بازم حالم خرابه و حرفاش داره مغزمو متلاشی می کنه. کاملا رو به راه و خوشحال و خنده رو بودم. اولاشم کلی حال کرده بود و می گفت چه خوبه که اینقدر خوبی. اما وسطاش مچمو گرفت. گفت اینقدر با موهات ور نرو از زیر مقنعه! اینقد پرزای ژاکتتو نکن! اینقدر کاغذ ریز ریز نکن! ... گفت تو نروسی کاملا مشهوده! براش از عاطفه گفتم. براش از تاری که دور خودم تنیده م گفتم. جالبه که با این همه رودرواسی که باهاش دارم اما حرفایی رو بهش زدم که به هیچ کی نگفتم! از لاهه پرسید. سکوتمو که دید شروع کرد حرف زدن. وسطاش که من هی انرژی منفی می دادم ، اون پشت سر هم می گفت مزخرف نگو، مزخرف نگو.

بعضی وقتا با خودم می گم مریم تو چی کار کردی؟ مغزم سوت می کشه از کارای خودم.

 زنگ زده با همان لحن همیشگی می گوید: باشه آقا باشه، حالا دیگه دفاع ما می شه شما نیا. در کسری از ثانیه از در و دیوار بهانه جور می کنم که الان دیگه دیره. من فکر می کردم که نمی شه بیام. من فکر می کردم اونا اونجان و بد می شه من بیام و من الان دیگه دیره (با همین ادبیات). به حرفام گوش می کنه و می گه بی  خیال. گوشی رو قطع می کنیم و من با خودم تنها می مونم که چرا نرفتم؟ حتی همین الان هم می تونم یه آژانس بگیرم و زودی اونجا باشم. اما نمی رم. دلیلش رو هم نمی دونم. فقط می دونم از اون حسهای مبهم دارم که جلوی آدمو می گیرن اما نمی گن چرا. در کل شاید خیلی هم براش مهم نبود که من برم یا نه. اما با همین یه جمله اعصابم ریخت به هم. اصلا ای کاش این حرفو نمی زد. به قول خودش بی خیال.

به طرز وحشتناکی حوصله ی هیچ کس رو ندارم. به قول نیل، دنیا دار مکافاته!!

بدون ویرایش

هر دفعه که اینجا می نشینم یادم می رود که برای انجام پروژه ی سری آمدم اینجا نه کار دیگری از جمله وبلاگ نویسی. اما حس هایم، آن حس های ممنوعی که از حس های غیر ممنوعم شدتشان بیشتر است نمی گذارند صفحه ی اس پلاس را باز کنم و به کارم برسم ... می کشانندم اینجا و آهنگ آرامی هم می گذراند و به جزوه های روی میز پوزخند می زنند ...

.

بار الها! تمام خطاهایی که در حق شقایق کردم را در قالب عاطفه ای که احساس می کردم پاره ای از وجودم است، پسم دادی. ممنونم. اما دیگر بس است! حالا وقت آن است که مثل قصه ی قبلی، من هم بروم در پستوی خودم و نه در مجامع عمومی مدرسه ای جایی ظاهر شوم تا کسی مرا نبیند و نه بگذارم خبری از من به بیرون پستویم درز کند. اگر قصه ی من هم همان قصه ی شقایق باشد، که هست، عاطفه بعد از سالی، ماهی، یادم می افتد ولی جرات جلو آمدن و هیچ کاری را ندارد و می گذارد این پاتیل آشفتگی همین طور ته نشین شده بماند و هم اش نمی زند. درست مثل کاری که من کردم.

.

این ها را می نویسم که اگر روزی روزگاری کسی که باید، اینجا را بخواند، در لابه لاهی این همه حرفهای من، این ها را هم بخواند و ... بفهمد یا نفهمد، آن روز دیگر تفاوتی ندارد. خدارا چه دیدی شاید تا آن موقع، وقتی ببینم چراغ اتاقی در طبقه ی چهارم آن خانه ی خاکستری روشن است، فقط یک پوزخند روی لبهایم بنشیند و نه دیگر حسی در قلبم به وجود آید و نه بغضی در گلویم. بی خیال آن همه دویدنها در راه پله های نارنجی آنجا شوم و آن همه خندیدن ها و ناراحت بودن ها در آن اتاق زیر شیروانی به رنگ نسکافه ای روشن! ... آن روز حتما دلم را برده ام جای دیگری که بیشتر شاد باشد و آدمهای دیگری پیدا کرده ام که بیشتر بدنم چه گونه باهاشان بخندم و نرنجم و نرنجند ...

