امان از این تنهایی

اومدم بگم که دیروز یه خواهر مهربون چندین بار بهم زنگ زد و سعی می کرد از کیلومتر ها دورتر، همه ی انرژیشو بریزه توی صداشو از پشت این کابلهای صفر و یکی تلفن آرومم کنه و بهم بگه غصه نخور. حتی آخر شب وقتی من توی رختخواب بودم هم به بهانه ی اینکه برات شلوار لی بخرم زنگ زد و باز دلداریم داد... و من تا یک ساعت بعد از تلفنش گریه می کردم بی اختیار ِ بی اختیار.. و دائم فکرهای گوناگون می کنم که چه جوری کارایی که برام کرده رو جبران کنم...  

 

امروز هم کس دیگه ای بود که معتقد بود اگه دائم وقتی ناراحتم بهش نگم پس مگه هویجه؟ کسی که من از صب به فکر امروزش بودم و گاهی دعایی می گردم البته اگه برسه بالا... بهم گفت که "تو با تموم متعلقاتت واسم مهمی آشغال" و من عاشق این جمله ش شدم... 

 

امروز حُس هی ازم می پرسید که چی کار کنمو اینا. من آخر سر بهش گفتم من اگه بیل زن بودم الان وضعم این نبود. شاید ناراحت شد. نمی دونم. عاط بهم گفت مواظب باش دلش نشکنه (آخه خودش بد حالشو گرفته بوده قدیما). مامانم می گه خلاصه حواست جمع و اینا باشه. خواهرم می گفت ولش کن اصلا تحویلش نگیر (من دائم قیافه ی سیسترم میاد جلو چشمم وقتی باهاش حرف می زنم!). از اون طرف طاه بهم گفت که خیلی بچه ی تنهاییه و گناه داره و اینا. و واقعا هم تنهاست. و امان از این تنهایی................ 

 

پ.ن: یعنی می خواین بگین اینو هنوز گوش ندادین؟؟؟؟

نظرات 1 + ارسال نظر
بهزاد پنج‌شنبه 19 فروردین 1389 ساعت 03:59 ب.ظ

محبت بی منت کاش سعی کنیم بی دریغ و بی توقع به اطرافیانم عشق و مهر بورزیم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد