رود باید شد و رفت . . .

حالا همین چند روز که پر از اتفاقه باید عاطفه از دستم اینقدر ناراحت باشه که یه حال نپرسه...حالا همین چند روز....

بد دردیه اینکه بخوای و نیاز داشته باشی حرف بزنی اما کسی نباشه که گوش کنه. و تو هی به روی خودت نیاری و.....تلاش کنی، بگردی، به این و اون بگی... بخوای کسایی رو ببینی....نشه....بازم هی به روی خودت نیاری....تا یه وقتی مثل الان که بترکی. مسخره س ولی حال هدیه تهرانی تو فیلم آبی وقتی می گفت «اشکالی نداره بغضم بترکه» رو الان درک می کنم///

احتیاج دارم با یه بزرگتر از خودم حرف بزنم. کسی نه از جنس کسایی که تا حالا بودن.... یکی که بفهمه چی می گی. تجربه کرده باشه.... شاید کسی از جنس همون پدر بزرگی که کم کم داره برام می شه یه عقده... عقده ها همین جوری به وجود میان دیگه... نه؟

هیچ کس نفهمید...اما اون تصادف لعنتی با اون موتوریه، تاثیری بد تر از اونی که خودمم فکرشو می کردم روم گذاشت....اون لرزش پا.....حتی عاطفه نفهمید من اون شب چه حالی دارم و گفت که داری خودتو لوس می کنی... نمی دونم شاید تاثیر حرفای من کم شده. حرفام عمق ماجرا رو منتقل نمی کنه.... امروز وقتی فهمیدم بابا باید یکشنبه برای عمل بستری شه، دیگه هنگ کردم....شاید موضوع مهمی نباشه برای تویی که داری می خونی یا عاطفه یا نینا یا هر کس دیگه ای....اما برای من مهمه.....حتی اگر عملش خیلی پر اهمیت نباشه....اما برای من مهمه.....وقتی بابا می گه بیمارستان بانک ملی نزدیک کافه نادریه که تو دوست داری....و قول می ده که بعد از عمل بریم کافه نادری با هم.....

آدم که تو فشار باشه خل می شه..... اجازه نمی دوم آرزو یک ساعت سخنرانی کنه.... خیلی راحت می گم باشه یه قرار بذار این آقا محمدرضاتونو ببینم. آرزو جا می خوره. انتظار داشته یه عالمه حرف بزنه و بعدش من باز یا هیچی نگم یا بگم بذار فکر کنم حالااااا .... این یه دهن کجیه. به خودم. که نتونستم چار تا کلام حرفمو حالی مردم کنم که اینجوری تنها بمونم.....

فردا خودم تنهایی می رم حکم.... چقدر اینو اون بگن نمی شه بذار بعدا.....می رم همین کانون پرورش فکری تو وزرا...۵ دقیقه که بیشتر تا دانشگاه را نیست....

هی فکر می کنم....به چیزایی که می نوشتم، اون دو سه تا دفتری که برای خودم بود، بعدش اون چیزی که چاپش کردم تو نشریه ی دانشکده. اون وبلاگی که سعید ازم خواست با هم بنویسیم.... سعیدی که فکر می کردم آدمه....ولی نبود. وقتی گفت که منو دوست داره...اما محمد مانعشه....دیوونه بودن جفتشون. چقدر راحت محل ندادم به هیچ کدوم از اون دیوونه ها....وقتی سعید عاشق شقایق شد، من تو بهت بودم که محمد اومد جلو که دیگه سعیدی در کار نیست که مزاحم باشه....و گفت که بیشتر از سعید منو دوست داره.... دیوونه بودن همه شون...اول شقایقو از زندگیم حذف کردم، بعد سعیدو، بعد محمد رو.... گفتم بی خیال، زندگیه دیگه. می شه دوباره شروع کرد. یه دید جدید...اومدم وبلاگ نوشتم... یکی دوتا سه تا ..... اما الان می فهمم که اثراتی که اونا روم گذاشتن خیلی وحشتناک و دیوونه کننده س... نمی دونم چرا الان داره نشون می ده.....

فکرم کار نمی کنه....این ترم اگر جبر و ریاضی رو با هم نیفتم، یکیش رو شاخمه....

می دونی؟ مهم نیست.... من الان این حالو دارم... ولی خوب که می شم بالاخره...همه ی اینا رو حل می کنم. من هنوز غرورم رو دارم. این خیلی مهمه....

اینا رو نوشتم که ثبت بشه.... ثبت بشه که یادم نره این همه روز یکی رو پیدا نکردم که حرفامو گوش بده.... ثبت بشه که یادم بمونه کسی دیگه حرفای کس دیگه رو ارزش نمی ده..... یادم نره تنهام...خودمم و خودم و خدا....

اینا رو نوشتم که تا همیشه یادم بمونه....