اینو دیشب نه پریشب ساعت ۳ صبح توی موبایلم نوشتم  

 کاش خوابم میبرد. داره بارون میاد. امروز رفتم دنبال ارشد. راجع به ربان و نقاشی و مدیریت مشاوره گرفتم و همه ترغیبم کردن به سمت مدیریت. برگشتنه مص پای موبایل داااااد میزد که نیما زود بیا خونه کلی بحث انتخاباتی و ارشدی باهات دارم. و من تو ترافیک آشنای چمران و همت, یاد روزای آشنای قدیمم بودم. و آرزو میکردم برادرم زودتر از سفر برگرده تا باهاش راجع به فوق مشورت کنم.. کاش میشد گریه رو نوشت..

دچار حسی ام که نمی تونم دقیقا بگم چه حسیه. گاهی آدم هوس می کنه کله خر باشه. اما امروز فهمیدم که این چیزا توی استایل من نیس. و گاهی هم که هست، فقط وانمود کردنه. واضح بگم. من از اینکه اوضاع تحت کنترل نباشه و نشه پیش بینی کرد اتفاق بعدی چیه منزجرم.... مثال پیش افتاده ش میشه کنکور ارشد. که از درس خوندن متنفرم براش چون نمی دونم قبول می شم یا نه تو اون دانشگاهی که می خوام و رشته ای که می خوام.

گاهی فکر می کنم که کاش می شد با یکی از افراد خانواده م خیلی راحت و باز دردودل می کردم. یعنی حداقل یکی توی خونه بود که می دونست توی دل من چی می گذره. جریان لاهه برای اونا مثل یه معما س هنوز. نفهمیدن چی شد کجا رفت چرا دیگه پیگیر نشد؟ البته خر که نیستن. مطمئنم حدسهای تقریبا درستی زدن. اما فقط کاش می دونستن که من به خاطر خانواده و محیطی که توش بزرگ شده بودم کاری کردم که گاهی (فقط گاهی) شک می کنم که آیا ارزششو داشت؟.... 

وقت برگشتن از مکه فکر می کردم چقدررررررر حرف دارم. منتظر بودم سانازی کسی بیاد و من بشینم تلافی تمام این چند ماه لالمونی رو دربیارم. اما شانس من این بود که سانی دقیقا همین الان احتیاج به تنها بودن توی غارش داره و دائم عذرخواهی می کنه که ببخش فعلا نمی تونم بیام دیدنت... شاید صلاح نیست من حذفی بزنم. چند زنگ ز. برنداشتم. اس ام اس داد که قدیما رسم بود می رفتن مکه حلالیلت می گرفتن نه اینکه جواب زنگ هم ندن. بهش زنگ زدم. چرت و پرت. اومدم وسطاش بگم کی می دونه چی به من گذشته. گفتم برو بابا یکی این حرفو به خودت بزنه می گی چقدر ننر و غر غروئه. 

کاش می شد برای مدتی اندک ننر و غرغرو بود. 

آخ آخ اینم بگم که دیگه برم بخوابم که فردا سر نقاشی خواب نباشم. آره جانم هر چی میگذره بیشتر از ازدواج وحشتم می گیره. و اینکه اگه دست بالا ده سال اول رو خودمونو بکشونیم بالا، خداییش ده سال دوم به کجای این شب تیره بیاویزیم قبای ژنده ی خویش راه. من می ترسم از تحمل کمم و عادی شدنهای زود هنگام و غافل گیر کننده و هیچ جوری درست نشونده (به فتح شین و واو). این چه اخلاقیه که من دارم که یه مدت از هر چیزی که می گذره هی سیستم هشدار دهنده م فعال می شه که داره عادی می شه داره همه چی خراب می شه داره زشتیها نمایان می شه. فکر کنم آی ام سیک.

.....should have never told you

 این موضوع مغزمو مشغول کرده و نمیدونم چرا زبونم باز نمیشه که با کسی درباره ش حرف بزنم. امروز با سانی و مهد حرف زدم اما به هیچ کدوم نتونستم بگم.

مستر گل برام اس ام اس زد که تا حالا با اینکه توی جریان همه چیز بوده اتما هیچی نگفته اما واسه ی لاهه هنوز ماجرا تموم نشده و وضعیتش خوب نیست. ازم خوسته که بشینم باهاش منطقی حرف بزنم و بگم که چرا نشد. طبعا کاملا از اینکه بعد از این همه وقت یکی از دوستای لاهه یادی از من بکنه برام عجیب بود. و ناراحت شدم از اینکه فهمیدم هنوز درگیره. براش یه مسیج طولانی نوشتم اما پاکش کردم. فقط جواب دادم که تو کمکش کن یادش بره الان برای حرف زدن دیگه خیلی دیره. 

واقعا نمی تونستم باهاش حرفی بزنم. چرا حالش خوب نمی شه؟ منم هنوز گاهی قاطی می کنم اما خودم با تمام وجود می خوام که خوب بشم. مطمئنم اگه اونم تلاش کنه خوب می شه. و اینکه چرا تلاش نمی کنه ...... عجیبه. سوده می گفت بچه های علامه حلی بهشون یه جور اعتماد به نفس قوی تزیق شده که مثلا مطمئنن نه نخواهند شنید. و وقتی نه بشنون براشون عجیبه ، شک زده می شن، زندگیشون مختل می شه که یعنی چی شد واقعا؟ ما نه شنیدیم؟ ما اراده کردیم کاری انجام بدیم و نشد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

من هیچ وقت لاهه رو فراموش نمی کنم. مگه ممکنه آدم عشق اولشو از یاد ببره. اما به هیچ وجه به برگشت فکر نمی کنم چون دلایل خاص خودمو دارم.... فقط الان ازینکه یکی اینجوری بهم بگه که لاهه وضعیتش خوب نیس ،... ناراحتم.

سفر به عربستان

عربستان سرزمین مزخرفیه. مردم آشغال. زبون نفهم و بد جنس. انگاری که کعبه و مسجد النبی گیر افتادن بین یه سری آدم بی وجدان و نفهم. یکی از دستاوردهای این سفر اینه که می فهمی پیغمبر چی کشیده وقتی مبعوث شده تا به این دیوونه ها یاد بده ادرار شتر نخورین، دختراتونو نکشین، همه ی کاراتون با آدم کشی و جنگ نباشه، سفید و سیاه براتون فرقی نکنن و هزار ها مورد دیگه. این مردمه الانیه عربستان هم همون آدمان. بچه های همون سوسمار خورهای توی بیابونن که وقتی بچه شون دختر می شده صورتشون از خشم مثل آهن گداخته قرمز می شده. اون وقت توی همچون محیطی پیغمبر ما اومده دخترشو گذاشته رو چشمش.  

توی مدینه، وارد حرم پیغمبر که می شی انگار وارد سازمان سیا شدی! دم در سرتاپاتو می گردن. به تمام ستون ها دوربین کارگذاشته شده. همه جا پره از زنای کارکن حرم که از تمام هیکلشون فقط دو تا چشم می بینی و بس. واقعا وحشتناکن. اصن کلن انگار زن براشون یعنی 2 تا دونه چشم از زیر یه عالمه پارچه ی سیاه. بعد مردای وحشتناک هیز که البته میشه تا حدودی حق داد بهشون که وقتی کسی بی پوشیه س هی نگاش کنن بلکه ببینن زن چه شکلیه! برای دیدن ضریح پیغمبر باید ساعتها توی نوبت بشینی. بی شوخی م یگم. کشور بندی کردن و هر کی باید توی قسمت کشور خودش به انتظار بشینه. توی این فاصله هم یکی از همون زنای دو چشمیه وحشتناک با یه بلندگوی سبزی فروشی به زبون خودت برات سخنرانی م یکنه. تبلیغ وهابیت. و جالب اینجاس که ایرانی های عزیز براشون جالبه که این زنیکه ی عرب داره فارسی حرف میزنه و سراپا گوشن ببینن چی میگه. بدجوری دل آدم میگیره. اصن خاصیت شهر اینه. اینا همونایی هستن که خونه ی دختر پیغمبرشونو آتیش زدن. حالا هم حرم پیغمبرشون عین زندانه. 

 

برعکس مدینه، مکه هیچ گونه سیستم امنیتی نداره. خونه ی خدا که مختلطه و دیگه زنونه مردونه نداره. عکس و فیلم هم آزاده. فقط مردم خیلی خیلی سطح پایین تر و آشغال تر داره و دقیقا آدمو یاد بیابونو ادرار شترو اینجور چیزا می ندازه. جالب اینجاش که همین آشغالا به ایرانیا با یه تمسخر عجیبی نگاه می کنن. و کاش می دونستم این موضوع تقصیر کیه. بدجوری با شیعه ها بدن. دست به سینه نماز می خونن که جریانش اینه که عمر اومده ایران دیده ایرانیا جلوی پادشاهاشون دست به سینه ن. گفته چه خوب مام نماز می خونیم دست به سینه وایسیم! 

