-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 اسفند 1388 22:22
امروز سان حسابی از دستم ابراز ناراحتی کرد. من بهش حق می دم. بد جوری آدم فراموشکاری شدم. اوایل یه شوخی و خنده حرف می شد که آلزایمر گرفتی و اینا. اما الان دیگه حسابی شاکیه... نمی دونم چمه. هیچ کس تغییر خاصی در رفتارم مشاهده نکرده. فقط سان که خیلی بهم نزدیکه این جور گله داره. خودم اما دیگه با خودم رو درواسی که ندارم! می...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 اسفند 1388 21:18
نفیسه دیشب آزاد شد :) امشب حسابی خوابم میاد. دیروز صبح توی هواپیما کنار پنجره نشسته بودم و هوا کاملا صاف و آفتابی بود و ما بالای ابرا بودیم و صندلی کنارم خالی بود و داشتم ساندویچ می خوردم و bedtime stories می دیدم! همه چیز آروم بود و من از سفر یک هفته ای پیش خواهرم و مرجی برمی گشتم. یک هفته استراحت مطلق و بخور بخواب و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 اسفند 1388 21:17
اینا رو 4 شنبه ی هفته ی پیش نوشته بودم که تا امروز پابلیش نشده بود.. خب بالاخره این کنکورم دادیم رفت... اما حسابی سخت بود. نمیدونم چی بشه. امیدوارم همه بد داده باشن و فقط به نظر من اینحوری نیومده باشه...در حال حاضر که اینا رو می نویسم توی هواپیما و در حال رفتن به سوی سیسترم هستم. دیروز رفتیم به رنگ ارغوان رو دیدیم....
-
کنکور........
چهارشنبه 28 بهمن 1388 16:33
برای بار هزارم همه چیز آرومه رو گوش می دم. بلکه کمی آروم شم و واقعا باورم شه که همه چیز آرومه.... الان شکوف سر امتحانه. منو مص صب داریم... عط هم جمعه صب..... در حال حاضر هیچ فکر امیدوار کننده ای در ذهنم نیست.... با این درصدهایی که این روزا می زنم، قبول شدنم فقط می تونه به معجزه باشه. که من به معجزه اعتقاد ندارم......
-
طاقت بیار رفیق......
دوشنبه 19 بهمن 1388 22:56
پس چرا آزادت نمی کنن نفیس؟ چرا نمی ذارن این افکار لعنتی دست از سر ما بردارن؟ دیشب رفته بودم حموم به این فکر می کردن که تو چه جوری می ری حموم؟ مثل ماها هر وقت اراده کنی می تونی بری یا باید کلی تشکیلات رد کنی تا بشه؟ صب خودمو توی آینه نگاه می کردم و دستم رفت به موچین تا چند تا از ابروهای اضافه رو بردارم. یاد تو افتادم....
-
امروز
شنبه 17 بهمن 1388 22:07
یه استاد داشتیم توی پارسه، یه چیزی تو مایه های معلومات عمومی مدیریتی درس می داد. مثال هاش خدا بود. چند روز پیشا داشتم می خوندم رسیدم به یکی از مثالاش. راجع به روشهای تعیین مدیران. بعد از کلی شرح و بسط، رسیده بود به اینکه یه روش داریم به اسم روش اتوبوسی. معنیش اینه که مدیرای چندین تا سازمان با هم دوستن. بعد وقتی یکیشون...
-
امروز بارون می اومد...
پنجشنبه 15 بهمن 1388 21:56
امروز از صب تا شب فقط و فقط ۶۳ تا سئوال دنباله و سری حل کردم. می خواین بگین کمه؟ هر تست توی کنکور یک دقیقه و نیمه اون وقت تو ۶۳ تا رو توی ۱۰ ساعت زدی؟؟؟ خودم می دونم. این آواتارو ما از دست دادیم. با مرجی یه عالم توی صف وایسادیم اما وقتی رسیدیم جلو گفتن سولد اوت شده! اما مرجی یه بار رفته بود. بعدناش بران تعریف کرد....
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 بهمن 1388 22:56
سمت ِ من نه برف و نه باد دلهره است که میوزد.... ( + ) تا این کنکور بگذره من سگم و پاچه میگیرم و اینا. کلی حرف دارم اما حسابی خسته م... من با این خصلت بد حرف نزدنم چی کار کنم؟؟؟ اونقدر از طرف مقابل حرف می کشم که مطمئن شم نوبت بهم نمی رسه....
-
همین دیگه
جمعه 9 بهمن 1388 20:22
چقدر خوشحالم که الان مرت ضا اینجاس و من در اتاقمو بستم!! البته ندایی از درونم میگه خیلی بی شخصیتی پاشو برو حال رز ا رو بپرس اما ندای بسیار ضعیفیست. در نتیجه من الان از درون اتاق در بسته ام توسط لپ تاپ جدیدم می لاگم! این لپ تاپ سفر دور و درازی رو از امریکا طی کرده تا به من برسه و من هنوز خیلی باهاش دوست نشدم! در این حد...
-
دلم بی خبری محض میخواد
شنبه 3 بهمن 1388 22:39
من شب که اومدم خونه حالم نسبتا مساعد و خوب بودا.. اما لامصب خوندن این اخبار، این روزا فیل رو هم از پا درمیاره... هیچ روزنه ی امیدی وجود نداره باور کنین من خیلی گشتم اما نبود... من اصلا این شبا رو دوس ندارم... من همون روزای خودمو میخواد که می ریم کتاب خونه و با دوستام توی بی خبری محض شادی می کنیم و غصه های دل خودمونو...
-
روزانه
چهارشنبه 30 دی 1388 22:39
حسین بهم یه آهنگ داده خیلی قشنگه و از اینجا قابل دنلود کردنه! لازم به ذکره که حسین یکی از برو بچ فامیله که توی کتابخونه کلی با هم رفیق شدیم و دائم هم میگه تو به این باحالی پس من چرا انقد دیر پیدات کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!! و به قول شکوفه همه رو برق می گیره ما رو هیچی نمی گیره!!!!!!!!! اما بچه واقعا خیلی خصویات خوبی داره....
-
چرند
دوشنبه 28 دی 1388 21:25
امروز صب خیلی شارژ بودم. صبح بدون خواب آلودگی بیدار شدم. با کلی انرژی رفتم کتابخونه. نهار هم عاط و مامانش می خواستن بیان خونه مون و من می خواستم ساعت ۱۲ از کتابخونه برگردم خونه. در نتیجه با خودم قرار گذاشتم کلی درس بخونم توی همون ۴ ساعتی که اونجام. اما باید خدمتتون عرض کنم که از ۸ تا ۱۲ که اونجا بودم شاید شیرین ۵...
-
دیگه چه خبر؟
یکشنبه 27 دی 1388 22:46
امروز توی کتابخونه خیلی خوش گذشت و من دائم می گفتم بار الها شکرت شکرت که من و دوستام جمعمون انقد جمعه! چقدر ایمان میارم به حرف مامانم که هیچ دوستی مثل دوستای مدرسه ی آدم نمی شن... واااای امروز مص شیرین زبونی می کرد و من ثانیه به ثانیه جای رانتز رو خالی می کردم. مص از کله ی سحر واسه ی ناهار چی بخوریم با هیجان ایده می...
-
من عاشق این دو تا شعرم...
جمعه 25 دی 1388 19:06
اولیش مال سعدیه: من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان که دل اهل نظر برد که سریست خدایی پرده بردار...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 7 دی 1388 13:25
اینترنت کار نمی کنه. یاهو و جیمیلم باز نمی شه. توی فیس بوک با هزار بدبختی می شه رفت اما هیچی نمی شه نوشت. سر ناهار مامان می گفت ما الان اینجا داریم ناهار خوریم، معلوم نبست توی خیلی از خونه های دیگه چه خبره.. می گفت خیلی ها دیروز صبح پاشدن شال و کلاه کردن گفتن می ریم تظاهرات. اما شب دیگه برنگشتن.. فردا شب می خوام برم...
-
عاشورا.......................
دوشنبه 7 دی 1388 09:20
دیشب که رسیدیم خونه هراسون دنبال اسم کشته شده ها می گشتم. خیل عظیمی از آدم ها بودن که دلم می خواست از سلامتی شون خبر دار بشم. اسم ها رو جایی پیدا نکردم تا همین صبح. دلم برای اون 5 تا اسم گرفت. می دونی؟ اسم مهم نیست.. عدد مهم نیست، آدمایی که منتظر اون اسما بودن مهمه، آخرین نفری که با گوشی موبایل اون اسما تماس گرفتن...
-
اینا دیشب باید پابلیش می شد که موند واسه امروز صب
پنجشنبه 19 آذر 1388 09:20
حتما هم همین امشب باید اینقدر حرف زدنم بیاید. همین امشبی که کلی تلاش کردم که زود خوابم بیاید و حتی قهوه ی دوم رو رد کردم منزل هدایی که تازه عروس بود ما به دیدنش رفته بودیم اما به نظر من این هدی آن هدای قبل عروسیش نبود و آن هدای شیطونه هی یه چیزی بگو کجا و این هدای آرومه تابلو دپرس کجا؟؟... ای بابا اصلا من داشتم راجع...
-
این روزها...
چهارشنبه 18 آذر 1388 18:21
این روزا می رم کتابخونه و درس می خونم. اما خودم بهتر از همه می دونم که این مدل درس خوندن به هیچ دردی نمی خوره. و فقط برای اینکه خونه نمونی و احساس کنی که یه کاری داری می کنی مفیده. اونجا دائم باید چایی خورد (مدلشه!) و از پنجره شهر غبار گرفته رو نگاه کرد و دقیقه یک بار هم برای پس دادن چایی ها به دستشویی مراجعه کرد!...
-
زمستان ست ..
پنجشنبه 12 آذر 1388 14:30
حسابی سردمه. می شینم تو سابرینا. بخاری رو میزنم. باد گرم می خوره تو صورتم و مطبوع ترین حسهای دنیا بهم دست می ده. سالهاست که گرمای بخاری ماشین خاطرات خوش زمستونای قبل رو یادم میاره. و حتی یادآوری خاطرات بدش هم برام خوشایند می شه. ضبط رو روشن می کنم. سی دی شوق شقایق ها توشه. شروع می کنه به خوندن، با ریتمی آروم و گرم:...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 5 آذر 1388 17:12
از صب تا حالا بلا نسبت سگ پاچه می گیرم. حتی با سان هم دعوام شد. الان یه کم با چند حرف زدم بهترم. بهم واسه کنکور کلی امید و راهکار داد. مغزم قدرت تمییزشو از دست داده. نمیدونم چی کار خوبه چی کار بده. اعصاب هم که در حد صفر. دلم می خواد کلی توضیح بدم. حالا بعدن....
-
مثلا . . .
یکشنبه 1 آذر 1388 18:16
بچه که بودیم، توی بازی هامون کلمه ای که خیلی تکرار می شد، "مثلا" بود. می گفتیم: مثلا من مامان می شم، مثلا اینجا خونمون بود، مثلا این خرسه بچه بود من مامانش بودم. مثلا ما تو خارج زندگی می کردیم. و هزار تا مورد دیگه مثل اینا. حالا، امروز، دلم می خواد برگردم به اون دوران. بگم بیا بازی کنیم. مثلا الان پارسال...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 آبان 1388 18:18
امروز خوش گذشت. رفتیم سمینار یه کم مغزمون باز شد اما نه کامل! به هر حال خوب بود. با پرانتز و فرناز و آرزو و اینا. بعد فک کن صب کله سحر یهو چند مسج داد که دیشب امید آزاد شد . و خلاصه روزمو ساخت دیگه :)) الان وقت ندارم زیاده عرضی کنم ولی کلن یه چیزایی باید شرح بدم. حالا میام!!
-
به رسم هر سال...
یکشنبه 17 آبان 1388 20:53
بازم مسافرت قطاری به رسم هر سال.. و کلی خاطره ی جدید و اینکه باید یک سال دیگه صبر کنیم تا ازین خاطرات باز تولید شه! خوشحالم که این همه سال شده که هر سال این مسافرات قطاری رو می ریم و چیزی از قبیل ازدواج کردن یه عده نمی تونه جلوشو بگیره!! چقدر حرف زدن هامونو دوس داشتم. خیلی می چسبید. مخصوصا برای همچون منی که انگار بعد...
-
غر
سهشنبه 12 آبان 1388 16:22
امروز هزار و یکی کار داشتم. اما یه بارون مسخره باعث یه ترافیک مسخره تر شد و من فقط سعی می کردم اعصابم رو هدر ندم و ریلکس باشم. الانم سرم درد می کنه. عین دیشب. یه پنجره کشیدم. اولش بی ریخت شده بود. استادم سعی می کرد درستش کنه. توی دیوار دورش زیادی قهوه ای قرمز زده بودم و کل نقاشیم برافروخته شده بود.. استادم بهم گفت...
-
I'm callin' U
سهشنبه 5 آبان 1388 10:11
چند سالی می شه که این آهنگ رو دوس دارم. گاهی عین آرام بخش می مونه.... یه جورایی بوی زمستون و برف و عاشقیت و این جور چیزای از دست رفته رو داره.. I'm callin' U When all my goals, my very soul Ain't fallin' through I'm in need of U The trust in my faith My tears and my ways is drowning so I cannot always show it But...
-
خدایا..
یکشنبه 3 آبان 1388 21:03
می دونی؟ دایره ی آدمایی که زندانی شدن یا کشته شدن، همین طور داره کوچک و کوچک تر می شه. از ۵ شنبه که مردمو فله ای دستگیر کردن تا حالا دائم تو فکرشم. اسمش اینجاس بین بازداشتی ها. یکی از صمیمی ترین دوستای لاهه بود. بسیار باهوش فارغ التحصیل علامه حلی و بسیار بسیار پاک. یعنی من همیشه برام سئوال بود که این چه جوری تونسته...
-
درون نامه..
چهارشنبه 29 مهر 1388 22:11
امروز خیلی اتفاقی بدون برنامه ی قبلی چند رو دیدم. با سانی بودم. خیلی دلم براش تنگ شده بود. کلی حرف زدیم. کلی من می خندیدم. کلی شاد بودم. بعد یهو چند پرسید مثل اینکه حالت بهتره. منم که این لبخنده از رولبم ترک نمی شه چندین وقته. هیچی نگفتم که از قدیم از آه و ناله در جمع متنفر بودم. اون اما هزار بار گفتم که یه دوست...
-
تست
چهارشنبه 22 مهر 1388 21:55
چند روزیه وبلاگمو که باز می کنم کامپیوترم هنگ می کنه و دیگه نه چیزی باز می کنه، نه ری استارت می شه، نه خاموش می شه. بعد من مجبورم کاملا ناجوان مردانه کلید 0 و 1 پشتشو فشار بدم.. الانم با تر و لرز بلاگ اسکایو باز کردم امدیوارم که وقتی وبلاگمو باز می کنم دوباره خراب نشه. آخه عجیبه چون وبلاگ بقیه رفقا رو مثه سارا و نرگس...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 مهر 1388 20:19
پس تکلیف طاقت این همه علاقه چه می شود ؟ ... سید علی صالحی
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 مهر 1388 20:15
قطار می رود تو می روی تمام ایستگاه می رود ومن چقدر ساده ام که سال های سال در انتظار تو کنار این قطار رفته ایستاده ام و همچنان به نرده های ایستگاه رفته تکیه دادم ... قیصر امین پور