لبخند خوش بختی ...

خدایا شکرت. به خاطر اون لبخنده که امشب روی لبم نشست. از جنس همون لبخندای خوش بختی بود. وقتی احساس از همه جا رونده و مونده شدن بهم دست داده بود و انگار از وسط آسمون یه برادر مهربون فرود بیاد جایی هستم. اون وقته که دیگه همه چیز فراموش می شه. اونقدر مهربونی می کنه که وقتی یه لحظه از ماشین پیاده می شه، اشکام بدون اجازه سرازیر می شن پایین ...

یه برادر خوش اخلاق و بی نهایت مهربون که وقتی هیچ راهی برای برگشت به خونه ندارم توی این بارون و ترافیک، میاد دم دانشگاه دنبالم.  یه دستی رانندگی می کنه چون دستش در رفته و با همون یه دست وسط ترافیک برام بشکن می زنه. آهنگای مورد علاقه م یکی یکی پخش می شن و من .... من آروم لم می دم روی صندلی جلوی ماشینی که به رانندگی راننده ش اطمینان دارم و آرامش و خوش بختی رو با تک تک سلول های بدنم حس می کنم ...

برادری که ۴ سال زودتر از من به دنیا اومده و کلی مجبورم کرده باهاش شوت یه ضرب بازی کنم ولی هیچ وقت به عروسکای من دست نزده!! برادری که همیشه بهم شخصیت داده و هر جایی که می تونسته منو با خودش برده تا با خیلی چیزا آشنا شدم ... برادر عزیزی که روحیه ی خیلی لطیفی داره اونقدر که حتی وقتی یکی از ماهیای آکواریوم می میره کلی غصه می خوره...

امیدوارم هر جا که هست، هر جا که می ره، همیشه این همه انرژی و شادیش رو همراهش ببره و خوشحال و موفق باشه ...

خدایا به خاطر خواهر و برادر مهربونی که دارم ازت ممنونم ... خوش بختشون کن :)

من برات بیس میزنم! (با کسر ب)

خدای من یه مسافرت خیلی خیلی کوچولوی قطاری با یه قطار خیلی خیلی نچسب و ۷ تا آدم خیلی خیلی بچسب! یه عالمه فیلم قشنگ قشنگ و فرهیخته بازی حتی! با یه لب تاپ با کلاس که شارژش توی قطار کم که نمی شد هیچ، زیاد هم می شد!!! با یه سوغاتی از نوع حاجی فتوحی و یه عالمه روحیه و جیلی بیلی!!!

.

آهنگ هفته:

شلوار ِ جین ام و یک کت مشکی پوشیدم

به تموم بدنم عطر دی اند جی م رو زدم!

دوباره در خونه تون بنز و بی ام و پر شده

جای مهمون نمی شد، جای دی جی اومدم!!

.

پ.ن: خداییش آهنگ کرواته بهتر بود!

قاراشمیش

اونقد همه چی قاطی پاتی و قاراشمیشه که آدم با خودش فکر می کنه بهترین کار اینه که خودتو بزنی به بی خیالی تا همه ی این موارد ِ قاراشمیش کننده بگذرن! احتمالا تا ۳۰ آبان و اگه تا اون موقع تموم نشه تا سه ماه دیگه. حتی فکر سه ماه دیگه .... بی خیال!

.

بعد حالا اینا رو بی خیال! این آهنگای نسیم واقعا مسحور کننده ن!!!! برای مثال:

.

میخوام حرف بزنم چه حرفی دوس داری؟

کروات بزنم؟ چه رنگی دوس داری؟!

