سلام آقای عاطفه

می دونی بیشتر از اینکه برای خسرو شکیبایی ناراحت بشم برای خاطرات خودم ناراحت شدم. خب این فکر کنم درباره ی خیلی ها صدق کنه. یاد او چهارشنبه شب ها که البته من مجبور بودم ۹ شب بخوابم و ۵ نبه ها ساعت ۲ تکرار خانه سبز رو ببینم. کیمیا فیلم بود ها. فیلم که می گم یعنی اگه این صدا سیما لطف می کرد برای بار صد و بیست و چهارم می ذاشتش بازم من می شستم تماشا.... اینو بخونین: (به نقل از اینجا، دست نویسنده درد نکنه)

«خودمان‌ایم. سرطان و ایست و این حرف‌ها قصه است. فردا صبح که شانزده تخم‌مرغ را نیم‌رو کنی و «بزنی تو رگ»، ناهار را زیر نگاه جفت مرغ عشق‌ات با عاطفه دیزی سنگی بخوری، آخر شب هم علی‌یِ کوچک ما – که حالا دیگر مرد بزرگی شده - پاشنه‌های‌اش را ور بکشد و خانه به خانه در تاریکی شمع روشن کند، فریادی می‌زنی و برمی‌گردی... قهر که نکرده‌ای، اگر هم کرده‌باشی حرف که می‌زنی، با همان صدای لرزان و خش‌دار، که حرف چشمه‌ی زلال محبت بین آدم‌هاست...
مگر می‌شود صدای تو در گوش نپیچد؟ اگر نه، من کجا کیرکگور خوانده‌بودم، چه می‌دانستم «به‌راستی صلت کدام قصیده‌ای ای غزل؟!» لابه‌لای گلستانِ کدام ابراهیم در آتش گُرگرفته‌است، اگر تو هامون روزگار من نبودی...؟ من کجا، کی به سیبی خشنود می‌شد اگر دل‌تنگی‌یِ شب‌های رخوت تابستان شانزده‌ساله‌گی به صدای پای تو نمی‌آویخت...؟ من کجا، کی پری معصومیت سرگشته‌اش را روی صحنه‌ی «سر در کار و دل با یار» بانو می‌شد، اگر تو شعله‌ورِ عمارتِ اوهام نبودی...؟ دیگر کجا، کی فهم می‌کردم که کیمیای زنده‌گی‌ را کجا، کی، رو به کدام گنبد طلا باید کبوتر شد و پرکشید...؟ بغض من دیگر کجا، کی به نگاه خانم جان از لای در حیاط، های‌های اشک می‌شد اگر «مادرِ من!» را مشق نکرده‌بودی به خواهران غریب...؟ دیگر کجا، کِی...؟
نه! هنوز و هم‌چنان صدای توست که در گوش می‌پیچد آقای سبز! تو حرف می‌زنی، ما حرف می‌زنیم... ما را «خونه‌سبزی» بار آورده‌ای... مگر می‌شود...؟ »

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد