-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 20 اردیبهشت 1390 23:28
وبلاگ عزیزم فقط تویی که می دونی توی دل من چیاس. حتی اون هم نمی دونه. حتی مامان بابام. مص راس می گه که انسان در نهایت تنهاس…. من همین الانشم تنهام. همه فقط وارنینگ می دن. هیچ کی نمیاد هم فکری کنه. نمیاد بشینه باهام بک گراندمو بررسی کنیم ببینیم می تونم یا نه……. همه می گن سخته. دهنت سرویس می شه. فقط همین. هیچ کس نمی گه...
-
روز گار غریبی ست..... نازنین!
شنبه 3 اردیبهشت 1390 14:00
دیشب تا صبح بارون می اومد. الان پرده ی پنچره ی اتاقم کمی کنار رفته و من از لابه لای درختای چنار، یه بوته ی ارغوان خوشرنگ رو میبینم که بارون دیشب حسابی بهش ساخته و مشغول خودنماییه... من باید تا آخر امروز سه تا SOP بنویسم و بفرستم.. آره.. آخر افتادم توی این کارا... دلم رو سفت گرفتم دستم که نلرزه. که نخواد اون کسی رو که...
-
عروسی پرانتز
سهشنبه 16 فروردین 1390 22:32
فرداشب این موقع تو توی لباس عروسی ای دختر. من پیرهن آبیه مو پوشیدم و احتمالا با بقیه ی بروبچ دوروبرت می پلکیم. اووووووففففف. چقدر آخه من دوست دارم الاغ من؟ می دونی امروز از صب یاد چیا که نیفتادم؟ اون نیمکت آخر کلاس کوچیکه رو یادته خنگول من؟ جای منو تو بود.. همون کلاسی که خانم میرعشقی می گفت 4 نفرو نصفی آدمین!!! نیمکت...
-
سال 90
سهشنبه 2 فروردین 1390 11:47
سال ۹۰ آمد. امیدوارم سال خوبی برای همه باشه. هنوز خونه تکونی درست و حسابی نکردم (اتاق تکونی). حالم خوبه ولی کمی مضطربم یا شایدم بیشتر منتظر. پرانتز بهم گفت پشتت به کوه بنده و فقط وقتی به این حرف فک می کنم آرامش می گیرم. در کل همه چیز خوبه و همه چیز آرومه... رفتم با بابا شمعدونی و اطلسی خریدم و چیدم لب پنجره ها. سنبل و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 اسفند 1389 08:24
امروز 11 اسفند 89، نیم ساعته این همه برف اومد و خیابون اصلی تبدیل به پارکینگی بزرگ شد!!!!
-
کنکور
چهارشنبه 27 بهمن 1389 21:29
اگه نامجو بس کنه و هی نگه پاییز بود لیز بود بهتر نیست؟ نمی گه من فردا کنکور دارم؟؟؟؟ آره فردا کنکور ارشده و من نمی دونم چمه. کاش یکی بود کمی خودمو ننر می کردم و ننه من غریبم بازی در میاوردم. مریم تو فک کردی قبول می شی؟ کی رو مسخره کردی الان؟ 2 ساله الاف کردی خودتو همه رو و هی پول مفت خرج کردی که چی؟ تو این مملکت آینده...
-
R E F R E S H
سهشنبه 28 دی 1389 22:13
سارا راس می گفت. وقتی آدم خیلی دپرسه شاید مریضه جسمش. من خیلی دپرس بودم مدتی. اما خوب شدم. مریض هم شدم. همه جوره. از سرما خوردگی تا مسائل گلاب به رویی و غیره. بعد که درمان کردم و از این حرفا. خوبم الان. مخصوصا که در طی صحبتی با تنها برادرم به یه سری تحولات فکری دیگه هم رسیده م. کلا آدمی رفرش شده می باشم الان. برف هم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 دی 1389 19:53
از سخن چینان شنیدم آشنایت نیستم خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم فاضل نظری
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 9 دی 1389 12:51
از دانشگاه آزاد زنگ زدن که بیا کارت داریم. من اون موقع گلو درد داشت خفه م می کرد. توی نوبت دکتر بودم توی درمانگاه. درمانگاه خیریه حصار بوعلی. مطمئنا دکتر حرفه ای یی ویزیت نمی کرد. اینترنی چیزی لابد بود. درمانگاه شلوغ بود. همه مریض بودن. بیشتر پیرها. گفتم برای چع کاری بیام؟ یه توضیحی داد که منظورشو نفهمیدم. بعد نوبتم...
-
هی ی ی ی....
پنجشنبه 2 دی 1389 20:43
من دلم گرفته. دلم خیلیییییی گرفته. بابایم باز بیمارستان بود وقتی آمد خانه مثل همیشه سلام نکرد. خیلی اتفاق بدیست که بابای آدم مثل همیشه سلام نکند. بلند و کامل و رسا... اصلا چه معنی دارد پدر مادر ها مریض شوند؟؟ پرانتز روزی روزگاری گفته بود که مادر ها حق ندارند مریض شوند. حالا من می خواهم بگویم که پدرها هم حق ندارند. حق...
-
تا گلی از سر ایوون تو پژمرد و فرو ریخت...
شنبه 13 آذر 1389 22:15
باز شبه و من و لیوان شیر کاکائوی همیشگیم. من دو روز از برنامه ی درسیم عقبم. (۲ روز دفعه ی قبل رو جبران کردما) دیشب همه ش کابوس می دیدم. خواب اینکه یه موتوری بمب می چسبونه به ماشین و در می ره. خواب اینکه طبقه ی بالای خونمون منفجر می شه و برادرم منو می بره پایین تا امن باشم اما خودش نمیاد.... امروز روز خیلی خوبی داشتم....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 29 آبان 1389 09:44
صبح شنبه ۲۹ آبان می باشد. من سر درسم نیستم. ۲ روز از برنامه ی درسیم عقبم. بغضی دارم کمی اذیت می کند. الکی توی اینترنت می چرخم و آهنگ گوش می دم. کلی تست و درس نخونده روی هم تلمبار شده و من نمی رم سراغشون. درس خوندن تنها راهیه که برای خودم شخصیت اجتماعی و آینده بسازم. (به دلیل این موضوع فکر کنید.*) اما راه آشغالیه چون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 21 آبان 1389 00:42
من امشب رفته بودم عروسی این عروس و دامادی که اینجا گفته بودم. عروس و داماد از اول تا آخر خطبه ی عقدشون دست در دست هم گریه می کردن. بله گریه! تا آخر عروسی هم دستشون از دست هم جدا نشد که نشد!!! از آدمای عاشق بدم میاد. از آدمایی که واسه عشقشون می جنگن و پاش وایمیستن بدم میاد. اصلا از آدمای عاشقی که با هم ازدواج می کنن...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 17 آبان 1389 22:14
من دیشب گفتم که میخوام هر روز بنویسم. نگفتم؟؟؟ خب ولی توب فکرم بود که بگم. الان هم واسه همین دارم می نویسم. الان هم باز با تردمیل درگیر بودم. باید براش یه اسم بذارم. حالا بعدا. اول راه رفتنم یهو مرجی اومد و نشد که ادامه بدم. در نتیجه شد فقط ۴۰ کیلو کالری!!!! مرجی بعضی کاراش مثه خارجیاس!!! یعنی وقتی خوشحاله اصلا یه جور...
-
????so what
یکشنبه 16 آبان 1389 21:51
ازت بدم میاد ای تردمیل نامرد. من ۲۱ دقیقه س با سرعت ۵ دارم روت جون می کنم اون وقت می نویسی ۶۳ کیلو کالری؟؟؟؟؟؟؟؟ اون وقت مرجی صب گف که ۲۰ دقیقه راه رفته ۱۰۰ کیلو کالری سوزونده. باشه بابا می دونم اون سرعتش ۷ بوده. ولی من نمی تونم خب. من دوس ندارم تند راه برم. دوس دارم قدم بزنم اصن. مرجی هم همون کسیه که دوستاش توی یونیش...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 آبان 1389 20:59
یکی از مسائلی که در اینجا وجود داره اینه که همه به کار هم کار دارن. یعنی تا خصوصی ترین لایه های زندگیت نفوذ خواهند کرد تا مبادا تو کاری کرده باشی و ندونند. شما از حکومت بگیرین تا مردم! همین مردم که خودمم جزوشونم. هر آدمی توی زندگیش تغییرات زیادی می کنه. دست خود آدم هم نیست گاهی. در طول سالهای متمادی (؟) انسان دچار...
-
و اینک من!
جمعه 7 آبان 1389 23:15
دیروز چقد حالم بد بود!!!! شبش هم تا نصفه شب مهمون داشتیم. بعضیا میان یه جا مهمونی دیگه نمی رن! بگذریم. نرگس راس میگی. صورت مسئله ی پاک شده... امروز کلی با فر حرف زدم. بیشتر ماجرا رو بهم حق داد. سبک شدم. واقعا این چه نیازیه که ما آدما داریم؟ نیاز حق بهمون داده شدن؟؟؟؟ نیاز به اینکه یکی بگه تو راس می گی!!! به هر حال...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 6 آبان 1389 19:48
امروز با ساناز دعوا کردیم. با فرناز قرار داشتیم و دعوامون نصفه موند چون رسیدیم به فرناز و دیگه بس کردیم. ساناز روز به روز بیشتر با چند و لاهه صمیمی میشه. من هیچ مشکلی، تاکید می کنم هیچ مشکلی با این مسئله ندارم. همیشه دوس داشتم دوستامو با هم دوس کنم. حالا چه خودمم باشم چه نباشم. مشکل من اینه که سانی روز به روز رفتارش،...
-
تصمیم کبری
جمعه 9 مهر 1389 19:51
دوستای خوبم ممنون. مرسی که وقت گذاشتین و برام نوشتین. و مرسی که تولدمم تبریک گفتین. من واقعا نیاز داشتم حرفاتونو بشنوم. ممنون که نوشتین. من بعد از گیجی ویجی خوردن های مربوطه. یه تصمیمی گرفتم. الان ۴ ماه داریم تا کنکور. درساشم یه بار خوندم. با خودم فک کردم یه بار دیگه کنکور بدم. اگه قبول شدم خیلی بهتر از دوره ی لیسانس...
-
تعلیق
سهشنبه 6 مهر 1389 22:12
این روزا معلقم. بین موندن و رفتن. خانواده کمک چندانی نمی کنه. شایدم استراتژیشونه واسه اینکه من خودم تصمیم بگیرم. بابا بار اول گفت همه جوره پایه تم. و من گرخیدم به تمام معنا. بار دوم گفت نظرت راجع به اینکه هنر آدم اینه که با شرایط اینجا بتونه ادامه بده چیه؟ بار سوم از تنهایی و بدبختی هاش گفت. بار چهارم .... بار چهارمی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 شهریور 1389 02:50
چند وقته کم می نویسم. تقصیره گودره کمی. سطحی می کنه آدمو. تقریبا دیگه نمی تونم متنای بیشتر از چهار پنج خط رو بخونم. این روزا فکر رفتنم. می خوام آیلتس بدم. اما از تنهایی بدم میاد. همین برام ترمزه. من برم مامان بابام تنها می شن. به من وابسته شدن در نبود خواهر و برادرم در حد بنز. اما آینده ی من چی؟ مخم از کار افتاده...
-
تو را.....
پنجشنبه 4 شهریور 1389 02:47
اون موقع ها که به قول عطیه تو بودی و من و مایی بود، من سریال مدار صفر درجه رو خیلی دوس داشتم. اون وقتا هنوز همه چیز بوی گند سیاست رو نگرفته بود مثل الان که از بعضی بازیگراش متنفرم. گفتم که! اون موقع ها تو بودی و من و مایی بود (به قول عط).... یا به قول شاعر اون روزایی که ما دلی داشتیم کسی بودیم پاییزو بهاری داشتیم.......
-
کجاست مادر؟
سهشنبه 2 شهریور 1389 01:56
مغزم خیلی درگیره. داره می ترکه از حرف. خیلی حرف دارم. دلم یکی رو می خواد که بشینه پای صحبتم و همین طور که من دارم حرف می زنم راه رو از چاه بهم نشون بده. راهنماییم کنه به سبکی که اصلا معلوم نشه داره نصیحت می کنه. و وقتی از پای حرف زدن باهاش پا می شم همه چیز شفاف شده باشه و بدونم چی کار باید بکنم و مغزم راه افتاده باشه...
-
به فیلم های ندیده، به مبل خالی من.................
سهشنبه 12 مرداد 1389 00:02
این شعر رو بخونید. شاعرش کسیه به نام مهدی موسوی. : دیروز... به کودکم که نشسته ست در سر و رَحِمت! به عشق: پایان بندی ِ روزهای غمت به افتضاح ترین حالت درونی تو به رگ زدن هایم روی خواب خونی تو به پنجره که به مشتی تگرگ چسبیده پریدن از خوابی که به مرگ چسبیده به کودکی که به سختی ادامه می دهدم به دختری که پس از مرگ نامه می...
-
کافه ویونا
پنجشنبه 7 مرداد 1389 19:19
امروز به یاد روزهای هشت و نیم، قهوه ترک می خوردیم در کافه ویونای دوست داشتنی و تیرامیسویی که تمام ورزش کردنهای صبحم را به باد داد! قبل ترش نشسته بودیم در یک رستوران به نام پدر خوب که غذایش اصلا خوب نبود و سان اصرار داشت که همیشه خوبه و این دفعه اینجوری بوده. و نزدیک بود سابرینا و فربد (ماشین فر) رو با جرثقیل ببرن و ما...
-
چهل سالگی
چهارشنبه 6 مرداد 1389 22:48
خبرت هست که در شهر شکر ارزان شد؟ خبرت هست که دی گم شد و تابستان شد؟ چهل سالگی فیلمیه که وقتی تموم شد من گیج بودم. بغض داشت بیداد می کرد در درونم. از روی صندلی های قرمز سالن شماره دوی سینما فرهنگ که پا می شدم تلو تلو می خورد دلم از توی قفسه ی سینه. چهل سالگی همون حال و هوای آشنای کنعان رو بهم دست داد. بلوایی شده بود...
-
نامزدی مهد
یکشنبه 27 تیر 1389 23:58
امروز عاط تو ماشین جدیدش (سروناز) رانندگی می کرد و یاس روسریش رو بر می داشت و من می ترسیدم از برادران ارشادگر. عاط هنوز هم به رسم نوجوانی کلید که بکنه روی یه آهنگ دیگه کسی جلودارش نیست و اینجوری شد که ما کل راه رو داشتیم یه آهنگ گوش می دادیم و من بدجور عاشق آهنگه شدم. هنوز در جو دیشب بودم و دستام حرکات موزون می کردن....
-
به یاد تابستانهای دلم
یکشنبه 27 تیر 1389 21:42
گفتم که تابستان یخ روح مان را آب می کند ! هیچ جهنمی دیگر دلمان را گرم نکرد اما ! گفتم زمان می گذرد من بزرگ می شوم ، تو بزرگ می شوی قد می کشد احساس مان کفش های پاشنه بلندت هم به دادمان نرسید دنیا بزرگ شد و ما حقیر تر شدیم گفتم که یک روز یا یک شب چه می دانم یک زمانی خسته می شود خسته شدم از این همه صبوری گفتم …. نه !...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 تیر 1389 19:39
برای عوض شدن حال و هوا! چرا که من الان حال و هوام دیگه حال و هوای دیشب که پست قبلی رونوشتم نیست.... دلبر به ما رسید و جفا را بهانه کرد افکند سر به زیر و حیا را بهانه کرد آمد به بزم، دید منِ تیره روز را ننشست، رفت و تنگی جا را بهانه کرد رفتم به مسجد از پی نَظّارة رُخَش بر رو گرفت دست و دعا را بهانه کرد آغشته بود پنجه...
-
دلم گرفته رفیق......
سهشنبه 22 تیر 1389 23:30
امروز یک خبر شک کننده بهم داده شد. البته این موضوع رو تا الان که دارم اینجا می نویسم هیچکس نمی دونه از اونجایی که بازیگر بی نظیری هستم... بگذریم. من امروز شک زده شدم وقتی چند بهم گفت که نویسنده داره عروسی می کنه. من نمی دونم خب واقعا چرا شک زده شدم و الان حتی بغض هم دارم عین دیوونه ها. احساس می کنم فصلی از زندگیم که...