some body needs you

امروز پیوسته مون تشکیل نشد. یعنی آقای توکلی ( می دونم اسمش کلهره ولی من دوست دارم بهش بگم توکلی) اومد گفت شلوغ نکنین زود برین استاد جلسه داره. با ساناز و فرناز رفتیم تندیس. من می خواستم مایو بخرم اما اونا رای م رو زدن. در نتیجه یه گردنبند سیاه و صورتی و سفید خریدم. ناهار هم وشه خوردیم. طبق معمول سیب زمینی مخلوط و پیتزا ایتالیایی که نمی دونم چه ربطی به ایتالیا می تونه داشته باشه؟ دنگی ۵ هزار تومن هم پاستیل خریدیم برای سر کلاس گسسته مون. بعدشم برگشتیم سر گسسته. بعد از گسسته هم ساناز طبق معمول رفت بهزیستی و من و فرناز رفتیم آرین کیک بخوریم و مایو بخریم اما بسته بودن و فرناز آهنگ سام بادی نیدز یو رو بهم داد و رفتیم خونه.  حالا من چرا اینا رو اینجا می نویسم نمی دونم؟ شاید چون اگه یه ذره چرت و پرت اولش بگم یخم باز می شه و می تونم حرفای اصلیم رو بگم. البته حالا حالا ها باید بگم تا یخه باز شه. مین همه ش به من اس ام اس می ده. حال نین رو می پرسه. من الکی دلداری می دم که خوبه و تو نگران نباش و با هیچ کس نیست و همه چیز خوبه و خوب می شه دوباره زودی آشتی می کنه و .... چه طوری بهش بگم که یکی که همیشه صورتی میپوشه و از نظر نیل اِواس و از نظر من غیر عادیه هر روز و هر شب نین رو می رسونه و دائم براش کادو می خره و حتی برای من و نیل هم کادو می خره و من حالم ازش به هم می خوره. و نین کاملا توی جوه و هیچ نمی فهمه که نباااااااااید .... و امان از این نباید ها ... دیگه اینکه نیل متوجه شده که چقدر رض رو دوست داره و معتقده حالا که اینجوریه باید هر چه سریعتر خدافظی کنه. و من احساس می کنم که رض واقعا دوست داشتنیه و اگه نیل این کار رو بکنه من ضربه می خورم! حالا من کجای پیازم سئوالیه که نمی دونم جوابش چیه. می رسیم به چند که کنکورش رو خوب داده و مدتیه یه کار خوب هم پیدا کرده و دیگه در طول روز نمی شه دیدش و فقط ۵ به بعد وقت داره که اون موقع من باید برم خونه و رسما نمی بینیم همدیگه رو. ...

من باید یاد بگیرم کاری که اذیتم می کنه رو انجام ندم. مثلا رسما به لاهه بگم که دوست ندارم فردا اونجا بیام. من به یه سری کارهای دیگه علاقه دارم. من از اولش هم بچه ی خر خونی نبودم. دوست ندارم بشینیم دور هم درس بخونیم. من دوست دارم مثلا برم گردش. اینور اونور. هر جای جدیدی رو تست کنم. خب این کار حوصله و منیجمنت قوی جیب رو لازم داره. این هنر نیست که هی بگیم نه پولامون تموم می شه. خب پول رو باید پس انداز کرد اما نباید همه ش رو پس انداز کرد. اون ویوولی جای جدیدی بود که باید تست می شد! با اینکه اصلا خوشم نیومد. نمی دونم کی خسته شم. ولی شاید نزدیک باشه اون زمان.

یخم باز نشد که.

نظرات 5 + ارسال نظر
نرگس چهارشنبه 15 اسفند 1386 ساعت 09:11 ب.ظ

عارضم خدمتتان که ما پس از قرائت کامل این پست یک دور دیگه هم کامل قرائت نمودیم و در اخر دیدیم یک لبخند به چه گندگی بر صورتمان نقش بسته است... حالا بی خیال یخهای آب نشده..به وقتش هوا گرمتر بشن اب میشن دیگه هم یخ نمیزنن :دی

درد بی دردی علاجش آتش است... پنج‌شنبه 16 اسفند 1386 ساعت 06:46 ب.ظ

این نوشته ها نوشته های مریم نیست. این وبلاگ مریم نیست. این زندگی مال مرم نیست. نوشته هات بوی زندگی آدمای مرفه بی درد رو داره. یادته یه روز یکی بهت گفت سعی کن طوری رفتار نکنی که بهت بگن بچه پولدار؟
پول به درک مریم. سعی کن یه طوری رفتار نکنی که بهت بگن مرفه بی درد.
دلم می گیره وقتی این وبلاگ رو می خونم. تو کجا این دختره کجا...

سارا شنبه 18 اسفند 1386 ساعت 06:34 ق.ظ

ببین من با این درد بی دردی مخالفم ها... البته ببخشید، ولی چرا آدم کلن باید «یه طوری رفتار کنه» و بعد این «یه طوری»، یه طوری نباشه که بهش نگن بچه پولدار؟ این چیزی که شما ریکامند می کنی، در دو کلمه خلاصه می شه: ۱- تظاهر ۲-خودزنی. و هیچکدومش هم چیزی به آدم اضافه نمی کنه... مریم، خودشه (یا تلاش می کنه خودش باشه). حالا اگه یه عده که دردِ پول دارن (و مطمئن باش کرور کرور طلا هم داشته باشن، بازم دردِ پول دارن) این برچسبِ «بچه پولدار» رو اختراع کردن و مثل ننگ و گناه به بقیه می چسبونن تا دلشون خنک شه، دلیل نمی شه که لذت بردن از خرید و گشت و گذار و تو اصلن بگو «پول خرج کردن» گناه باشه... در کنارش، خودزنی هم ارزش نیست... ارزش، اینه که آدم بهانه های کوچکِ خوشبختی داشته باشه... بتونه از زندگی لذت ببره... و خودش باشه... حتی خودِ یخی اش!

سارا شنبه 18 اسفند 1386 ساعت 06:34 ق.ظ

وای چقدر یهو جوش آوردم! ساری!!!

درد بی دردی علاجش آتش است... یکشنبه 19 اسفند 1386 ساعت 06:13 ب.ظ

تو می دانی چه می گویم مریم. نه؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد