دیروز یه دونه از اون روزای سرگردونی پارسال بود. دوباره نویسنده رو دیدم. دوباره تو همین هوای سرد کلی حرف زدیم و راه رفتیم. و من الان بازم حالم خرابه و حرفاش داره مغزمو متلاشی می کنه. کاملا رو به راه و خوشحال و خنده رو بودم. اولاشم کلی حال کرده بود و می گفت چه خوبه که اینقدر خوبی. اما وسطاش مچمو گرفت. گفت اینقدر با موهات ور نرو از زیر مقنعه! اینقد پرزای ژاکتتو نکن! اینقدر کاغذ ریز ریز نکن! ... گفت تو نروسی کاملا مشهوده! براش از عاطفه گفتم. براش از تاری که دور خودم تنیده م گفتم. جالبه که با این همه رودرواسی که باهاش دارم اما حرفایی رو بهش زدم که به هیچ کی نگفتم! از لاهه پرسید. سکوتمو که دید شروع کرد حرف زدن. وسطاش که من هی انرژی منفی می دادم ، اون پشت سر هم می گفت مزخرف نگو، مزخرف نگو.

بعضی وقتا با خودم می گم مریم تو چی کار کردی؟ مغزم سوت می کشه از کارای خودم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد