و خداوند خواهر بودن را با رفتن و نماندن در آمیخت .... و من سیزده روزه که خوهرم رو ندیدم. چون رفت. و من، می دونی کی رفتنش رو با تمام وجود در ک کردم؟؟ روزی که اوایل شهریور رگبار  گرفت. و من دویدم توی اتاقش تا نشونش بدم اولین رگبار پاییزی رو. و اتاق خالی بود. و من توی چارچوب در خشکم زد. و تا مغز استخونم رفتنش رو فهمید. درک کرد. من تنهام. 

.. 

عاطفه یک هفته س که برگشته. چند روز گذشته هر کدوم یک ساعت با من تلفنی حرف زده. از در و دیوار. فلانی با بهمانی نامزد کرده، اون یکی امشب می ره سوییس. این یکی هفته ی دیگه میاد.... امروز زنگ زد و من پیچوندم. گفتم زنگ می زنم اما نزدم. و برای سانی یک ساعت سخنرانی کردم اندر باب اینکه درسته وقتی یه دوستی گسسته می شه، اگه گره بخوره نزدیک تر می شه .... اما فقط اگه گره بخوره ... و گره خوردنش به این آسونیا نیس .... درست نمیگم خانوم نایت مریش عزیزم؟ ..... چیزی نگو تو هم حق داری. تو در حق من خیلی خوبی کردی ... منم حق دارم. آخه دنیا دار مکافاته. نمی دونم قراره باز با عاطفه گره بخورم یا نه. مهم هم نیست خیلی ... خورد خورد، نخورد نخورد. 

.. 

لاست می بینم پس هستم. کیت، جک، سایر، سعید، جان، چارلی، کلر، هارلی، جولیت، الکس، روسو، زندگی من هستن چون شبا با فکرشون می خوابم و صبحا با فکرشون پا می شم.  

.. 

شاید آخرین موضوع مهمترین موضوع باشه ... فردا تولد لاهه س. من شنبه با سانی رفتم و براش یه ماشین حساب مهندسی خریدم تا دیگه سر امتحاناش از پدی قرض نگیره. کاش یکی بود که می تونستم همه ی حرفامو راجع به لاهه بهش بزنم ...  با نویسنده حرف زدم. آدم بعد از حرف زدن با اون می ره تو خلسه. فکر کنم دیگه پیشش هیچ ارزشی ندارم. از بس که شخصیت واقعیمو نشون دادمو ضعفامو براش رو کردم و فهمید که من یه آدم سراپا ضعفم. ازم خواست که همینا رو هم باور کنم و جسارت اینو داشته باشم که بگم آهااااااااای من اینمممممممم. اما نمی دونه که لاهه یه بار بهم گفت که راجع بهم چی فکر می کنه ... مریم سنگیه که خیلی نمی تونه خراش برداره. تبدیل به یه مجسمه ی تحسین بر انگیز نخواهد شد. فوقش چند تا خراش در اثر فرسودگی و رسوب. 

.. 

هی تویی که پر از میل زوال بودی، یعنی الان کجایی؟ ...

نظرات 6 + ارسال نظر
حمیدرضا پنج‌شنبه 14 شهریور 1387 ساعت 01:52 ق.ظ http://3noqte

آقا من امروز برای اولین بار نور دیدم ! فکرشو بکن ! :)))) تازه خیلی جالبتر اینکه چی شد که من دیدم ؟! اگه گفتی ؟! من اومدم پیش مامان و بابا بعد داشتن تی وی نگاه می کردن امشب بعد من پرسیدم چیه این ؟ گفتن نوره ! ما بعضی موقعها نگاه می کنیم ! اااااااااااا فکرشو بکن مامان بابای منم نور نگاه می کردن ! چقدر اینترنشنال ! :دی وای مریم ! اومدم تو اتاقم کلی خندیدم ! :))))))

نرگس پنج‌شنبه 14 شهریور 1387 ساعت 06:18 ب.ظ

:) ... ببینم تو رو... چه لوس شدی این چند وقته :دی
دختره خوبی ادما اینا که به همه چیز عادت میکنن... البته به نظر من خوبی نیست..اما همه میگن خوبیه...
بعدشم اینکه ..هیچی

سارا شنبه 16 شهریور 1387 ساعت 06:10 ق.ظ

سارا شنبه 16 شهریور 1387 ساعت 06:15 ق.ظ

اون کامنت بالایی اشتباه شد... دستم خورد!

و در ضمن من اصلن پر از میل زوال نبودم این چند وقته... باور کن!

ببین آخر آخرش آدم راحته که خودش باشه... ناراحت نباش که خودت باشی... جدی می گم... و البته آدم باید آمادگیش رو داشته باشه که اونجوری که دلش می خواد پذیرفته نشه از طرف بقیه... چون هیچ کس اگه خودش باشه مجسمه ی تحسین برانگیزی نمی شه... ولی بهتره آدم سر تا پا مس باشه تا اینکه زنگار بسته باشه اما روی خودش رو با آب‌طلا بپوشونه... ورقه های طلا به مرور زمان پوسته پوسته می شن می ریزن به هر حال...!

تیک کر کن خانومچه... هر کی ندونه، من می دونم میس کردنِ خواهر چه حالی می کنه آدم رو... :*

nightmarish یکشنبه 17 شهریور 1387 ساعت 07:01 ق.ظ http://night-marish.blogfa.com

جوش میخوره اگه بخوای ... این اگه رو باید بُلد کنی خانومی!


ما سنگی رو میپرستیم که جای خراش های آدمای دیگه روش نباشه! ما سنگی رو دوست داریم فوقش چند تا خراش برداره ولی به دست خودمون ... ما تو رو دوست داریم هر چی که هستی با همه این چیزایی که تو بهش میگی ضعف !!!

مریم دوشنبه 25 شهریور 1387 ساعت 11:50 ق.ظ

به حمیدرضا: راس میگی؟ حیف که دیره الان تو ام بخوای مشتری بشی! آخه یه هفته س تموم شده! :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد