یار دبستانی؟

مه و مهد، دو تا از دوستامن. من با مهد خیلی صمیمی بودم. خیلی. توی پیش دانشگاهی از بس که همه اعصابا داغون بود و از این توجیه ها، از حالت صمیمی به حالت تنفر و سپس به حالت بی تفاوت درومدیم. تا اینکه سال دوم دانشگاه به حالت دوستهای معمولی درومدیم. خلاصه یعنی صمیمیته برنگشت که بر نگشت. سال سوم دانشگاه فهمیدم که مهد اون صمیمیته رو با مه برقرار کرده. مه هم از دوستای خیلی خوب مدرسه م بود. چندین بار سعی کردم خودمو بهشون نزدیک کنم. رفتم خونه ی مهد اینا، خونه ی مه اینا. اما نشد که نشد. می دونی؟ اونا هر چیزی که از یه دوست صمیمی انتظار داشتن رو برای همدیگه تامین می کردن و جایی برای نفر سومی مثل من نبود. خیلی تو ذوقم خورد. وقتی حرفاشونو می شندیم. وقتی کاراشونو می دیدیم. چیزی از زندگی هم نبود که ندونن. یهو شروع میکردن راجع به یه موضوعی حرف زدن و خندیدن و من عین منگلا هی باید می پرسیدم چی؟ چی شد؟ جریان چیه؟ بعد خب یه بار توضیح دادن، دو بار توضیح دادن دفعه ی سوم حوصله شون سر رفت از بس توضیح دادن و دفعه ی چهارم دیگه من نپرسیدم که جریان چیه. اینجوری بود که دوباره دور شدم. هنوزم گاهی که اس ام اسی چیزی می زنم براشون اون حس اضافی بودن و راه نداده شدنه اذیتم می کنه. من خیلی دوستشون دارم. خیلی هم دوست داشتم که می شد و راه داده می شدم. اما کاری هم نمی تونم بکنم وقتی هم باید احترامم دست خودم باشه هم اونا احتیاجی به نفر سوم ندارن.

در کل زندگیم وضعیت رفیق و رفاقت یه جورایی درام بوده. من سعی کردم به خواهرم عادت کنم. اونم که داره می ره. فکر کردم اگه برادرم با مرج ازدواج کنه کلی با اون می تونم صمیمی شم. اونم که چیزی معلوم نیست هنوز. نین و  نیل هم که این روزا از این دور تر نمی تونن باشن. منم راستیاتش خیلی حال نمی کنم.

این اولین عیدیه که تنهام. نه خواهری نه برادری. عاطفه اینا می رن شمال یاس اینا می رن چابهار. در کل فقط ما اینجاییم. لاهه خان هم تور راه انداخته می خواد سالمندان رو ببره اصفهان. دلم براش می سوزه! خدا صبرش بده :)

تنها چاره ای که می مونه اینه که ساراااااااااااااااا پاشو بیا عید ایران :)

پ.ن: دیروز من و برادرم و دوستش و خالش رفتیم سر گلستان جنوبی محل استراحت نگهبانا که حوزه شده بود رای دادیم! تازه گلشیفته فرهانی ام اومده بود! بعد هی مردم می پرسیدن اصلاح طلبا کیان؟ بعد اینجوری شد که داداشه می خوند جماعتی می نوشتن!!!!!

 

نظرات 7 + ارسال نظر
نرگس شنبه 25 اسفند 1386 ساعت 10:38 ب.ظ http://azrooyesadegi.blogsky.com

من الان حس نوعی سبزیجات به نام هویچ بهم دست داده.. من اینجا چه می باشم آیا؟؟؟؟
بعدشم حالا درسته که ساراااااااااا باید عید بیاد تهران... اما خب... چرا من و تو عید نریم کانادا؟؟؟

مریم یکشنبه 26 اسفند 1386 ساعت 11:45 ق.ظ

دیگه اصرار بیش از این نمی شه نرگس! بریم من پایه م بگو سارا دعوتنامه رو بفرسته :)
در ضمن شما تاج سرین خانوووووووم. هویج چی چیه؟ :))

سارا پنج‌شنبه 1 فروردین 1387 ساعت 05:30 ق.ظ

:)) آره می دونم نرگس جان... حس بدیه این هویج بودن!! :دی

من الان دارم در یک حدی از دلتنگی به سر می برم که بیام ایران بر نمی گردم... نتیجه می گیریم که دعوتنامه رو به چه آدرسی بفرستم؟؟!

ولی مریمی جای تو بودم قشــــــــنگ پامو می انداختم رو پام و یه استراحت حسابی می کردم و یه دو تا کتاب مشتی می خوندم این تعطیلی ;)

سارا شنبه 3 فروردین 1387 ساعت 03:18 ق.ظ

راستی مریم من الان دقت کردم دیدم پست تو خیلی نکات نغز (می دونم همینجوری می نویسنش... سرچ کردم!) داشت که ما اصلن در موردش نظر ندادیم!
از اونجایی که من اصولن خفه می شم اگه نظر ندم، و از یه جای دیگه ای که الان چیزی به فکرم نمی رسه که بگم، گفتم که گفته باشم و نگی که نگفتم!

مریم شنبه 3 فروردین 1387 ساعت 08:41 ق.ظ

قربون اون سرچ کردنت بشم :)

نرگس یکشنبه 4 فروردین 1387 ساعت 11:00 ب.ظ

سال نو مبارک... هزار تا مبارک... سعی میکنیم در سال جدید از این احساس هویجیت بیرون امده و دوست خوبی برای شما باشیم..قول میدم یه تنه جای سارا رو هم پر کنم برات.... دو بار باهات بیام بریم پارک گفتگو خوبه؟؟؟ میگم بی خیال این سارا.غزب زده شده رفته پی کارش... :دی

مریم دوشنبه 5 فروردین 1387 ساعت 06:38 ب.ظ

کی گفته تو هویجی؟ خانه اش ویران باد! ما کوچیکیم نرگسی! م خاک زیر پاتیم. ما پارک گفتگوتیم. ما سفره خانه حاج فتوحیتیم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد