آیا مطمئنیم؟

تو الان خوابی. بدون لالایی و قصه. یعنی اصلا دیگه دست ما نیست. خیلی وقتا هم که بیداریم می بینیم که خوابیم. می فهمی که؟ من الان باید با یکی حرف بزنم. همین الان. نه یه ساعت دیگه. نه فردا صبح. نه چند روز دیگه. همین الان. من خیلی دوست داشتم این نگرانی رو به یکی بگم. یکی، نه هرکی!

این هذیونا همه ش نشانه های اومدن زمستونه. فصلیه. گذراست. اما پدر آدمو در میاره تا بگذره. تازه الان که خوبه! بذار دی برسه، بذار نیمه ی بهمن بیاد! اون وقت دیگه من، من نیستم که. می شم یه موجود رو هوا. یه موجود مات! مات و مبهوت! مثلا صبح که می رم دانشگاه ماتم. تو کلاسا، سلف، کتابخونه، سایت، حتی دستشویی مبهوت می مونم. وقتی بر می گردم هم همین طور. توی ترافیک، کنار خیابون، توی تاکسی، توی اتوبوس، توی خاکستری. عین به خواب می شه همه چیز برام. کافیه از یه جای ممنوعه رد شم یا از یه جایی که بوی ممنوع بودن می ده بگذرم، اون وقت دیگه رسما تو کمام.

.

خدایا چی شد اصلا؟ من چرا خوب یادم نمیاد؟ من چرا همه چیز مثه خوابای نامفهوم یادم مونده؟ اون کوچه هه اسمش چی بود؟ دریا؟ آبشار؟ اون ساختمونه پلاکش چند بود؟ اون روز چندم دی بود؟ اون ماشینه چقدر گرم بود ... اون دختره که الان دیگه نیست اسمش چی بود؟ دقیقا کجای اون خیابون ساعت وایساد؟ اون میدون که لاهه توش زد زیر گریه اسمش چی بود؟ من چندتا درسمو افتادم؟ من با معدل چند مشروط شدم؟ من چرا دیگه نرفتم ترجمه همزمان؟ ما چرا رفتیم باغ گیلاس؟ ما چند بار پیاده رفتیم تا عمو؟ ما چی ایم خدا؟ ما کی ایم؟ ما کِی ایم؟ ساس کجاس؟ تصویر اون راننده تاکسی که تا پر شدن ماشینش جامعه شناسی دکتر بشریه می خوند از توی ذهنش پاک نمی شد.

.

آیا مطمئنیم که سر جای خودمان قرار داریم؟

نظرات 3 + ارسال نظر
کورش جمعه 23 شهریور 1386 ساعت 01:14 ق.ظ http://poem-night.blogsky.com

درود
شاید جای ما در جایی دگر باشد که این جای دیگر ....
نمیشه از هیچ چی مطمئن بود
بدرود

بابک جمعه 23 شهریور 1386 ساعت 03:10 ب.ظ http://www.babaksh.blogfa.com

سلام.متنه نوشته ات منو یاد سکانسی از فیلمه توت فرنگی وحشی اثر برگمان انداخت مخصوصا قسمته دومش.
به جای اینکه دست به دامنه خدا بشی از این موضوع بگذر
و از بیرون به همه چیز نگاه کن و بخند همه چیز رو قبول داشته باش و به همه چیز بخند(یاد یه شعر از ژاک پره ور افتادم که می گفت:هر عقیده ای محترمه!قبول!این حرفه شماست!من خلافه اینو میگم!این هم عقیدهء منه!پس بهش احترام بگذارین!)(فکر کنم زیادی نصیحت کردم ببخشید)

نرگس جمعه 23 شهریور 1386 ساعت 03:15 ب.ظ

.والله الان که پرسیدی یه نگاهی انداختم زیر پام... یه کم حس کردم لرزید... اما... دارم فکر میکنم «من به خود آمدم اینجا که به خود باز روم آیا؟؟»....
مریمم...زمستون و دی و بهمن هم میاد و میره... مثل تابستون و مرداد و شهریور که اومد رفت... بعدش انگار یه ابی ریختن رو اتیش... و همه اش میشه یه لبخند روی لبات :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد