خانم جان...

خانم جان هر سال ماه رمضان که می شد، عصرها ما بچه ها را جمع می کرد و مجبورمان می کرد سوره های کوچک قرآن را حفظ کنیم. کار سختی بود. توپ پر بادمان از یک طرف چشمک می زد و حوض پر آبمان از طرف دیگر.. دلمان را از نگاهمان می خواند. می گفت، دردتان به جانم، این ها به شما آرامش می دهند، وقتی بدی وجودتان را گرفت و سیاه شدید، یاد همین قرآن خواندن های بچگیتان آرامتان می کند. انگار از همان کودکی قرار بود ما آدمهای بدی شویم و سیاهی وجودمان را بگیرد!

حالا اما در این شبهای زشت زندگی که به پیش بینی درست ِ خانم جان سیاهی تمام وجودمان را گرفته، یاد آن روزها که می افتیم، ناخودآگاه آرام می شویم.... یادمان می آید که روزی هم بوده که خدا ما را دوست می داشته است.

.

از سری دست نوشته های یک آدم نامرئی!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد