او قول داده بود که لیلا نمی رود.....

او قول داده بود که لیلا نمی رود
مال من است بی من از اینجا نمی رود
او گفته بود آدم و حواش می شویم
سوگند خورده بود که فرداش می شویم
او قول داده بود که موسی رفیق ماست
عیسی شهود پاکی دامان ما دوتاست
ایوب را به خا طر ما آفریده است
کشتی نوح را طرف ما کشیده است
ترسی نداشتیم که از بت پرست ها
مردی تبر به دست فرستاد پیش ما
او قول داده بود فقط عاشق منی
علم منی شعور منی منطق منی
آخر خداست هر چه بخواهد چه خوب ، بد
بی اذن او که رود به دریا نمی رود

اما عجیب رود به دریا رسید و رفت
بر صورت زمخت زمین پا کشید و رفت
فردا رسیده است تو رفتی بدون من
حالا تویی که تشنه ترینی به خون من
فردا رسید آدم و حوا تمام شد
« لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد
دیگر تمام شد گل سرخم تمام شد »

موسی عصاش را سر ما ها شکست و رفت
با هر دو دست زد سرمان را شکست و رفت

وقتی که دید کار من و تو نمی شود
از روی عرشه نوح خودش را به خواب زد

ایوب بر خلاف همیشه عجول شد
آتش کشید در من و باران نزول شد

قوم یهود بود سراسر شلوغ بود
عیسی زبان گشود که لیلا دروغ بود

موسی عصای معجزه اش را غلاف کرد
دیشب خدا به ضعف خودش اعتراف کرد

دیگر خودم به جای خدا خالق توام
از این به بعد مثل خدا عاشق توام
اقراء به نام هر چه نمیدانی  ازغزل
لیلای من نگو که پشیمانی از غزل
اقراء به نام لیلی و مجنون که قرن هاست
تمثیل های واقعی اشتیاق ماست
لیلا تو اولین زن مبعوث عالمی
چشم حسود کور تو ناموس عالمی
از ابرها بخواه که باران بیاورند
حالا بلند شو همه ایمان بیاورند
از سرزمین ابرهه تا فیل می وزد
از روشنای چشم تو انجیل می وزد
حالا حجاز دامنه ی روسری توست
این سرزمین بچگی و مادری ی توست
با پیروان واقعی ات خالصانه باش
تبلیغ عشق کن غزلی عاشقانه باش
بیت المقدس تو همین چشمهای توست
عشق آفریدگار تو هست و خدای توست
دور خودت بچرخ و خودت را طواف کن
دور لبان صورتی ات اعتکاف کن
لبیک لا شریک لبت جز من و خودت
لبیک لا شریک لبت جز من و خودت
لبیک لا . . . 

 

حسین پارسا  

 

 

پ.ن: یاد قدیما بخیر...

نظرات 4 + ارسال نظر
آرزو سه‌شنبه 3 شهریور 1388 ساعت 10:30 ق.ظ

اینو برات فرستادم. گفتی دوسش داری اما نمی تونی باورش کنی. الان چن سال گذشته مریم؟ باورش کردی یا فقط محض خاطره؟
چقدر دلم برات تنگه مریم. نه از اون دلتنگی های بچگی... نه از اون دلتنگی های دلتنگی های قدیم. همه مون بزرگ شدیم... یه جور بزرگتری دلم برات تنگ شده. یه جور بهتری... عمیق تری...

-----------------------------

* ایوب بر خلاف همیشه عجول شد... (اشتباه تایپی داری عزیزم)

مریم چهارشنبه 4 شهریور 1388 ساعت 12:24 ق.ظ

سلام آرزو
چند وقته که جای کامنتات اینجا خالیه؟ اومدم پایین این پست بنویسم که اولین بار تو بودی که این شعر بلندو توی آف لاین های مسنجر برام فرستادی. اما بعد منصرف شدم. شاید چون عمرا فکر نمی کردم اینجا رو چک کنی.
گاهی که بهت فکر می کنم همه ش این سوالو دارم که چی شد که یهو یه سونامی عظیم اومد توی زندگیم و تمام اتفاقات شادی آور رو تبدیل کرد به روزمرگی و گذران عمر؟ بگذریم دختر. شادم کردی با همون دو سه خط کامنتت. ممنون.

آرزو چهارشنبه 4 شهریور 1388 ساعت 02:09 ب.ظ

مریم... من هر روز دقیقا هر روز وبلاگت رو چک می کنم.تنها کسی هستی که از قلم نمی افتی دختر. اگه کامنت نمی ذارم برای اینه که حس می کردم به تنهایی احتیاج داری...
ادم گاهی وقتا دوست داره هیچی از گذشته ش تو امروزش نمونده باشه. ادم گاهی دوس داره گذشته تو همون گذشته بمونه. با آدماش. بدون این که کسی خبر از امروزش داشته باشه. من خیال می کردم تو توی همچین حس و حالی هستی...
مریم... عزیزم...

مریم یکشنبه 8 شهریور 1388 ساعت 02:17 ق.ظ

به تنهایی؟ شاید توی دنیای واقعی بهش احتیاج داشته باشم اما اینجا نه...
آخ که گذشته رو نموی دونم بخوامش یا نخوامش. نصفیم اونجاس نصفیم اینجا. آدم بین دوتا نصفه ش کدومو آخه انتخاب کنه آرزو؟...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد