ا م ی ر ا ر ج م ن د

پمیگفت من این دخترو دوس دارم همیشه می خنده.نمی دونست من به اون که می رسم می خندم نه همیشه .... مگه می شد کسی دو دقیقه پیشش بشینه و نخنده؟ یاد بچگی بخیر. تو اون باغ بزرگ تو اقدسیه من و عاطفه از سر میز شام توی حیاط فقط می خواستیم بپیچونیم بریم ببینیم استخرشون چقدر گوده ... بابا اینا می گفتن قدیما قبل از انقلاب آبش می کرده و اینا کلی توش شنا کردن. هنوز وقتی از جلوش رد می شم میبینم که کلی ایرانیت زدن بالای دیواراش و معلوم نیس کدوم آقازاده توش نشسته، صدای خنده های از ته دل آشناها از پشت اون دیوارای مثل قلعه شده ش رو میشنوم. صدای خنده های کسایی که دیگه این روزا خیلی کم می خندن ... خونه ش هم از تو سپند راه داشت هم از توی خود گارد گلستان شمالی. وقتی مصادره ش کردن هر کاری کردن بهشون یه آپارتمان بدن جاش قبول نکرد. خودش رفت آپارتمان مقصودبیک رو خرید. اون اتاق ته تهیه شد براش خودش. یه حموم داشت توش که کاشیاش تیره بود. به بابام گفت دور وان در کشویی شیشه ای می خواد.... می گفت بچه که بود خونه شون پشت بهارستان بود. اونجا که الان شده بورس کارت دعوت و اینا. از یه کوچه بن بست شروع می شده تا خود میدون. می گفت کلفته هر شب براش قصه می گفته ۷ درو بستی نمکی یکیو نبستی نمکی ..... خبر نامزدی برادره رو عید براش بردیم .... پاشد رقصید ... گفت من تو عروسیشم می رقصم.... تا آخرش که ما اونجا بودیم آواز می خوند. چقدر پارادیزو دعوتمون کردن. چقدر نایب و شمشیری رفتیم روزای جمعه. رستوران میرزایی جاده چالوس ... حالا باید یهویی بفهمیم که پنج شنبه شب که خوابید دیگه پا نشد؟ آخه من چه جوری تحمل کنم؟ چه جوری همون آدم سابق باشم وقتی زندگیم یه چیزی کم داره؟؟؟ یه چیزی که اونقدر توش میزنه نبودش که از کارای روزمره هم بیفتی؟ حالا کی به خواهره و صالی می گفت؟؟؟ عاطفه چی کار کنه که 5شنبه عقدشه و گفتن به هم نزنین؟ چطوری بشینه پای سفره وقتی دنیا یه چیز خیلی گنده کم داره؟؟؟؟؟می گن تمام مراسماش باید تو خونه باشه. مثل مجلس غدیر سال ۵۶ که توی باغ اقدسیه بوده و هنوز که هنوزه بزرگترای ما دارن ازش نقل می کنن. هنوز باور نمی کنم نبودشو. نمی تونم قبول کنم نیست... نمی فهمم اصن. هنوز فکر می کنم که توی اتاق ته تهیه داره تلویزیون می بینه. و وقتی ما میایم خونه ش منو ماچ می کنه می گه من این دختو دوس دارم همیشه می خنده .... مثه اون دفعه که رفتیم فرودگاه دنبالشو وسط فرودگاه بغلم کرد و ماچم کرد و گفت خیلی خوشحاله که منم اومدم.... 

هی ی ی ی...... دنیا از روز جمعه صب، یه چیز گنده کم داره. و یه چیزی هم توی گلوی منو فشار می ده. خیلی فشار می ده. توی گلوی خیلی از دوروبری هامم فشار می ده. می ترسم که دنیا کم کم خالی شه. عین یه پازل که کم کم تیکه هاش گم می شن.

Again somebody's me...

صبح در تندیس گذشت و روسری برای عروس (عاط) خریدن. بعد فیلمای عروسی پریشبی رو دیدم و دپرس برگشتم خونه و غر به مامان که چرا یه آدم نرمال این روزا پیدا نمی شه. کاش حال داشتم بیشتر توضیح می دادم. بگذریم. 

  

شاید الان یه کم دیر و بی مزه باشه برا گفتن این حرفا ولی من واقعا از کتاب بی وتن بدم اومد. هی سعی کردم یادم نیارم که همین نویسنده ، من او رو نوشته ... لاهه هم همین نظر رو داشت و هر دو وسطای خوندن هی می زده بودیم جلو از بس حوصله سر بر بود.  

وااااااااااااااای مهمترین خبر سال اینه که این ترم زبان، فر معلم زبانم شده!!!!!!!!! و سر کلاس فقط کافیه یه کلمه گفته شه که ما با هم خاطره ی مشترکی چیزی داریم در باره ش، اون وقته که اون بخند و من بخند!!!!! در نتیجه کلی بچه ها باهامون بد شدن! ولی واقعا خوشحالم فر عالی درس می ده و من خیلی هیجان زده م که دوست صمیمیم معلمه!!!!!!!!!  

این واقعا جالبه. زنده باد اسلو فود! 

و همچنین این هم موضوع جالبیه.  

و این بهش معتقدم .... 

و این که روح شاه قجر شاد که گفت: همه چیزمان باید به همه‌ چیزمان بیاید

 

چی بگم از کجا بگم اونقد ننوشتم هیچی نمی دونم چی بنویسم. در همین لحظه قول می دم که حداقل هفته ای دو بار بنویسم. 

این روزا بیزی ترین روزای زندگی در طول ۴ سال گذشته رو می گذرونم. به امید ۲ بهمن که آخرین امتحان مقطع کارشناسی رو بدم و خلاص... ارشد هم برای زبان ثبت نام کردم!!!! یعنی با تمام وجود نو استاتیستیکس! 

من اینجا رو واقعا دوست دارم. مخصوصا بخش همین جوری های جمعه ش و بخش آخرین قطار شب. معرکه س ... 

 

اینم یه متن قدیمی که یه روزی بدجوری به دردم خورد .... 

ازدواج چیز غریبیه. حتی موقعی که با عشق شروع میشه - عادی شدن چیزهای غیرعادی - مثلا همین لیوان چایی. فکر میکنی تنها لیوانیه که توی دنیا وجود داره. بعد می بینی که اوووووئَه. دور و برت پر ازاین لیواناس. رنگ و وارنگ. این لحظه لحظه ی خطرناکیه.دیگه ازش بدت میاد خسته ت میکنه. فکر می کردی یگانه ست.احساس می کنی خیط شدی. حس بدیه. اگه بشه این لحظه رو پشت سر گذاشت، اون وقت شکل قضیه عوض می شه. دوباره به لیوانت نگاه می کنی.انگار تازه داری کشفش می کنی. گوشش پریده، ترک برداشته، اما یه چیز دیگه س. می بینی این تنها لیوانیه  که می شناسیش، می فهمیش. همین هم هست که یگانه ش می کنه...... 

 

این روزا عجیب درگیرم. درگیر با سرگیجه و بی خوابی و آدمای آشغال رو از زندگی بیرون شوت کردن و فکر و فکر و فکر و کوکو رفتن و زبان. عاطفه دوباره از زندگیم ایگنور شد. حتی یاد کاراش می افتم عرق می کنم از حرص و جوش. اما خدا رو شکر که یکی پیدا شد رفتاراشو بهش یاداوری کنه. از اون طرف عاط و ماکان کمتر از یک ماه دیگه عقدشونه. همه فریب خوردن. حتی بابای من که رفت براشون تحقیق. مهم نیست. فقط امیدوارم مرحله ی فوق رو خوب رد کنن. مص که دائم می گفت تو باید خونه من پلاس باشی رفته و هیچ خبری ازش نیست. من دوتا دوست خوب دارم. سان و فر. این باعث می شه کمتر احساس تنهایی کنم.   

همین دیگه.... 

 

 

چرا بلاگ اسکای عکس نمیذاره؟ هر کاری کردم نشد.

هنوز که هنوزه تو حرفاش غرور موج می زنه و تحقیر و اینکه واقعا نمی دونی من خیلی خدام؟؟؟ من الان کارم گیرشه. باید همکاری کنه. باید.

با خودم میگم یه روزی همه ی این نگرانیا، همه ی این نمی دونم ها و همه ی این ای کاش می دونستم کار درست چی بود ها تموم می شن. اون وقت اون روزه که من برم و دیگه پیدام نشه. اون وقت اونه که برای نیم ساعت حرف زدن باهام باید خودشو بکشه. اونه که احساس تنهایی کنه و غبطه ی اون روزایی که منو داشت و نمی دید رو بخوره .... من نمی دونم اصن وقتی می خواست این جوری باشه چرا برگشت و خواست که دوباره مثل زمان مدرسه با هم دوست باشیم؟ اوایل می گفتم می خواد کنکور بده باید هواشو داشت. اما به درک. من تو زندگیم فقط هوای دو نفر کنکوری رو داشتم اونم مریم بود و لاهه. چون لیاقتشو داشتن .... 

مسیجی که دیشب برای لاهه زدم این بود: 

یه آن هوای قدیما رو کردم اما چه فایده. قدم تو یه راه بی بازگشت گذاشتیم که در هر حالت چهره ی آبیش از دور پیدا نیست..

... 

 دوستام ... من ره توشه برنداشتم. من قوی ام. من می تونم. آخرش هر چی بشه پیش خودم شرمنده نیستم که کاری نکردم. دوستام من می تونم. مگه نه؟ 

دوستام ... میشه سام بادیز می ِ انریکه رو از طرف من هزار بار گوش کنید؟

گریه می کنم پس هستم!

تو این شهر اگه زندگی کنی ، یه روزایی مثه امروز زیاد می بینی. یه روزایی که از صب هزار تا موضوع برای اعصاب خوردیت به وجود میان و شب ....... وقتی با آخریش دیل می کنی، یه سری اشکای کاملا محق، از چشمات باریده می شن و وقتی یه دل سیر گریه هاتو کردی، یه نفس عمیق می کشی، و احساس می کنی حالت بهتره و در این لحظه است که می تونی بگی بعدی لطفا. 

من الان در وضعیت بعدی لطفنم. 

خداوندا به ما قدرت زندگانی در این شهر و بین این مردم را عطا بفرما. آمین.

هیچ چیز سر جاش نیست. لاهه دیگه واقعا با ساناز راحت تر حرفاشو می زنه. من اصن زبون نفهم شدم واقعا. هیچ چیز سر جاش نیست. برگشتنه یه روز از ونک اومدم از شیرینی گاندی شیرینی خریدم اما اونم مزه ی همیشه ش رو نداشت. هیچ چیز سر جاش نیست. ساناز منو مدیون خودش می کنه اما من بزم. من حرف نفهم شدم. چرا واقعا؟ دوشنبه باید تمرین های SAS رو تحویل بدم و هنوز نمی دونم باید چه جوری حل کنم؟ هیچ چیز سر جاش نیست. لاهه دیگه لاهه نیست. میخواد تحقیق کنه ... خسته شدم از تحقیق و جستجو و کند و کاو و چوب تو  .... هر چیزی کردن که بفهمیم چه کاری درسته چه کاری غلط .... بیچاره لاهه ... با من خل می شه. خل نبود بیچاره اون اولا ... اون اولا که من 19 سالم بود خل نبود. اما حالا که من 22 سالم شده خل شده. من خلش کردم. خودمم خلم. من حرف نفهم شدم. بیچاره ساناز. 

امروز من همه ش گریه م میگرفت. وقتی لاهه حرف می زد و حرف می زدم گریم می گرفت اما وقتی با فرناز رفتم کوکو گریه م نمیگرفت خنده م می گرفت. هیچ چیز سر جاش نیست. لاهه به من مهربون حرف نمی زنه دیگه. من گفتم برگشتنه مواظب باشین و فقط گفت که اتوبانه. سردمه دیگه ها. سکوت کجایی که دیگه صدای خودمم می شنوم عصبی می شم. من فکر کنم همین روزا خله خل شم. هیچ چیز سر جاش نیست. 

اصن می دونی چیه؟ مردشور این توقع رو ببرن.

... I walked the streets Alone

من میخواستم غلط های تایپی پایان نامه م رو بگیرم که اومدم اینجا ... اما چی کشوندم پای وبلاگ نمی دونم ... هر چیزی ممکنه. شاید هوای ابری امروز. شاید خستگی صف پمپ بنزین. شاید گپ زدنم با مشدعلی، شاید وقت تعیین سطحی که گرفتم، شاید مینای کنعان، شایدم این دل نیمه گرفته ی صاحب زنده ی هوس شعر و عاشقی کرده .... 

کنعان رو واقعا دوست داشتم ... تو این وانفسای فیلمای مزخرف لج درار - مثل همیشه پای یک زن در میان است- واقعا فیلمی بهتر از کنعان نمی شد حال آدمو سر جاش بیاره ... کاش می تونستم دست آقای مانی حقیقی رو بفشارم. از اون فیلما بود که بعدش می شه هزار تا فکر بی خود کرد اما می مونه تو ذهن ... بدجوری هم می مونه. خیلی کم و کسری داشت ... اما فقط در نگاه اول ... عمیق تر که نگاش کنی می فهمی بار کلمات رو نگاه ها به دوش کشیدن .... و کلید های گمشده و حس هایی که هنوز نمرده بودن ... 

راستی آیا کسی هست که بدونه حس مرده چه شکلیه؟ ... مینای کنعان رو دوست داشتم ... دلش می خواست وقتی از خونه میره بیرون کسی منتظرش نباشه که برگرده. علی رو دوس داشت اما هیچ وقت به زبون نیاورد ... مام اینو از اون سکانسی فهمیدیم که رفت به خونه ی علی _ که خودش مسافرت بود_ دو دقیقه نشست، در و دیوار ها رو نگاه کرد با گلدونا، بعد اومد راشو کشید و رفت ... من مرتضی رو هم دوس داشتم. گذشته از اینکه شبیه پیری های لاهه س، فروتن خودمونه. همونی که ما دبیرستان بودیم و توی متولد ماه مهر، سبیل و دانشگاه و کله خرابی رو با هم مخلوط کرد، عشق تحویلمون داد ... مرتضی یه استاد میان سال. خود ِ خود ِ پیریای لاهه ... 

.... 

... 

به کجا رسیدم! ... دلم شعر می خواد، شهاب حسینی میخواد که بگه  تو را به اندازه ی تمام کسانی که دوست نداشته ام، دوست دارم ... دلم قهوه ترک تلخ تلخ هشت و نیم میخواد ... دلم پارک رفتنای صبح زود می خواد، باغ موزه مو می خوام، .... عاطفه ی دو سال پیش میخوام، ساناز ِ قبل از اومدن امیر می خوام، فرناز ِ قبل از اومدن مجید ... نین و نیل ِ قبل از شیرینی و مگس شدنمون .... دله دیگه ... گاهی یه چیزای عجیب غریب می خواد. 

.. 

برقص تا برقصیم

1. به قول شاعر  بای لا موووووووووو س، لت د ِ ریتم تیک یو اوو ِر بای لا مووووووس! خلاصه که من نمی دونم بایلاموس یعنی چی احتمالا خودشم نمی دونه ولی بابیلون کلی راجع بهش توضیح داده می تونید مطالعه کنید! 

بعدشم که این معلم رقص ما خودشم نفهمید آخر سر چی داره به ما یاد می ده؟ آهنگایی که می ذاره همه جوره توشون هست. از ایرانی قری گرفته تا رپ و عربی و هیپ هاپ و همین بای لامووووووس! تازه با آهنگای غمگینم یاد می ده. یه چیزی تو مایه های باله! نه دیگه اصرار نکنین آدرسشو نمی دم!!!!! به هر حال خود خانومه سن مادر بزرگ منو داره احتمالا ولی خب همه مون متوجهیم که دل باید جوون باشه و مطمئنا با روزی چند ساعت رقصیدن همگی جوون باقی می مونیم. امضا: دختری در فکر پیر دختری! 

2. نمی دونم این حرفا از کی افتاد تو سرش. شاید از سر اون آهنگ آی واز فایو اند هی واز سیکس. توی نوشته هاش گاهی بر می خوری به اینکه: یادته تو 4 سالت بود، من 6 سالم بود بلا بلا بلا بلا ... 

3. اینجا داره بارون میاد. 

4. باز هم این فامیل عزیز ما: تمام خوب رویان جمع گردند ... کسی که یادش از یادم برد نیست .... نمی دونم اسم این کار رو چی می شه گذاشت اما الان که 4 ماه از مرگش می گذره هر دوشنبه جمع می شیم خونه ش. می گیم می خندیم. به یادش. خوش می گذره. مرسی که ما رو جمع می کنه. مرسی بابت این وصیتش. و مرسی از ما که اینقدر به وصیتاش گوش دادیم. دم همه گرم خلاصه. حتی شما دوست عزیز.

نکنید آقا جان، نکنید!!!!

کف کردم خدایی! این اولین باری نیس که دارم یه وبلاگ غریبه رو می خونم بعد از بین نوشته ها می بینم که اااااااااااااااااااااا (به فتح الفها!) این مثلا از فلانی و فلانی نوشته میشناسمش خداااااااااا!!!!! مثلا یه بار پارسال یه وبلاگی می خوندم بعد یهو دیدم یه جریانی که برای لاهه و چند پیش اومده بود رو نوشته و اسماشونو اینا!!!! بعد انگشت به دهن موندم بقیه ی پستهاشو خوندم اسم طرف و دانشگاشو دراوردم، بعد زنگیدم به لاهه گفتم می دونی فلانی قصد داره برای فوق بره فلان جا؟ بعد لاهه هنگ کرد که من از کجا می دونم!!!! بعد من لو دادم جریانو!!! 

حالا الانم داشتم یه جای دیگه رو می خوندم، بعد دیدم هی چقد این اسما آشنان! بعد دیدم اسم نویسنده رو نوشته و رفقاشو!!!! بعد نمی دونین طرف که یه دختر بود، از همه جا بی خبر چه افشا گریهایی کرده بود!!!!!! بعد من نیشم تا کجا باز شد و اومدم اینجا بگم که یه وقت کسی ندونسته نمونه!!! 

خلاصه که نکنید آقا جان! نکنید! توی وبلاگاتون حتما رمزی کار کنید با اسم مستعار! وگرنه افراد سودجویی مثل من پته و پوته تونو می ریزن رو آب!!!!!!!

و خداوند خواهر بودن را با رفتن و نماندن در آمیخت .... و من سیزده روزه که خوهرم رو ندیدم. چون رفت. و من، می دونی کی رفتنش رو با تمام وجود در ک کردم؟؟ روزی که اوایل شهریور رگبار  گرفت. و من دویدم توی اتاقش تا نشونش بدم اولین رگبار پاییزی رو. و اتاق خالی بود. و من توی چارچوب در خشکم زد. و تا مغز استخونم رفتنش رو فهمید. درک کرد. من تنهام. 

.. 

عاطفه یک هفته س که برگشته. چند روز گذشته هر کدوم یک ساعت با من تلفنی حرف زده. از در و دیوار. فلانی با بهمانی نامزد کرده، اون یکی امشب می ره سوییس. این یکی هفته ی دیگه میاد.... امروز زنگ زد و من پیچوندم. گفتم زنگ می زنم اما نزدم. و برای سانی یک ساعت سخنرانی کردم اندر باب اینکه درسته وقتی یه دوستی گسسته می شه، اگه گره بخوره نزدیک تر می شه .... اما فقط اگه گره بخوره ... و گره خوردنش به این آسونیا نیس .... درست نمیگم خانوم نایت مریش عزیزم؟ ..... چیزی نگو تو هم حق داری. تو در حق من خیلی خوبی کردی ... منم حق دارم. آخه دنیا دار مکافاته. نمی دونم قراره باز با عاطفه گره بخورم یا نه. مهم هم نیست خیلی ... خورد خورد، نخورد نخورد. 

.. 

لاست می بینم پس هستم. کیت، جک، سایر، سعید، جان، چارلی، کلر، هارلی، جولیت، الکس، روسو، زندگی من هستن چون شبا با فکرشون می خوابم و صبحا با فکرشون پا می شم.  

.. 

شاید آخرین موضوع مهمترین موضوع باشه ... فردا تولد لاهه س. من شنبه با سانی رفتم و براش یه ماشین حساب مهندسی خریدم تا دیگه سر امتحاناش از پدی قرض نگیره. کاش یکی بود که می تونستم همه ی حرفامو راجع به لاهه بهش بزنم ...  با نویسنده حرف زدم. آدم بعد از حرف زدن با اون می ره تو خلسه. فکر کنم دیگه پیشش هیچ ارزشی ندارم. از بس که شخصیت واقعیمو نشون دادمو ضعفامو براش رو کردم و فهمید که من یه آدم سراپا ضعفم. ازم خواست که همینا رو هم باور کنم و جسارت اینو داشته باشم که بگم آهااااااااای من اینمممممممم. اما نمی دونه که لاهه یه بار بهم گفت که راجع بهم چی فکر می کنه ... مریم سنگیه که خیلی نمی تونه خراش برداره. تبدیل به یه مجسمه ی تحسین بر انگیز نخواهد شد. فوقش چند تا خراش در اثر فرسودگی و رسوب. 

.. 

هی تویی که پر از میل زوال بودی، یعنی الان کجایی؟ ...

خونه لبریز سکوته، خونه از خاطره خالی. من پر از میل زوالم. عشق من تو در چه حالی...؟ 

 

پ.ن.1: این بی ربط ترین چیزی بود که بعد از این همه وقت می شد نوشت. 

پ.ن.2: فکر می کنی امروز که اتفاقی اینو گوش می دادم، یاد کی افتادم؟

 

سان می خندید و عطر دیویدف می خرید و کراوات برای عشقش. و من عصر زنگ زدم به عشقش برای احوالپرسی و بعدن فهمیدم که کار خیلی خوبی کردم. خانه داری سخت ترین شغل دنیاس. فکر کنم اگر روزی ازدواج کنم سر غذا پختن دعوا داشته باشم. به قول فر، غذا پختن می تونه یه تفریح جالب دو نفره باشه. اما نمی تونه وظیفه ی یکی باشه. اونم منو در نظر بگیر با این دو تا و نصفی غذای من درآوردی که بلدم! من دلم بستنی آدامسی و آسمان آبی بسکین رابینز می خواست. اما مرج انرژی منفی داد و ترجیح می داد به جای بستنی با داداشه شام بخوره. من اعصاب این حرفا رو ندارماااااااااا. دلم برای چشمای اشکی فر و عشقش سوخت. بیچاره ها. اگه اینجا اروپا بود یا اصن چرا راه دور بریم همین دوبی داغون بود، اونا الان یه مدت با هم زندگی کرده بودن و از هم خسته شده بودن و تامام. حالا الان هی باید بشینن غصه بخورن و پیر شن. امروز عصر خونه ی فر بودم و در دل دعا می کردم که زودتر اون فیله ها سرخ بشن تا من از گشنگی نمردم. و سان بیچاره با پای شکسته پا به پای ما می اومد و سختش بود و توی تندیس هم یکی بهش گفت مگه مجبوری با پای شکسته بیای بیرون؟؟؟؟؟؟؟

خیلی جالبه دم تندیس همه ی دختر ها محجبه ن! تو روح این گشت ارشاد. مص رو هم گرفته بود چند وقت پیش.

فعلا همینا دیگه ...

یادت بمونه ...

دیگه چیزی نمی خوام ازت، دیگه حرفی ندارم فقط، یادت بمونه، تو رو داشتم فقط، یادت بمونه، دوستت دارم تا ابد ....

این آهنگ جدیدیه که عاطفه بهم داده و سوزنمون گیر کرده روش و از اول صبح تا آخر شب می خونه و میخونه و خسته نمی شه. دلم برای مامانم تنگ شده. فکر نمی کردم اینجوری بشه. آدم بعضی اوقات چیزایی داره که تا نباشن قدرشونو نمی دونه. دلم برای تمام خنده هاش و شیطونیاش و ناراحتی هاش و دم نزدناش و مهربونیاش تنگ شده. مامان شیطون من که همه ی بچه های فک و فامیل و دوست و آشنا باهاش رفیقن.

من دوس ندارم خونه ی مرج اینا برم تنهایی. دلیلشم کاملا برای خودم واضحه. اما نمی دونم چه جوری می شه پیچوند. گفتم دانشگاه دارم. خدایا کمکم کن. تا شنبه ی دیگه که مامان برمی گرده کاری کن که من ِ قاطی، همه چیزو نریزم به هم. می ترسم از خودم اصلا به خودم اطمینان ندارم که یهو چلوی تعارف اینو اون که تنها نمون و پیش ما بیا و فردا بیا اینجا برنگردم بگم ولم کنین می خوام تنها باشم آرامش داشته باشم.

دیگه خبری نیس جز اینکه امشب داداشه ظرف شست و منو مرج تماشاش کردیم. دلم برای خواهرم هم تنگ شده. شنبه ی دیگه که برگرده، فقط 10 روز فرصت دارم که حسش کنم .... بعدش می ره برای همیشه و من می مو نم و حوضم ... نمی دونم چه مرگمه همه ش بغض دارم.

بین ما نگووووو فاصله س خیلی جاری می شه رو صورتم سیلی ...

نمی دونم چرا دپرسم. شاید چون نور دپرسه. امروز رفتیم کلاس رقص. اما رامون ندادن. باید شنبه بریم. با مص بودم. همه ی زندگیش شده نیما و من اعصاب این حرفا رو ندارم که! ۵شنبه ی پیش عقد کردن. مثلا الان باهاش تلفنی حرف زدن، بعد یه ربع بعد می گه واااای دلم برا نیما تنگ شد. خدااااااا. رفتیم خونه ش رو دیدیم. یه کوچه پایین تر از خونه ی ماس. قراره من اونجا پلاس باشم! رفتیم تمام ورزشگاهای اطراف رو هم دیدم. یاس نراقی که تازه باز شده و اجازه داد ما همه ی مجموعه رو بازدید کنیم!!! نقره و هیربد هم رفتیم. دلم ازدواج خواست. خدایا چه جوری می شه ازدواج کرد؟ به مص گفتم واقعا نمی ترسی؟؟؟؟ گفت چرا اما بی خیالی طی می کنم. من از خود ازدواج نمی ترسما! از یه سال بعد از ازدواج می ترسم! روزی که همه چیز به پوچی برام میل کنه.

در کل حس ندارم هیچ کاری کنم. مرج اومده و من یه زنگم نزدم بهش. ۳ شنبه مامان یه عالمه مهمون داره و من حوصله ی همین ۵ نفر خودمونم ندارم. کاش من ۳ شنبه می شد نباشم...

خاک بر سرشون که هی برق می ره. الان اگه وسط دنلود شدن قسمت ۱۱۶ نور برقا بره چی؟؟؟ DAP هم با نور بده دنلودش نمی کنه. خدایاااااااااا من دپرسم.

سلام. احوال ما را بخواهید باید بگویم که حالم خوب است. نشسته ام اینجا و باد سرد می خورد به پشتم و می رود روی اعصابم. قسمت ۱۱۵ هُم سریال نور در حال دنلود شدن است و کتاب بی وتن، نوشته ی جدید امیرخانی که از اردیبهشت تا به حالا که مرداد است سه بار تجدید چاپ شده هم اینجاست. امروز رفیق شفیق فرهیخته بازی هایم، برایم خرید. آن بیماری که گفتم اینگونه بود که دستم جان نداشت. سر کلاس جزوه نمی توانستم بنویسم. این گل سرم را نمی توانستم باز کنم. البته نه همیشه ها. ویری بود. گاهی می گرفت گاهی ول می کرد. حالا مهم نیست. مهم این است که الان حوصله م سر رفته و با اینکه کلی خوابم می آید، خوابم نمی برد. شعر پایین هم تقصیر این فامیل فرهیخته بازی در بیارمان است.

 برسان باده که غم روی نمود ای ساقی
 این شبیخون بلا باز چه بود ای ساقی
حالیا نقش دل ماست در ایینه ی جام
تا چه رنگ آورد این چرخ کبود ای ساقی
 دیدی آن یار که بستیم صد امید در او
 چون به خون دل ما دست گشود ای ساقی

شجریان- کنسرت بم- (ه-الف-سایه)

 

دیدی ریدی دنیا؟

چند تا نکته بگم و برم!

۱- هیچ وقت اجازه ندید که خواهر و برادرتون پشت هم ازدواج کنن و اگه خر شدید و این اجازه رو دادی، نگذارید که هم شوهر اون، هم زن اون ایران نباشن. اون وقت اینترنت ۲۴ ساعته صرف چت می شه و اگه یه دونه اپیزود نور بخوای دنلود کنی از اتاق بغلی یکی فریاد می زنه که باز داری دنلود می کنی مسنجرم پکید، یا از اون یکی اتاقه صدا میاد که اسکایپیم باز نمی شه گوگل تاک بسته شد! بعدشم هی به طرف اونور خط می گن باز این مریم داره نور دنلود می کنه و اینگونه اونا به خونت تشنه می شن.

۲- فرزندان من! دختران عزیزم! توجه کنید که در این دنیای فانی هیچ لذتی بالاتر از حسی که بعد از اپیلاسیون کامل بدن به آدم دست می ده نیست! به قول سان سبکبالی! پس شما را به خدا بی خیال درد شده و این لذت را تجربه نمایید! حالا ببینین من کی گفتما!

۳- این آهنگ دنیای آرش رو گوش دادین تا حالا؟ دیدی دی دی دنیا! به قول عاطفه دیدی ریدی دنیا؟

۴- مرج فردا میاد، ما ناهار مهمونیم پارادیزو، شب میریم دماوند، شنبه م نمی رم دکتر چون خواهر چند دکتره و لاهه ازش پرسیده بوده و اون گفته که این علائمی که من دارم مال ام اس نیست و من خوش حالم ولی گفته که حتما باید پیگیری کنم چون طول درمانش زیاده. اینا نمی دونن که من از همون سوم راهنمایی که سکته زده بودم انگار، به این گونه بیماری ها عادت دارم!

۵- من الان یه کاپشن شلوار مشکی + یه بلوز مشکی + یه بلوز سفید + از اینا که می چسبونن به بدن (شکلک ها) + از این ماه و ستاره ها که می زنن به دیوار روشن می شه + سه تا شکلات تخته ای سوغاتی از بلاد کفر از لاهه و چند دارم :))

۶- دیگه فکر می کنم چیزی نموند که کسی ندونه. سئوالی داشتین در خدمتم.

 

من که نخوندم خودم ببینم چی چی نوشتم.

امروز دیگه لاهه هم نتونست اون آرامش همیشگیش رو در برابرم داشته باشه. خسته می شه خب اونم آدمه. برگشت گفت چرا تصمیم گرفته بودی برینی به امروز؟ من واقعا گند زدم به امروز که قرار بود یه روز خوب باشه. یه چیزایی بود که فقط خودم می دونم و خدام و یه کمیش رو هم برای لاهه شرح دادم. چقدر امروز یاد مریم بودم. مریمی امروز عروسی خواهرت بود یا دیروز؟ یا شایدم ۲۰ روز دیگه باشه؟ من یه ۲ توی ذهنمه و یه ۱۸.  امروز من دیگه خودمم نمی تونستم بفهمم چه مرگمه. یعنی مرگهای مختلفیم بود. ولی همه ش با هم قاطی شده بود. چند وقته علائم یه بیماری رو تو خودم می بینم. امروز از دهنم در رفت و لاهه فهمید. زنگ زد وقت گرفت برم دکتر. من نمی خواستممممممممم. باید به کی می گفتم؟ به خودم که اومدم دیدم دم بیمارستان کسری ایم و من تبدیل به یه بچه ی غر غرو شدم و دارم می گم چرا اینجا اینقدر ترافیکه، چرا جا پارک نیست. چرا هوا گرمه. چرا کولر جواب نمی ده. چرا این شهر کثیفه. چرا این مردم دیوونه ن. چرا پای این گربهه کجه. چرا دماغ اون گنجیشکه درازه. آخر سر این جوری شد که نرفتم دکتر ولی لاهه وقت گرفته شنبه ساعت ۲.۵. منم به مامانم گفتم و مامانم گفت باید بریم پیش دکتر فلانی. حالا این دکتر فلانی اینجوریه که کل فامیل ما از پا درد می رن پیشش تا تومور مغزی!!!!! منم به لاهه قول دادم برم. اما تنهام. کاش یکی بود باهام میو مد. سان عصری زنگ زد بعد از چند روز. رفته شمال و من هر چی می گرفتمش در دسترس نبود. بهش گفتم شنبه کجایی گفت باید برم قزوین مدارک انتقالیمو بگیرم! اه. استاده ورداشته یه پروژه بهم داده ۴۰ صفحه ترجمه. بردم دارالترجمه گفت صفحه ای ۸ هزار تومن. من فقط گفتم خدافظ!

اصلا به من چه. هی به لاهه گفتم بریم کتاب بخریم گفت شهر کتابو برای همین روزا گذاشتن، گفتم نه بریم انقلاب گفت امروز انقلابم نمیاد. منم کتاب می خواستم. اینو می فهمید؟

طلوع من، وقتی غروب سر بزنه، موقع رفتن منه ه ه ه

۱- این روزها و این شبا دائم داره با یاد مرد بزرگی می گذره که طبق معمول من دیر رسیدم. ماشالا فامیل فرهیخته ی مام بیکار ننشسته هی به آدم سیخونک می زنه که دیدی این آدم بود و تو بچه بودی. این آدم بود و تو ترجیح می دادی با بچه ها بازی کنی. اون رواق رو داشتیم و تو می رفتی باغ سیبای اطراف رو تماشا. هی مجله می دن، فیلم می دن، جمع می شن دور هم صداشو می ذارن گوش می دن. فیلم تشیییع جنازه ایه که می بینیم و اشک می ریزیم و ... وای بعضی اوقات از اینکه فامیل بزرگ و این جور با همی دارم افتخار می کنم. قبلا ها هم شده بود افتخار کنما، اما الان یه فاز دیگه س. حالا برای من و بچه های هم سن و سال من که دیر رسیده بودیم، یه مشت سی دی و کتاب مونده. که من نخواهم گذاشت بیهوده رو زمین بمونه. ایشالا.

۲- می رسیم به سریال نور. من فکر می کردم داره به آخراش می رسه اما نمی دونم چرا هی کش میاد. رابطه ی این دوتا نور و مهند واقعا جالبه. یه روز خوبن یه روز بدن. اما در عین حال نشون می ده که همدیگه رو هم خیلی دوست دارن. به نظر من خیلی طبیعی دارن زندگی واقعی رو نشون می دن. مخصوصا از وقتی بچه دار شدن واقعی تر شده. البته خیلی خوبه که آدم از خواب هم پا می شه آرایش کرده باشه!!!!!! منم دارم تمام قسمتهاشو دنلود می کنم. سایتشم بهتون نمی گم!!! مرج هم لطف کرده کل سریال لاست رو دنلود کرده (البته هنوز که ساختنش تموم نشده) و داداشه هی گیر می ده بشین لاست ببین زبانت قوی شه، اما من گیر دادم قعلا نور می بینم عربیم قوی شده!!!!!

۳- همین دیگه. حس ندارم بقیه حرفامو بنویسم!

نرگس نامه - ۲

من یک عالمه آرزو های خوب دارم برات. نه از اونایی که این روزا حتما زیاد می شنوی ها. یه عالمه آرزو های ریز ریز (اهم بالاخره ما کلی تحقیقات داشتیم در این باره ها!!). همه ش اون روزی که داشتی از پله های پل می دویدی بالا و لبخند زنون برای اولین بار دیدمت توی ذهنمه. :) آخه من چه جوری بگم مبارکه؟؟؟؟؟؟؟

تازه شم بیا منو این سارای کانفیوزد رو دریاب بگو ببینیم چی جوری شد که این جوری شد؟ من چرا پس احساس می کنم هیچ وقت نمی تونم ازدواج کنم!!!؟؟؟؟؟ یعنی دقیقا برای ما نونهالان ناشکفته بگو که چی شد که این تصمیمو بدون تردید گرفتی؟؟؟؟

با تشکر از این که ازدواج کردید :)))))

سلام آقای عاطفه

می دونی بیشتر از اینکه برای خسرو شکیبایی ناراحت بشم برای خاطرات خودم ناراحت شدم. خب این فکر کنم درباره ی خیلی ها صدق کنه. یاد او چهارشنبه شب ها که البته من مجبور بودم ۹ شب بخوابم و ۵ نبه ها ساعت ۲ تکرار خانه سبز رو ببینم. کیمیا فیلم بود ها. فیلم که می گم یعنی اگه این صدا سیما لطف می کرد برای بار صد و بیست و چهارم می ذاشتش بازم من می شستم تماشا.... اینو بخونین: (به نقل از اینجا، دست نویسنده درد نکنه)

«خودمان‌ایم. سرطان و ایست و این حرف‌ها قصه است. فردا صبح که شانزده تخم‌مرغ را نیم‌رو کنی و «بزنی تو رگ»، ناهار را زیر نگاه جفت مرغ عشق‌ات با عاطفه دیزی سنگی بخوری، آخر شب هم علی‌یِ کوچک ما – که حالا دیگر مرد بزرگی شده - پاشنه‌های‌اش را ور بکشد و خانه به خانه در تاریکی شمع روشن کند، فریادی می‌زنی و برمی‌گردی... قهر که نکرده‌ای، اگر هم کرده‌باشی حرف که می‌زنی، با همان صدای لرزان و خش‌دار، که حرف چشمه‌ی زلال محبت بین آدم‌هاست...
مگر می‌شود صدای تو در گوش نپیچد؟ اگر نه، من کجا کیرکگور خوانده‌بودم، چه می‌دانستم «به‌راستی صلت کدام قصیده‌ای ای غزل؟!» لابه‌لای گلستانِ کدام ابراهیم در آتش گُرگرفته‌است، اگر تو هامون روزگار من نبودی...؟ من کجا، کی به سیبی خشنود می‌شد اگر دل‌تنگی‌یِ شب‌های رخوت تابستان شانزده‌ساله‌گی به صدای پای تو نمی‌آویخت...؟ من کجا، کی پری معصومیت سرگشته‌اش را روی صحنه‌ی «سر در کار و دل با یار» بانو می‌شد، اگر تو شعله‌ورِ عمارتِ اوهام نبودی...؟ دیگر کجا، کی فهم می‌کردم که کیمیای زنده‌گی‌ را کجا، کی، رو به کدام گنبد طلا باید کبوتر شد و پرکشید...؟ بغض من دیگر کجا، کی به نگاه خانم جان از لای در حیاط، های‌های اشک می‌شد اگر «مادرِ من!» را مشق نکرده‌بودی به خواهران غریب...؟ دیگر کجا، کِی...؟
نه! هنوز و هم‌چنان صدای توست که در گوش می‌پیچد آقای سبز! تو حرف می‌زنی، ما حرف می‌زنیم... ما را «خونه‌سبزی» بار آورده‌ای... مگر می‌شود...؟ »