هزار کاکلی شاد در چشمان تو .. هزار قناری خاموش در گلوی من

خواستم سپیده باشم یا آرزو ... اما بعدش ترجیح دادم به خاطر اینکه خواهر کوچولوی قصه ی تموم شده ی پایین نیستم ممنون باشم ... بقیه ی چیزا پیش کش ... اما فکر سپیده بودن یا آرزو بودن رهام نمی کنه ... و من نمی فهمم چرا مرد نباید گریه کنه؟ و چقدر دوست دارم وقتی گریه می کنه. خانوم گوهریان ... مصداق بارز دستم بگرفت و پا به پا برد ... البته در نقاشی ... اونقدر که دوست دارم هر روز هفته برم به اون آپارتمان کوچیک داراباد ... که دیواراش پر از نقاشیه و چایی بیسکوییت هاش فراموش نشدنی. اونقدر تو این روزای قهوه ای رنگای صورتی ای که برای تنالیته ی گل سرخ درست می کردم بهم می چسبید که یک روزه تمومش کردم ... و انرژی گرفتم برای زنگ زدن دوباره به چند و لاهه و اینکه اگه از دست من کاری بر میاد بهم حتما بگین ... و تو دلم پوزخند زدم که چه کاری می خواد از دست تو بربیاد؟؟ بری زنده ش کنی؟ تو اگه بری ختم یا نری چی می شه؟ و اینکه امروزم جای خالی عاطفه یا کسی مثل اون رو حس می کردم با تمام وجود. وقتی دیدم کنار نین و نیل و مرج به هیچ وجه آروم نیستم و بیقرارم و می خوام برم و اونا نمی فهمند اندوه مرا و منم خیلی شیک در جواب یه چه خبر معمولی دارم جریان به این وحشتناکی رو به آرومی تعریف می کنم و اونام حواسشون بیشتر پیش پسر بامزه ی میز کناریه .... کاش می شد رفت باغ گیلاس ... قانون اول گروه: یکی مونده به کمترین قیمت ... اونم برای حفظ کلاس کار! ... و یادش به خیر اون روزی که <چه کلاسی شد جلو نازی!> ...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد