زنگ زده با همان لحن همیشگی می گوید: باشه آقا باشه، حالا دیگه دفاع ما می شه شما نیا. در کسری از ثانیه از در و دیوار بهانه جور می کنم که الان دیگه دیره. من فکر می کردم که نمی شه بیام. من فکر می کردم اونا اونجان و بد می شه من بیام و من الان دیگه دیره (با همین ادبیات). به حرفام گوش می کنه و می گه بی  خیال. گوشی رو قطع می کنیم و من با خودم تنها می مونم که چرا نرفتم؟ حتی همین الان هم می تونم یه آژانس بگیرم و زودی اونجا باشم. اما نمی رم. دلیلش رو هم نمی دونم. فقط می دونم از اون حسهای مبهم دارم که جلوی آدمو می گیرن اما نمی گن چرا. در کل شاید خیلی هم براش مهم نبود که من برم یا نه. اما با همین یه جمله اعصابم ریخت به هم. اصلا ای کاش این حرفو نمی زد. به قول خودش بی خیال.

به طرز وحشتناکی حوصله ی هیچ کس رو ندارم. به قول نیل، دنیا دار مکافاته!!

نظرات 1 + ارسال نظر
مریم چهارشنبه 7 آذر 1386 ساعت 12:00 ب.ظ

مریمی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد