-
فینال جام جهانی 2010
دوشنبه 21 تیر 1389 23:23
دیشب ما دااااااااااااااااااد می زدیم و بالا پایین می پریدیم و هر چقدر دلمون می خواست جیغ و ویغ می کردیم و شاد بودیم و کسی هم به کارمون کار نداشت. بله درسته داشتیم فینال جام جهانی رو توی سینما استقلال تماشا می کردیم به همراه یه عالمهههههههه جوون و پیر و میانسال و بچه و اینا!!! یک طرفم مرجی بود و اون طرفم هم یاس! بعد...
-
هزار خورشید تابان..
شنبه 19 تیر 1389 22:26
باز شبه و من و شیر کاکائوم و لیوان استار باکسم که وابستگی خاصی بهش پیدا کردم و صدای ملایم شجریان که می گه یارم به یک تا پیرهن خوابیده زیر نسترن. داشتم نقاشی می کردم. باز یه منظره از خونه های ونیز. اما شایدم ونیز نباشه چون کوچه داره نه رودخونه. ولی من دوس دارم فک کنم ونیزه. دیروز توی دماوند منظره ی یه پنجره که یکی از...
-
!!!!After wedding
جمعه 11 تیر 1389 23:41
یقیناً روز سه شنبه ۸ تیر ۸۹، بهترین روز زندگی من تا حالا بود. هیچ چیز از یک روز کامل کم نداشت. صبحش سیسترم و برادرم و مرجی رفتن آرایشگاه و من دائم چشمم به در بود که آقای آبی، آب بیاره بریزه توی استخرچه تا پر شه و من دورش شمع و گلدون بچینم. اما خیلی دیر اومد. من اون وسط رفتم عکاسی و چند تا عکس عروس دامادو چاپ کردم برای...
-
عروسییییی
دوشنبه 7 تیر 1389 19:27
خواهرم داره نون پنیر درست می کنه برای سر سفره عقد. من امروز منیر شده بودم. (منیر اسم کارگرمان است). تمام خانه را تمیز کردم. یک عالمه شمعدانی و اطلسی خریدم گذاشتم لب استخرچه مان. هر چی شمع و عود و دیگر وسایل تزئینی داشتم در آوردم بچینم در اقصا نقاط خانه و حیاط و ... فردا عروسی برادرم است! خانه شان چیده و آماده شده....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 6 تیر 1389 11:25
خاله جانم پای تلفن حرف می زند و من همین طور که گوش می دهم در دل قربان صدقه ش می روم. از مال دنیا دو تا خاله داریم که یکیشان ینگه دنیاس و این اینجایی ایز آل آی هَو... همین. خواستم این لحظه م ثبت شه..
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 تیر 1389 20:52
دیروز من از صب حال گندی نداشتم. سان که توپید که جرا دیر میای من گند شدم. حتی دم در که اومد استقبال من و فر، در گوشش هر چی فحش با ادبانه بلد بودم گفتم. و البته حواسم بود که همه ی مهمونا فک کنن دارم قربون صدقه ش می رم! بعد با اکراه گفتم که اگه کیک رو خواستی من می رم می گیرم میارم. ساعتی بعد، من و فر بودیم توی سابرینا و...
-
خسته م
شنبه 29 خرداد 1389 00:36
خسته م. منو چند دعوا کردیم. سان رانندگی می کرد و ما سر هم داد می زدیم. خسته م. هممممه ش (با لحن محسن نامجو بخونید پلیز) از دوست دیوونه ش دفاع می کنه. به من می گه مچکر باش. به قول حُس فک کرده ما خریم. بدم میاد از لاهه. دیوونه س. من به چند می گم این همه پافشاری رو می تونست یک سال و نیم پیش و سر موضوع دیگه ای بکنه نه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 خرداد 1389 21:44
گاهی آدم دلش می خواد بگه هیچ کی منو دوس نداره. و در ادامه از شنیدن هر گونه نه ما تو رو دوس داریم ابراز برائت کنه. چرا ابنقدر سرم درد می کنه؟؟؟
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 خرداد 1389 22:08
من داشتم شیر کاکائو می خوردم. صفحه ی لپ تاپمم شیر کاکائویی شد.... الان می خواستم توی گوگل از داداشم بپرسم که بالاخره لپ تاپ درسته یا لپ تاب یا لب تاپ؟ اما آنلاین نبود.. امروز آفتاب گرفتیم با مص و شکوف و جای پرانتزمونو خالی می کردیم. مص هی می گفت الان یهو پرانتز وارد می شه و دنبالمون می گرده. پیش خودمون بمونه، تا لحظه...
-
Mahd is going to be a BRIDE
شنبه 8 خرداد 1389 23:29
داریوش داره می خونه واسه برگشتنت هر شب درا رو باز می ذارم. و یکی از درون من می گه بیشین بینیم بابا. اما همین یکیه عزیز، وقتی میگه تو با دلتنگیای من تو با این جاده هم دستی، لالمونی می گیره. تکلیف منو مشخص نمی کنه....... بگذریم. ما هشت تا دوست بودیم. و هنوز هستیم. از مدرسه. سه تامون عروسی کردن. و یکیمون طلاقید. در نتیجه...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 خرداد 1389 23:02
هنوز قلبم در شک رتبه م به سر می بره. امروز چند تا از دوستای قدیمی مو دیدم. می خواستم یه پست بلند بالا بنویسم. درباره ی اینکه چقدر از بچگی تا الان تغییر کردیم.. اما حوصله شو ندارم.. فقط یه چیزی رو خوب می دونم. امروز نبود مهد بدجوری اذیتم می کرد. بدجور بهش عادت کردم........ در ضمن دلم برای نفیس آتیش گرفت.... این عدالت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 1 خرداد 1389 22:05
اون پایین نوشته م که ماکسیممش اینه که رتبه م می شه 495. خب باید عرض کنم که ساعت 11 شب دیشب که بالاخره سایت باز شد، دیدم از اون بدتر هم ممکنه. رتبه م شد 519. و من... و من... و من فکر نمی کردم اینقدر بد بشه.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 اردیبهشت 1389 20:38
ساعت هشت و سی و پنج دقیقه است و سایت سنجش باز نمی شه. استرس ما رو کشت /:
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 31 اردیبهشت 1389 19:54
استرس دارم. خنده داره یخ کردم اصلا! ده دقیقه مونده. ماکسیممومش اینه که رتبه م شده مثلا ۴۹۵. از این بدتر هم یعنی ممکنه؟ برو بابا من اگه زیر ۱۰۰ نشم حالا ۱۰۱ با هزارو یک دیگه چه فرقی می کنه برام؟؟؟ هیجی. مریم قوی باش. الان شد ۶ دقیقه.
-
تو با دلتنگیای من، تو با این جاده هم دستی...
جمعه 31 اردیبهشت 1389 19:36
من نمی دونم دقیقا کی داره توی خونه ی ما با صدای بلند تظاهر کن ازم دوری گوش می ده، چون اینجا نشسته م و هر 5 دقیقه یک بار سایت سازمان سنجش رو رفرش می کنم که ببینم کی این رتبه های مزخرف میان. و با تقریب خوبی (این یکی از تکه کلام های لاهه بود) مطمئنم زیر 100 نخواهم شد. به هر حال اینجا نوشته م جهت فریضه ی ثبت در تاریخ.......
-
مرا دلی که صبوری ازو نمی آید...
شنبه 25 اردیبهشت 1389 20:18
چی بگم؟ طبق معمول بیام یه تصویر گنگ از خوش گذشتگی یا نگذشتگی امروزم براتون ارائه بدم و برم؟ یه عالمه وقته دارم توی گودر و فیس بوکو این ور و اونور می گردم که نطقم باز شه. نه که باز شه نه! باز هست ماشالا همیشه. ول کن اصلا. ببار ای بارون ببار، با دلدم به هوای زلف بار، داد و بیداد از این روزگار، ماهو دادن به شبهای تار......
-
ز بوی زلف تو....
دوشنبه 20 اردیبهشت 1389 21:14
امروز عصر داشتم درس می خوندم که یهو بارون گرفت. دیگه حس درس رفت. پاشدم اتاقمو مرتب کنم و از منظره ی کوه های از بارون سبز لذت ببرم که یهو دلم گرفت و نامجو هم داشت می خوند ای دوای دل ای داروی درد... همدم گریه های شبانه، و خلاصه اشکی بود که می خواست روون بشه که ناگهان تلفن زنگ زد و این یاس بود که داشت پشت تلفن برام سنتور...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 اردیبهشت 1389 20:13
یاس دستم رو فشار می داد و هر چند ثانیه یک بار می گفت دلم خیلیییییی برات تنگ شده بود. و صدایی از دورن من نهیب می زد که کمی احساس به خرج بده!!!! اما کسی به آن صدا توجه نکرد و من هی یاس بیچاره را نگاه می کردم! آدمه دیگه! گاهی بی احساس می شه. طفلک یاش! گفته بودم که پاره ی تنم است و چقدر دوستش دارم؟؟؟ ما رفته بودیم ختم و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1389 21:49
ستار برای بار ان ام می خونه که بکش دل را شهامت کن.. و من کماکان به شهامتی که کردم فکر می کنم.. و یاد اون اصطلاح نیل که میگفت خانووم شما رییییییییدی (با پوزش های مربوطه). بعد نوشته های سارا رو می خونم ( 1 و 2 ) که چقدر راست میگه. احساس می کنم ماها کاملا آدم فضایی شدیم. و حتی مخالف هر گونه آدم فضایی نبودن هستیم و نگاه...
-
به این صورت
یکشنبه 29 فروردین 1389 18:20
یک روز بارانی خاکستری، من در کتابخانه دوام نمی آوردم. دل هر آدمیزادی در این هوا می گرفت. ما که مدتهاست از آدمی بریدیم.. پ.ن: عنوان غصبی ست.
-
همین
سهشنبه 24 فروردین 1389 21:49
دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ دل تنگی هایم است.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 فروردین 1389 21:26
excuse me? yeah? are you Penny? uh, yes!? hello! I'm Desmond.. uh, hi! .... hello? you okey? what happened? well, I shook your hand, and then you fainted.. I must have quite an effect on you! Aye.. Aye, you must have! have we met before? I... I think we'd remember it if we have. yeah.. well, as long as you're sure...
-
امان از این تنهایی
چهارشنبه 18 فروردین 1389 22:18
اومدم بگم که دیروز یه خواهر مهربون چندین بار بهم زنگ زد و سعی می کرد از کیلومتر ها دورتر، همه ی انرژیشو بریزه توی صداشو از پشت این کابلهای صفر و یکی تلفن آرومم کنه و بهم بگه غصه نخور. حتی آخر شب وقتی من توی رختخواب بودم هم به بهانه ی اینکه برات شلوار لی بخرم زنگ زد و باز دلداریم داد... و من تا یک ساعت بعد از تلفنش...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 فروردین 1389 21:19
عشق تا وقتی بودی همه چیز خوب بود زندگی این همه بدبختی نداشت. بی تو خطی از سیاه کشیدند دور امید بی تو شادابی ما را خط خطی کردند یک پنجره کم است نمی تواند زیبایی دریا را نشان بدهد کم است امکانات انسانی ما بی تو در تاریکی هستیم بیا ما را بیرون ببر ببر به لحظه های تازه! ( + )
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 17 فروردین 1389 17:39
امروز جلوی یاس افتضاح شد. دلم می خواست زمین دهن باز کنه و منو بخوره. مغزم هنگ کرده بود نمی دونستم چی کار باید بکنم. آخر سر هم پلیس آشغال مملکتمون جریمه م کرد. دلم گرفته. خیلی ناراحتم. کاش یکی بود که دلداریم بده. بهم بگه غصه نخور فدای سرت مگه همینا قبلا اونقدر تو رو حرص ندادن.... اما همچین کسی پیدا نمی شه و همه انگشت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 16 فروردین 1389 23:04
امشب ف یلتر شکنم کار نمی کرد. و من فهمیدم که بدون اون هیچم! واقعا باید خاموش کنی بری از بس که هیچ جا رو نمی شه باز کرد! نمی دونم چمه. فکرم مشغول دوستامه. پرانتز، شُک، عط، یاس، ای کاش می تونستم کارای بهتری براشون انجام بدم جز گوش کردم و گاهی حرفی زدن.. همین الان عط داره باهام اس ام اس کاری می کنه و کلی حرف می زنه اما...
-
سال 88 رفت..
شنبه 29 اسفند 1388 17:27
ما داریم آماده می شیم که طبق معمول هر سال، بریم خونه ی یکی از فامیلا و با یه عالمه آدم دیگه سال تحویل رو جشن بگیریم. من در عین حال که نمی دونم چی بپوشم خوشحالم از این فرهیخته بازیای فک و فامیل و می دونم که الان اونجا کلی برنامه جالب خواهیم داشت!! این سال پر از اندوه تموم شد. یعنی ممکنه سال دیگه این موقع همه مون از اون...
-
کباب ترش
پنجشنبه 27 اسفند 1388 20:03
.بعضی روزا آدم بدجوری احساس تنهایی می کنه. امروز یکی از اون روزا بود. شاید کسایی باشن که اسمشو ننری و لوسی و هزار جور دیگه از اینا بذارن. اما من فقط و فقط حس تنهایی می دونمش.... امروز من احساس کردم تنهام. احساس کردم هیچ کی وجود نداره که خواهشی که می کنمو با معیار های منطقی بودن یا نبودن، وقت داشتن یا نداشتن، سر خلوت...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 25 اسفند 1388 21:44
الان اون بیرون همه دارن ترقه می زنن و خودشونو خفه کردن از بس خل بازی در آوردن. اما من اصلا حوصله ندارم. به یاد بچگی هام حسن و خانوم حنا گوش دادم و الان کلی دلم گرفته. چقدر تو عالم بچگی واسه اون جایی که خانوم حنا گم شده بود غصه خورده بودمو گریه کرده بودم. آخه حسن خیلی سوزناک می خوند که خانوم حنا خانوم حنا، نکنه خورده...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 23 اسفند 1388 20:10
امروز منو یاس صبحانه در کاخ شاه میل می نمودیم و من همین طور که قهوه می خوردم اول صبح، جدا از اینکه چه غلطا و اینا به این می اندیشیدم که آیا فکرشم می کردن که بعدها اینجا امیر چاکلت باز شه و همچون منی بیاد صبونه اینجا؟؟؟؟ به هر حال بگذریم. مناظر بسیار زیبا بودن. هوا بسیار عالی و بهاری بود و همه چیز آروم و اینا. حرف...