 

خلاصه که حالم از عربستان به هم خوره. عربا موجودات آشغالین. و ای کاش که می شد حرم پیغمبر و کعبه رو از دست اونا نجات داد! و همین آدمای آشغال که ما هیچی هم حسابشون نمی کنیم، به ایرانیا به چشم موجودات مسخره و بی احترام نگاه می کنن. بعنی بدونین که اینقد بد بختیم.

رسم بر اینه که کسی که می خواد بره مکه از همه خدافظی کنه و ازشون بخواد خوبی بدی هاشو ببخشن. منم به همین رسم، از همین تعداد اندک دوست وبلاگیم خدافظی می کنم و لطفا بدیهامو به بزرگواری خودتون ببخشین. اینجانب امشب ساعت 2 نصه شب می رم مکه.

چه جوری؟

اندی داره می خونه بعد از تو می دونم هیچ عشقی نمیاد و من فکر می کنم که چرا نمیاد؟ خوبم میاد. ماشالا آدم جماعت (مرد و زن هم نداره) با دیدن یه دونه جدید همه ی سوگواری هاشون برای قبلی یادشون می ره. در حقیقت آب شاید دیر ببینن اما این دلیل نمیشه که شناگر ماهری نباشن. 

دیگه اینکه چند وقته گیر دادم به اندی. فکر می کنم خیلی حس های اصیلی بهم دست می ده با آهنگاش. اون وقتا که خیلی کوچیک بودم یادمه فقط دوتا خواننده وجود داشت که اونم اندی کوروس بودن! و بابا گاهی به شوخی می گفت کوروس و دوست آقای کوروس ( واضحه که به خاطره بخش اوله اسم اندیه). آهنگای هزار سال پیشش واسه من کلی خاطره زنده می کنه. خاطره ی واکمن های قراضه، شوهایی که روی نوار وی اچ اس در حکم یک اتفاق بزرگ محسوب می شد و خیلی خاطرات دیگه. 

و اینکه تنهایی یعنی وقتی دلت می خواد بری بیرون و تا شعاع هزار کیلومتری خونه ت کسی نیست که باهات بیاد. و بغضی که دو هفته س حتی وقت خواب هم نمیشکنه فک کنم بتون ریختن تو گلوم!

دلم استخر اریکه می خواد و اون دو تا آدمی که بهم آرامش می داد حضورشون. اینجوری نمی شه باید یه فکری بکنم. باید اختیار خودمو بگیرم دست خودم. اما چه جوری؟ مسئله اینه. چه جوری؟

heroes

آخرین دیالوگهای فصل اول هیروز:  

We dream of hope, we dream of change, of fire of love of death, and then it happens, the dream becomes real, the answer to this quest, this need to solve life's mysteries finally shows itself. And the glowing light of a new dawn. So much struggle for meaning, for purpose. And in the end, we find it only in each other. Our shared experience of the fantastic. And The mundane. The simple human need to find a kindred. To connect. And to know in our hearts, that we are not alone.

دنیای وارونه اینو خوب می دونه.....

امروز سر کلاس زبان واقعا خوش گذشت. معلم این ترمو واقعا دوس دارم. یه جور حس تحسین. اما هر چقدر اونجا خوش گذشت برگشتنه با یک نه به هم یخت. و من باز هم سعی کردم فراموش کنم خیلی چیزا رو و حرف بابا یادم بیاد که مهم اینه که به حرف کسی که دوستش دارم گوش می دم. دلم گرفت یه کمی هم اشک ریختم اما بعد یاد گله ای که چند وقت پیش داداشم کرده بود افتادم که می گفت تو همه ش اخمات تو همه. در نتیجه سعی کردم قوی باشم و یادم بره و خنده فراموش نشه. الانم دارم دنیای وارونه گوش می دم چون امروز فهمیدم ازش خوشم میاد آهنگ قشنگیه. 

دلم می خواست یکی بود الان کلی باهاش حرف می زدم. خیلی. آدم همیشه که رو موده اینجوری حرف زدن نیست. هست؟ بی خیال. من رفتم گوهر خیراندیش در نقش یه راننده کامیون تماشا کنم.

سانی گفت میاد میبرتم سینما. یه 6 ماهی هست فکر کنم نرفتم. دوس دارم سوپر استارو ببینم. آقا اصن الان که فکر می کنم می بینم من از این شهاب حسینی خاطرات خوب دارم. امروز دوره بود و من باز رفتم. ولی از احضار روح خبری نبود. یکیشون دختر تازه طلاق گرفته شو آورده بود و بقیه  به طرز تشویق بر انگیزی با شخصیت با این مسئله برخورد کردن. جز صالی که خب بچه تازه اومده و از اخبار عقبه. امیرعلی کوچولو هم که دیگه 2 سال و نیمشه کلی با من دوست شده بود و وقتی داشتم می رفتم کلاس زبان گریه کرد. منم هی توی راه می دیدم دستام بوشو می ده و خوشحال بودم. نمی دونم چرا تازگیا اینقد بچه دوست شدم. کاش می شد اداپت کرد! سانی می گه باید ملک به نامشون کنی. ملکم کجا بود؟ سانیو دوس دارم. خوب موقع هایی به داد میرسه. گرچه خودش مصیبته گریه کن نداره به قول اون فیلمه.

یعنی اگه یه بار دیگه این بیخوابیه منصور ریپیت شه ممکنه من بمیرم. خودآزاریه دیگه. 

تو نیستی و شب اومده
بدون تو حالم بده
دوباره به سرم زده
بی خوابی
بیا ببین شکستمو
کاشکی بگیری دستمو
گرفته جون خستمو
بی تابی
نموندنت مصیبته
یه ترس بی نهایته
منو گرفته وحشته
تنهایی
آشفتگیه تو صدام
کاش خودتو بذاری جام
فقط همین مونده برام
رسوایی

 خیلی عصبانیم. من هیچ وقت راجع به این چیزا چیزی ننوشته م اما این بار واقعا تحقیر شدنو با تمام سلول های بدنم حس کردم. آقای دکتر سخنرانی می کنه و همه پا میشن میرن. خیلی خیلی عصبی شدم با دیدن این صحنه. نمی بخشمش بابت این احساس تحقیر خانمان سوزی که الان دارم 

اه 

اینو می خواستم دیروز بنویسم اما نشد پس الان مجبورم به جای اینکه بگم دیروز خیلی روز خوبی بود، بگم پریروز خیلی روز خوبی بود! صب قرار بود به قول سانی بریم وکس. اما نرفتیم و من از اعماق قلبم شاد شدم!!! بعد سانی اومد دنبال منو فر رفتیم دانشگاه دنبال کارای فارغ التحصیلی. البته خودش عین یه راننده سرویس به دلیل نبود جا پارک نشست توی ماشینش! بعدش رفتیم توچال آب میوه و بستنی دستگااااااااااهی و بعدشم ابرو و بعدشم خونه. حالا کجاش خوش گذشت؟ باید بگم که همه جاش :)))) تازه قبلن یه روز رفتیم دم مدرسه ی فر که مدارکشو بگیریم واسه دانشگاه. بعد منو سانی زودتر از خودش رسیدیم دم اونجا. بعد رفتیم توی مدرسه تا اومدیم بگیم سلام، یه آقاهه یهو به من گفت حال شماااااااااااا؟ شما یکی از بهترین دانش آموزای ما بودین!!!! منو سانی فقط جلوی خنده مونو به زور گرفته بودیم و بعد من با بدبختی این یه جمله رو از دهانم خارج کردم که نه من نبودم خواهرم بوده!!!!! و اونا فکر کردن من خواهره فرم!!!!! خیلیییییییی خندیدیم. بعدشم رفتیم دم خونه سانی اینا و پیاده رفتیم انجمن گیاهخوارن نهار. و یه نوشیدنی مرگ به نام هاوایی میل نمودیم :) و اینکه اصن آدم احساس گیاهخوار بودن بهش دست نمی داد اونجا. ولی محیطش خیلیییییییییی قشنگ بود و سبز و خرم و پر از گل. و اینکه خب بهاره دیگه همه جا قشنگه و گر و گر بارون میاد و روی خشکسالی کم شده. 

میون این بهار و خنده و شادی، گاهی که یاد لاهه می افتم اندوهی عمیق وجودمو در بر می گیره... 

اما بهار قشنگیه  من عاشق برف اومدنای یهوییشم و اینکه بابا بره بیاد بخونه تن مپوشانید از باد بهار :)

وای باران باران

امروز عصر که مامانو گول زدم و موبایلشو گرفتم و به موبایل سیسترم زنگ زدم. بعد یهو برادرم برداشت. ده دقیقه باهاشون حف زدم و احساس می کردم از دلتنگی هر آن ممکنه روحم از تنم جدا شه. می گفتم چرا تو برداشتی می گفت آخه اون رفته تو آشپزخونه هیچی هم نمیاره بخوریم. بعد سیستر از اون ور داد می زد ناتلا و چایی و ال و بل آوردم خورده. بعد سیستر که گوشی رو گرفت ادامه ی سوغاتی ها مو برام لو داد و من هی شرمنده شدم و برادرم از اون ور هی بشکن می زد. من یکی شاهد تمریناش واسه ی بشکن زدن بودم! ازون بشکنا که با انگشتای دو تا دسته ها! خدایا شکرت واسه اون چند دقیقه ی خوب... 

اینو نگفتم که امسال سیزده بدر چقدرررررر خوش گذشت؟ حمومک یه روستای خیلی کوچولوئه جنوب تهران. من نمیدونم چرا یکی از فامیلای ما اونجا زمین خریده ولی هواش فوق العاده بود و همسفری ها ماااااااااااااااااااااااااه. از او تا آخر زدن و خوندن و من یکی که یه ذره اولش غریبی کرده بودم آخرش دیگه دل نمی تونستم بکنم از جمع! تازه عمه م 50 تا شاخه گل رز از گلخونه ی اونجا گرفت و بین همه مون تقسیم کرد. حالا بیکار که می شیم یاد اون روز و کارایی که کردیم می افتیم و از ته دل می خندیم :)))))))))) 

.. 

شنبه رفتیم دانشگاه. با سانی و فرناز. خدا رو شکر که تنها نبودیم چون هیچ کدوم تحمل اون دوتا خیابون وزرا و بخارست و میدون آرژانتینو تنهایی نداشتیم... گوشه گوشه ی این جاها پر از خاطراتی از اونایی که رفتن. لاهه، مجید، امیر. از جلوی محل کار مجید توی میدون آرژانتین که رد شدیم یاد اون روز افتادم که تنها بود و دیدمش و حال فرنازو از من می پرسید. دلم براش خیلی می سوزه. دیگه سنش از این حرفا گذشته بود ... 

گاهی بغضم می گیره. اما چاره ای نیست. اصن کی از بازی روزگار خبر داره؟ هیچ کی. هر اتفاقی ممکنه بیفته. نویسنده یه تئوری ای داشت که عشق ناخالصی داره. امروز یاد تئوریه افتاده بودم. و یاد خودش و اینکه بدون وجود لاهه هیچ کدون ازون آدما دیگه منو نخواستن. نویسنده، چند، مستر گل. مهم نیست. شاید اینجوری بهتره. ... 

امروز با مص رفتیم نقاشی و من باز ریفرش شدم. خدایا شکرت یه خونه از ابیانه تمرین کردم. خیلی خوب بود می خوام هفته ی دیگه بکشم. 

راستی چرا من دیگه شعر نمی نویسم؟؟؟ حالم که بهتر بشه دفتر چه ی شعرایی که لاهه می گفتو میارم می نویسم اینجا.

با خودش حرف می زند

هی گفتم بذار دله باز شه بعد بیام بنویسم اما نشد که نشد. حوصله م سر رفته چقدر فیلم ببینم و جلو تلویزیون ولو باشم؟ طبق معمول عید تنهام. البته خواهرم چند روزی اینجا بود و طبعا روزایی که اون بود روزای بهتری نسبت به الان بود. و حالا رفته و برادرم هم که زودتر رفت.. من اینو می دونم که وقتی آدم ازدواج می کنه نامبر وانه زندگیش تغییر می کنه چون یه بار پسر خاله م به دختر خاله م گفت. و این انتظار بی جاییه که مثلا من بخوام اون شوهرشو ول کنه و تمام عید بمونه پیش من. یا اون یکی بی خیال زنش بشه و بشینه ور دل من. اما گاهی تنهایی به آدم زیاد فشار میاره دیگه. حالا شاید یه کمی (فقط یه کم) بتونم درک کنم چرا بعضی آدمای تنها سگ میارن. 

دلم گرفته گاهی یاد لاهه می افتم اما چه می شه کرد؟ اصن کی می فهمه؟ هیشکی. سان می گه تو اصن از وقتی این اتفاق افتاده یه بار هم نشستی حرف بزنی ببینیم اصن چی شد؟ چرا اینجوری کردی؟ واقعا واقعیت خوبی و اشاه کرد. چرا من با هیچکی حرف نزدم؟؟؟؟ فقط و فقط جوابش می تونه خلیت باشه. الان هر کی بود زمین و زمان رو به هم دوخته بود که من دپم و چی کار کنم و ال و بل. اما من فقط سعیم این بود که خودمو شاد نگه دارم و دریغا که نمی دونستم که باباااااااا زورکی که نیست... اصن آدم تا نره توی غم و تجربه ش نکنه که نمی تونه شادی رو توی دلش راه بده. می تونه؟ آخرای اسفند یه روز رفتم وزارت علوم دم پل مدیریت اونجاها دیگه از خلی نی ناش ناش گوش می دادم! وسط چمران توی خط سرعت داشتم مسیج می دادم به نویسنده. آخه یهو یادش کردم. اما بهش نرسید... شاید بازم رفته تو غارش. شایدم خدا نخواست که من تخلیه شم. 

اصن چند وقته هی تصمیم می گیرم دروغ بگم بعد منصرف می شم.

واتز آپ

امشب اولین دندون عقلم رو کشیدم. اسم دستیار دکتر فرناز بود و من یعضی جاهاش یاد فر بودم. ما نمیدونیم برای مرجی عیدی چی بخریم و همچنین برای سیستر. ۴شنبه یه روز نحس بود و من کلی تو ماشین گریه کردم. چرا مردم کسی رو که داره گریه می کنه یه جوری نگاه می کنن؟ منم مجبور بودم عینک آفتابیمو بزنم و با روسریم دهنمو بپوشونم که کسی نفهمه. فرداش و پس فرداش دور چشام می سوخت انگار دیگه پوستش ور اومده بود. قرررررمز شده بود تازه عصرشم مهمونی رفتیم با ان صورت. خدا رو شکر که اونجا خیلی گرم بود و بیشتر مرم فکر کردن به خاطر گرماست که من قرمز شدم. اونجا یه دختر شیطون خوشگل دیدم که یه پسر 9 ساله داشت. و شوهرش رفته بود که رفته بود. دنبال یک یار دیگه. راستی تمام جوراب شلواری هام پاره شده ن به مرور زمان. چرا؟ مجبور شدم همه شونو امتحان کنم تا بالاخره یه دونه سالم پیدا شه. 

دندونم درد می کنه. یه کم. برادرم چند روزی مریض بود و من نگرانش بودم. همه می گفتن آخییییی مریضه مرجی هم نیس. اما من اینجوری فک نمی کنم خب اگه مرجی بود هم که باز این مریض بود... بابا هم مریض شده بود و من روی پیشونیش دشتمال سرد می ذاشتم. سانی می گفت بهشون بگو برن زیر دوش اما بیچاره اصلا نمی تونست از جاش پاشه. مامان استارت پازلو زده و من پشتکارشو تحسین می کنم. چون هیجده هزار قطعه س و روی دیوارای ما جا نمی شه. شاید بشه به یکی از دیوارای دماوند زدش. 

.. 

تو زندگیم فقط و فقط یه نفر رو دیدم که همه جوره پای عشقش وایسه. اونم سانیه. تا حالا من در آشکار و نهان خنگ می خواندمش. اما الان دیدم عوض شده. اون داره زندگیشو می ذاره واسه کسی که از نظر همه ی ما بی لیاقته. اما نکته ش می دونید چیه؟ اینه که سانی این کارا رو واسه ی خاطر خودش می کنه نه امیر. واسه خاطر عشقی که داره. این نکته ی ظریفیه که هر کسی ممکنه یه زمانی بفهمتش. 

دندونم درد می کنه...  

خدا رو شکر که امسال تموم شد.... سال خوبی نبود...

من نمیدونم چی به سر وبلاگ شادی اومده (چی شده واقعا؟؟) ولی من به توصیه ی شادی میلیونر زاغه نشین رو دیدم و اجازه دادم تا احساسم هوایی بخوره ... البته این هوا خوردن احساس این روزا اصلا اتفاق خوبی برای من نیست. مستر گل توی پروفایلش استاتوس زده بود که: دریای خزر گردم... انگار بین این همه آدم فقط من فهمیدم این تکه ی شعر نامجو برای لیلیه. خواستم واسش مسیج بذارم که خیلی خری دختر، این بچه عاشقته. بعد خندم گرفت. و ایمان آوردم به حرف سانی که : عقایدت عوض شده مریم. آره عقایدم عوض شده چون در غیر این صورت به اینکه مستر گل عاشق لیلیه نمی خندیدم مگه نه؟ 

این....

تخلیه

بی بی سی فارسی. فیلم آرامش با دیازپام ده رو نشون داد. من رو برد به تمام روزهایی که می شه اسمشونو گذاشت زندگیه با لاهه. 

من از برادرم ممنونم. اون ذهن منو طبقه بندی کرد. شاید فکر کرد که من بهش دروغ می گم. اما من هرکاری کردم نتونستم همه چیزو بگم. و فقط امیدوار بودم که اون می فهمه که من نمی تونم بگم و امیدوار بودم که اصن احتیاجی به گفتن نباشه. اون ذهن منو طبقه بندی کرد. جوری که خودش فکر می کرد درسته و من حتی ازش ممنونم. چون خودم هر چقدر تلاش کرده بودم نتونسته بودم این کارو بکنم. 

آرامش با دیازپام ده. روحم از این بدن جدا شد و رفت میدون انقلاب. تمام خیابونای اطرافشو قدم زد. یه نم بارونی هم انگار می اومد. از کتاب فروشی نیک گرفته تا پورسینا و نیکو و فرانسه. به فرانسه که رسید دیگه فقط یاد لاهه نبود که بود، نویسنده اضافه شد. هم شب که منه بدبخت چایی خوردم. سینما سپیده با اون فیلمه که نوشته بود آهنگساز محسن نامجو و ما وسطاش پاشدیم. 

چی می گم. از بس ننوشتم شاید به قول خودم تخلیه ی نوشتاری لازمه. فکر می کنم که اون روزا واقعا خوب بودن. ولی منه الان، با (به قول مص) این جهان بینیه الانی، حتما چیز دیگه ای رو انتخاب می کنم نه اون روزای خوبو... آخ راستی روحم از دم صف تاکسی تجریشم گذشت. همیشه طولانی و ترس ناک. ترسناک واسه اینکه آخرش باز دیر می شه و هوا تاریک می شه و من از تجریش تاریک بدم میاد... 

وای چه دلم هوس جوونی کرد. من کی پیر شدم؟ اون روزای خوب جوونیام بودن. بابا گاهی می گه بیا از جوونیامون حرف بزنیم! شوخی می کنه آف کورس. اما من الان فقط به چشم جوونیام بهش نگاه می کنم. 

محسن نامجو هم مال جوونیای منه. طره را تاب نده تا ندهی بر بادم.

دیروز احضار روح کردیم. پدربزرگم که من ندیدمش گفت مریم گله. همه کف کردن. کی فکرشو می کرد من یه روز پاشم با مامان برم دوره و احضار روح کنم و ملت از روحا بپرسن مریم کی شوهر می کنه؟ اسم شوهرش چیه؟؟؟ روحه گفت اسمش نیماس. منم گفتم نیما شوهر مصه. پدر هر کدومشون که می اومد یه فصل آبغوره ای بود که گرفته می شد.

.

گذشت. روزهای بدون لاهه داره می گذره. من بیشتر نگران این بودم که دیگه هیچ کس مثل اون منو دوست نخواهد داشت. اما مهم نیست. نداشته باشه. 

تخلیه ی نوشتاری شدم؟ نشدم؟ شدم؟ نشدم؟

تمام باغ...

امروز خودمو دعوا کردم. گفتم آدم قول میده سر حرفش وای میسته (وامیسته؟ وای می ایسته؟). در نتیجه اومدم بنویسم.. از اینکه سیسترم فردا میاد و برای دیدن اون ثانیه ها رو می شمرم. و اینکه یه هفته دیگه هم مرجی میاد و اصن وقتی برای درس خوندن واسه آخرین امتحانای مقطع کارشناسی (!!) باقی نمی مونه. امروز وقتی دیدم این خانم نایت مریش که پرانتزشم بازه مسیج داده که نگرانمه، همه جام عروسی شد! چرا اینقد محتاج محبت شدم؟؟؟ به هر حال خیر ببینی جوون :))  دیگه اینکه سه سال پیش سیزده بدر، هیچکی فکرشم نمی کرد که امروز ساعت 2.5 لاهه بشینه با بابا حرف بزنه. یا اینکه یک ماه پیش ساعت 3 من با اون خانوم حرف بزنم. هیچکی هم نمی دونه یک ماه دیگه، یک سال دیگه یا اصن یک ساعت دیگه چه اتفاقی می افته. من که امروز بین دردودل های سانه امیر از دست داده فقط شعر دایی شکوفه تو ذهنم بود که تمام باغ سوخته.... امید باغبان فقط، لاله ی سرخ کوچکی.... آب بیاورد یکی...بگذریم. 

شهر از شلوغی در حال ترکیدنه. طرح زوج و فرد بدجوری جدی گرفته می شه به طوریکه من واسه ی وارد شدن به عباس آباد نیم ساعت تو صف بودم که پلیسه پلاکمونو چک کنه ببینه زوجیم یا نه. از در و دیوار پلیس میریزه. آدم حالش بد می شه اینقد پلیس توی خیابوناس. ترافیکم که هر روز سنگین تر از دیروز.گاهی فک می کنم باید پاشم برم دماوند، طبقه پایینو درست کنم و صبا با صدای بلبل بیدار شم و شبا از سکوت خوابم ببره. البته که اگه 2 روز اونجا بمونم خل شده و خواهان سروصدای بیشتر می شم!! 

ما کماکان در کف کنعانیم! مثلا اینکه چه جوری میناها می توانند بعد از 10 سال از این رو به آن رو شوند. یا بهتر بگویم چه جوری علی ها بعد از 10 سال مرتضی می شوند؟؟ این یک سوال فلسفی ست.

امروز....

امروز عید غدیره. طبق معمول هر سال، صبحانه یه جا جمع بودیم. عصر هم قراره خونه ی کسی جمع شیم که هر سال غدیر بود اما امسال نیست. امسال دو نفر توی جمعمون کم بودن. می ترسم از اینکه به سنی رسیدم که اونایی که خیلی دوستشون دارم شدن آفتاب لب بوم. کاش من بزرگ نمی شدم. کاش اونا پیر نمی شدن. کاش همیشه آدمای خوب زنده می موندن. ولی این فقط می تونه یه آرزوی مسخر باشه. بگذریم. توی فامیل ما غدیر همیشه یه روز خاص بوده. از همون سال 56 و قبل تر هاش حتی. امروز قراره با فیلم وعکس و نوار، که همه شون کیفیت در حد عهد دقیانوس دارن، خاطره ی اون آدما زنده شه. خدایا ممنون که همچین آدمایی تو زندگیم بودن. ممنون به خاطر اطرافیانم. و ممنون به خاطر خیلی چیزای دیگه که فقط من می دونم و تو. همه ی دنیا هر چی می گن بگن. هر تئوری ای دارن داشته باشن. من از بچگی رفته تو خونم که غدیر روز خاصیه. غدیر روز مهمیه. 

 

... 

 

مهم نیست اهل کدام فرقه وآیین باشید. مسلمان- جهود -مسیحی و یا حتی کافر خدانشناس !

اصلا بگذارید فکرکنیم ازآن دسته آدمهایی هستید که باور دارید انسان حاصل تکامل اجداد بوزینه اش است و یا  چیزی جز تعدادی مولکول چیده شده کنار هم نیست.

هرجورآدمی باشید لابد در اینکه باید به آدم بودن خود افتخار کنید شکی ندارید.شما موجودی هستید که هرکاری ازاو برمی آید. سوارموشک میشود وبه ماه میرود ذره را می شکافد وبه آتش میکشد  با جادوی کلمه عالمی را به هم می ریزد .

حالا هر کسی هستید:

بیایید به این فکر کنیم که بین ما آدمها در این تاریخ چندهزارساله آدمی بوده که  :

قاتلش را بخشیده و کاسه شیری را که لابد در آن زمان قیمتی داشته به قاتلش تعارف کرده و اینکه او شاهی بوده که چاه می کنده وشبها برای بی سر وپاهایی که بعد ها خون او وحسینش را ریختند -ازدست رنج خود نان خرما میبرده . وخلاصه علییی بین ما آدمها بوده که سرمان را بالا بگیریم و بگوییم آدمیم. 

چه کسی می تواند بگوید که افتخار علی داشتن کمتر از رفتن به کره ماه است ؟ 

اصلا چه اهمیتی دارد که او خلیفه مسلمین بوده یا امام شیعیان یا یار رسول الله یا پسر ابوطالب یا جفت بتول  یا پدر حسین شهید یا ..      

مهم این است که بین ما آدمها  همین آدمهایی که ازآب وگل و سلول و مولکول آفریده یا تکامل پیدا کرده ایم آدمی پیدا شده : که قاتلش را بخشیده و...  

گریه نکنید برای او بلکه برای او و  برای خودتان  و برای آدمیت  کف بزنید !!! 

 

(+)