مگه مطمئنی که میاد کروات به من؟

که اینقدر گیر می دی کروات بزن!

بازم می گم معذبم واسه کروات زدن!

ولی به خاطر تو این یه بار کروات زدم!!

.

یارو با کروات درگیره کل آهنگ!!!  شما رو با این شعر زیبا تنها میذارم :))

موضوع اینه که من وسط این همه امتحان گیر دادم به افغانیا ول کن هم نیستم.

.

امروز اومدم بگم که اون حرفی که دیروز نوشتم و گفتم رشید تند رو بوده رو پس می گیرم. اون حتی از اینکه بهش بگیم تند رو هم حقیر تر بود. اون یه مرد ابله و نفهم بود که دیدش اندازه ی دید یه مورچه هم وسعت نداشت. چقدر از او و امثال اون که مطمئنم تو ایران خودمونم داریم بدم میاد! یاد مجله هایی که مریم پیدا کرده بود روزای اول ازدواجش باهاش بخیر!

.

دوم اینکه مطمئنا هم افغانی خوب داریم هم افغانی بد. یه شعری می خوام بنویسم که مال یه افغانی خوبه. یکی که خیلی دلش از ما ایرانیا و رفتارامون باهاشون گرفته بوده. یکی که اهل شعر و ادب بوده. یکی که گله کرده اما نه به رسم ما تند. به رسم خودشون آروم و مظلومانه.

.

غروب درنفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت

 طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد

 وسفره ام که تهی بود بسته خواهد شد

 و در حوالی شب های عید همسایه

صدای گریه نخواهی شنید همسایه

همان غریبه که قلک نداشت خواهد رفت

و کودکی که عروسک نداشت خواهد رفت

 منم تمام افق را به رنج گردیده

منم که هرکه مرا دیده در گذردیده

منم که نانی اگر داشتم از آجر بود

وسفره ام که نبود از گرسنگی پر بود

به هرچه آینه تصویری از شکست من است

به سنگ سنگ بنا ها نشان دست من است

اگر به لطف و اگر قهر می شناسندم

تمام مردم  این شهر می شناسندم

من ایستادم اگر پشت آسمان خم شد

نماز خواندم اگر دهر ابن ملجم شد

غروب درنفس گرم جاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت

طلسم غربتم امشب شکسته خواهد شد

و سفره ام که تهی بود بسته خواهد شد

چگونه بازنگردم ؟ که سنگرم آنجاست

چگونه ؟ آه ! مزار برادرم آنجاست

چگونه باز نگردم که مسجد و محراب

و تیغ منتظر بوسه بر سرم  آنجاست

 اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود

قیام بستن و الله اکبرم  آنجاست

مگیر خرده که یک پا و یک عصا دارم

مگیر خرده ! که آن پای دیگرم آنجاست

شکسته می گذرم امشب از کنار شما

و شرمسار از الطاف بی کران شما

من از سکوت شب سردتان خبردارم

شهید داده ام از دردتان خبر دارم

تویی که کوچه غربت سپرده ای با من 

و نعش سوخته برشانه برده ای با من

تو زخم خوردی اگر تازیانه من خوردم

توسنگ خوردی اگر آب ودانه من خورم

اگرچه مزرع ما دانه های جو هم داشت

و چند بته ی مستوجب درو  هم  داشت

اگرچه تنگ شد آرامش همیشه ی تان 

اگرچه کودک من سنگ زد به شیشه ی تان

 اگرچه متهم جرم مستند بودم

اگرچه لایق سنگینی لحد بودم

 دم سفر مپسندید نا امید مرا

ولو دروغ عزیزان ، بحل کنید مرا

 تمام آنچه ندارم نهاده خواهم رفت

پیاده آمده بودم پیاده خواهم رفت

به این امام قسم ! چیز دیگری نبرم

به جز غبار حرم چیز دیگری نبرم

خدا زیاد  کند اجر دین و دنیاتان

و مستجاب کند باقی دعاهاتان

همیشه قلک فرزندهایتان پر باد

و نان دشمنتان هر که هست آجر باد

                                                                                                                                                        کاظم کاظمی