هر چی آروزی خوبه مال تو :)

دیروز صبح با مرمر رفتیم صفا! رفتیم بازاچه ی خیریه ی بابک اینا ... بعدشم ناهار. اونقدر حرف زدیم که من یکی تلافی چند وقت حرف نزدنم درومد! چقدر جالبه می بینی خدا آدمای شبیه به تو خلق می کنه! شایدم تو رو شبیه به اونا! منو مریم خیلی شبیهیم. چه طوریشو نمی تونم توضیح بدم ... برام جالبه که همدیگه رو پیدا کردیم! مگه نه مرمر؟

مدرسه ی عزیزمون دیشب دعوت کرده بود شام! هر سال از این کارا می کنه. یه مسافرت هم که می بره! نمی دونم این کارا رو چرا وقتی دانش آموزیم نمی کنه! حالا خلاصه ... ! عاطفه که گفت نمیام! هی گفتم بیا گفت نه من حوصله ی اینا رو ندارم الان هر کدومشون با یه بچه میان یا یه آلبوم عروسی زیر بغلشونه! راست می گه بچه م! خوب ما دوره ی ۱۱ ایم. مثلا کسی که دوره ی ۱ بوده الان بچه ش می تونه مدرسه هم بره! بقیه هم که ... ! اینا اصلا به سن ازدواج توجه ندارن! دختره متولد ۶۶، تازه از ماه عسل برگشته با همسرش! اون وقت از اون ور هستن ۸-۲۷ ساله ها که هنوز فکر ازدواج به سرشون نزده! گرچه ... تو این جامعه خیلی هم دیر نشده! عادیه! من می گم اونی که میاد اون ۶۶ ای رو می گیره دیگه کیه! بگذریم!

من رفتم دنبال آروز، حاضر نبود رفتم بالا. همون طور که داشت موهاشو سشوار می کشید گفت یه خبر بدم کف کنی؟ منم که خواب آلود رو تختش ولو بودم! یه هو برگشته می گه اینو ببین! توی دوربینش یه عکس نشونم داده! وااااااااااااای کپ کردم! سپیده بود! با یک عدد داماد! بله برون مانند بود! از هیجان نمی دونستم چی کار کنم پاشدم آرزو رو بغل کردم!! حالا هی اون می گه ولم کن من می خواد اشکم دربیاد!

سپیده ... سپیده ... سپیده! توی وبلاگ قبلی یه پست داشتم ... اگر بود لینک می دادم بهش! یاد همون روزی افتادم که رفتیم خونه شو ن و چقدر لحظه های ماندنی داشت اون شب ... اگراشکان اینجا رو می خوند () الان یادش بود حتما کدوم پست رو می گم! گفته بود کلی ترانه از توش درمیاد و من چقدر ذوق کردم! ... سپیده نفر اول نیست از بین بچه های کلاسمون که ازدواج می کنه. اما خب تو گروه ما چند نفر، که اکثرا با هم بودیم و هستیم، اولیه!

شب زنگیدم به سپید ... همین دیگه. گرچه تا بعد از عید عقد نمی کنن. اما خوب دیگه رسمی شده. منم لباس ندارم!

پ.ن: مهندس! امروز روز آخر تابستونه دیگه!!؟؟ مگه نگفتی پایه ی مهمون شدن هستی!!؟؟

 

نظرات 4 + ارسال نظر
نرگس جمعه 7 بهمن 1384 ساعت 04:08 ب.ظ

ببینم سیب زمینی خریدین جای من یا از اون سس خرسیا؟؟؟؟؟ یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟///
چی چی پایه مهمون شدن تا اونجا که من یادمه پایه مهمون کردن بود ببینم اصلا مهندس خودمون رو میگی؟؟؟؟ مبارک باشه انشالله عروسی خودت که شد ما میایم ذوق میکنیم اونوقت...

ME جمعه 7 بهمن 1384 ساعت 09:01 ب.ظ

ایشالا عروسی تو بشه نرگس جان ! فقط گفته باشما! نری شوهر کنی مارو یادت بره! اگه این جوری بشه از همین الان چشم ندارم ببینم اون مرد خوشبختو!!!!
ولی حالا که زوده! ایشالا یه صد سال دیگه که عروس شدی! زودتر نشیا! جون مریم!

یاشار جمعه 7 بهمن 1384 ساعت 09:52 ب.ظ http://yashaar.blogfa.com/

ایول مبارکه!
یعنی میشه ما هم بریم عروسی بچه های گروهمون!
حسودیم شد!

خوب حتما فکر می کردن واسه ازدواج آمادن دیگه یا خیلی احمق بودن.

سارا شنبه 8 بهمن 1384 ساعت 07:58 ب.ظ

آهان ! یعنی من الان مهندسم دیگه؟!!! پس بگو چرا این مملکت اینجوریه !!!

مهمان بودن یا نبودن... مسئله اصلا این نیست بابا ! چه جوری بگم...!!! اصلا می خوای من خودم آشپزی کنم؟ (جای تو بودم می گفتم نه !!!)

نرگس زیر انداز یادت نره... مریم جان شما هم اگه گاز پیکنیکی داری بیار که کارمون به هیزم نکشه ! :))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد