هذیان

کلی دیرم شده بود. از دانشگاه قرار بود برم تجریش. عاطفه قرار بود اونجا منتظرم باشه. قرار بود قبلش بره آرایشگاه برای های لایتی که کلی روش فکر کرده بود! انگار که یه قضیه ی مهم زندگیش باشه. ماشینه مثل لاک پشت راه می رفت و من می ترسیدم که خیلی منتظر بمونه ... قرار بود بریم گالری عارف. بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیده بودیم که یه تابلوی خطی می تونه کادوی خوبی باشه ... و منی که پولامو جمع کرده بودم ... وقتی بهش رسیدم همون سارافون جردانو شو پوشیده بود. همون آبیه که با بلوز مشکی ستش می کرد. موهاش چقدر خوب شده بود. بغلش کردم وسط خیابون و تبریک تبریک... همین طوری که هیجان منو با دستاش آروم می کرد، گفت اینا رو ببین! عمرا به پول تو برسه! چقدر جمع کردی آخر؟ گفتم ۲۰ تومن از سرشم زیادیه! رفتیم تو ... چیزایی که می پسندیدم قیمت خون بابای آقاهه بود. عاطفه هی راهنماییم می کرد سمت ارزوناش و می گفت تو باید از این طرف انتخاب کنی بدبخت! .... بعد از کلی دست و پا زدن یه تابلو خریدیم که روش نوشته بود: مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما، غافل از آن که خدا هست در اندیشه ی ما ... ۲۲ هزار تومن تمام تقدیم کردیم ... قابش سبز تیره بود ... با پاس پاتوی سبز روشن! .... گفتیم کادو کنه. گفت که نه لای این ورق کاهیا می پیچم بهتره ... و منو عاطفه خنیدیم که آره فرهیخته بازیشم بیشتره! ... دادم قابو برد خونه شون ...

مبارک ... مبارک ... تولدت مبارک .... لبت شاد و دلت خوش ... چو گل خوش خنده باشی ... بیا شمعا رو فوت کن ... که صد سال زنده باشی ...

بعد ها که قاب رو تو اتاق لاهه دیدم، دست و دلم لرزید. بد جوری ام لرزید. هچ کس نمی فهمید چرا. کسی اون دقیقه های خوشی رو یادش نبود. کسی به شوق اون گالری عارف، چندین روز هیجان رو تحمل نکرده بود. کسی دوستی رو از دست نداده بود. کسی پولاشو برای همون یه تابلوی به نظر ساده، با کلی عشق و امید جمع نکرده بود ...

یه بار با هم رفتیم اونجا. بسته بود. نوشته بود ساعات کار ۹ تا ۱ . ۵ تا ۸. یه بار دیگه هم رفتیم اما من دیر رسیدم و اون بسته بود. اون روز که رفتیم انگار دنیا رو فتح کرده باشیم ... دلیلشو من می دونستم و اون می دونست ...

جشن تو جشن تولد تموم خوبیاس ... جشن تو شروع زیبای تموم شادیاس ...

انگاری که می رم تو کما. می گم کاشکی هنوز بود و من کادو می خریدم. فکر می کنم الان باید با یکی صحبت کنم. شروع میکنم به زنگ زدن. یکی یکی به بن بست می رسم! نیل سر کاره. نین تا بر می داره می گه همین الان مین رو دیدم و سلاااااااام مین و مریم بهت زنگ می زنم! نسیم درگیر صالیه که بچه ش مریض شده! چند الان نمی تونه صحبت کنه .... یاس هم مورد اعتمادم نیست هنوز .... حتی مص هم وقت سر خاروندن نداره. من می مونم و حوضم. زنگ می زنم به عاطفه. برمی داره می گه الو. نمیتونم حرف بزنم. قطع می کنه ... یهو چند زنگ می زنه. می گم یه کم همفکری می خوام. لحنش یه جوریه که انگار بی کاری تو ام؟ سعی می کنه لحنشو پنهون کنه. می گه فکرامو می کنم بهت می گم. اما لزومی به این کارا نیست ...

اشک شادی شمعو نگاه کن ... که واست میچکه چکه چکه ... کام همه رو بیا شیرین کن ... بیا کیکو ببر، تکه تکه ...

کافه ی تیتر! اون خانومه که اسمش بیتا بود ... و اون تابلو که تقدیم شد ... و کسی که باید می رفت فرودگاه ... ساک بدست ... و منی که امسال به یاد یکسال پیش، اینجور احساس غربت می کنم ... و این احساس غربت چیزیست که تا احساسش نکنی نمی فهمی چیه.

نظرات 2 + ارسال نظر
حسام دوشنبه 12 شهریور 1386 ساعت 02:29 ب.ظ http://parsatanaz.blogsky.com

سلام !
من حسامم تازه به جمع بلاگ اسکای پیوستم ! خوشحال میشم دوست خوبی مثل شما داشته باشم ! به منم سر بزنو نظرت رو درباره ی وبلاگ جدیدم بگو !
منتظرما ......
فعلا بای !

fatemeh شنبه 1 اسفند 1388 ساعت 02:21 ب.ظ http://afsordenevisi.blogfa.com

سلام غریبه/خیلی زیبا بود/درک می کنم غربت رو تنهایی رو حرفات رو و آدمای توی قصه رو/بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد