بدون ویرایش

هر دفعه که اینجا می نشینم یادم می رود که برای انجام پروژه ی سری آمدم اینجا نه کار دیگری از جمله وبلاگ نویسی. اما حس هایم، آن حس های ممنوعی که از حس های غیر ممنوعم شدتشان بیشتر است نمی گذارند صفحه ی اس پلاس را باز کنم و به کارم برسم ... می کشانندم اینجا و آهنگ آرامی هم می گذراند و به جزوه های روی میز پوزخند می زنند ...

.

بار الها! تمام خطاهایی که در حق شقایق کردم را در قالب عاطفه ای که احساس می کردم پاره ای از وجودم است، پسم دادی. ممنونم. اما دیگر بس است! حالا وقت آن است که مثل قصه ی قبلی، من هم بروم در پستوی خودم و نه در مجامع عمومی مدرسه ای جایی ظاهر شوم تا کسی مرا نبیند و نه بگذارم خبری از من به بیرون پستویم درز کند. اگر قصه ی من هم همان قصه ی شقایق باشد، که هست، عاطفه بعد از سالی، ماهی، یادم می افتد ولی جرات جلو آمدن و هیچ کاری را ندارد و می گذارد این پاتیل آشفتگی همین طور ته نشین شده بماند و هم اش نمی زند. درست مثل کاری که من کردم.

.

این ها را می نویسم که اگر روزی روزگاری کسی که باید، اینجا را بخواند، در لابه لاهی این همه حرفهای من، این ها را هم بخواند و ... بفهمد یا نفهمد، آن روز دیگر تفاوتی ندارد. خدارا چه دیدی شاید تا آن موقع، وقتی ببینم چراغ اتاقی در طبقه ی چهارم آن خانه ی خاکستری روشن است، فقط یک پوزخند روی لبهایم بنشیند و نه دیگر حسی در قلبم به وجود آید و نه بغضی در گلویم. بی خیال آن همه دویدنها در راه پله های نارنجی آنجا شوم و آن همه خندیدن ها و ناراحت بودن ها در آن اتاق زیر شیروانی به رنگ نسکافه ای روشن! ... آن روز حتما دلم را برده ام جای دیگری که بیشتر شاد باشد و آدمهای دیگری پیدا کرده ام که بیشتر بدنم چه گونه باهاشان بخندم و نرنجم و نرنجند ...

نظرات 2 + ارسال نظر
نرگس پنج‌شنبه 1 آذر 1386 ساعت 02:27 ب.ظ

تازگیها چقدر خوشگل حستو با جمله هامنتقل میکنی:)

سارا شنبه 3 آذر 1386 ساعت 11:01 ق.ظ

گاهی فکر می کنم ماها (تقریبن همه مون) نصف نوشتنمون رو صرف این می کنیم که چرا می نویسیم... البته بد نیست... ولی آیا این نه یعنی واسواس؟ نه یعنی خود-واکس-زنی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد