ساعت هشت و سی و پنج دقیقه است و سایت سنجش باز نمی شه. استرس ما رو کشت /:

استرس دارم. خنده داره یخ کردم اصلا! ده دقیقه مونده. ماکسیممومش اینه که رتبه م شده مثلا ۴۹۵. از این بدتر هم یعنی ممکنه؟ برو بابا من اگه زیر ۱۰۰ نشم حالا ۱۰۱ با هزارو یک دیگه چه فرقی می کنه برام؟؟؟ هیجی. مریم قوی باش. الان شد ۶ دقیقه.

تو با دلتنگیای من، تو با این جاده هم دستی...

من نمی دونم دقیقا کی داره توی خونه ی ما با صدای بلند تظاهر کن ازم دوری گوش می ده، چون اینجا نشسته م و هر 5 دقیقه یک بار سایت سازمان سنجش رو رفرش می کنم که ببینم کی این رتبه های مزخرف میان. و با تقریب خوبی (این یکی از تکه کلام های لاهه بود) مطمئنم زیر 100 نخواهم شد. به هر حال اینجا نوشته م جهت فریضه ی ثبت در تاریخ.... و امیدوارم تا ساعت 20 بشه زنده بمونم.

مرا دلی که صبوری ازو نمی آید...

چی بگم؟ طبق معمول بیام یه تصویر گنگ از خوش گذشتگی یا نگذشتگی امروزم براتون ارائه بدم و برم؟ یه عالمه وقته دارم توی گودر و فیس بوکو این ور و اونور می گردم که نطقم باز شه. نه که باز شه نه! باز هست ماشالا همیشه. ول کن اصلا. ببار ای بارون ببار، با دلدم به هوای زلف بار، داد و بیداد از این روزگار، ماهو دادن به شبهای تار...  

من چه کار کنم؟ با حرفایی که باید می زدم و نزدم؟ با کارایی که باید می کردم و نکردم، جاهایی که باید می رفتم و نرفتم، اصلا حتی نقاشیایی که باید می کشیدم و نکشیدم.. جسارتایی که باید به جا به خرج می دادم و ندادم. از این من ای که ساختم واسه اطرافیان بدم میاد. همون جوری که اونا می خوان. بدون توجه به خودِ خودِ مریم! بدون کوچکترین توجهی به اونچه که واقعا بودم و قرار بود باشم! نمی دونم این نقش بازی کردنا کی افتاد تو وجودم و من ازش غافل شدم و اینقدر رشد کرد و همه ی وجودمو گرفت... حالا شدم عین پیرزن هایی که مغموم و دست از همه جا کوتاه، دیواری کوتاهتر از دیوار سرنوشت و اطرافیان و شرایطش نبود پیدا نمی کنن و افسوس می خورن.... 

همه ی مردم هر کاری دلشون خواست رو کردن و آب از آب تکون نخورد. آره درسته دوباره یکی دیگه توی فامیل داره با عشق ازدواج می کنه! و من ناخواسته یا شایدم خیلی هم خواسته پرتاب می شم به یک سال و نیم پیش و می مونم همونجا! تکون نمی خورم! این جور اطرافیانی دارم من! واسه ی عاشق شدن کسی که براشون عزیزه همه کار می کنن! پا می شن اصلا می رن یه شهر دیگه با سلام و صلوات از خانواده ی طرف درخواست می کنن که ما رو سر افراز کنین و با ما وصلت کنین! شهری که اگه اسمش می اومد جواب ما قطعا و بدون فکر منفی می باید می بود... ببار ای ابر بهار با دلم به هوای زلف یار... داد و بیاد از این روزگااااار!!!! آره دیگه! منم فقط زنجموره بلدم! زحمت شد مریم جون همینشم دیگه می ذاشتی کنار!!!! به هر حال کلی تو این مدت زحمت کشیدی! به خودت قبولوندی که اینه دیگه باید قبول کرد و ساخت!!! لابد اطرافیان هم گفتن این چه دختر بساز و عاقلیه!!!!!!!!!!!!!!!!   

طبق معمول بغض کن مریم جون! کار دیگه هم آخه بلد نیستی رفیق! بغض کن و اگه راه داد دو تا قطره اشکی برو و بعدشم دوباره روز از نو روزی از نو! لابد سرنوشت همین بوده! پاشو مریم! پاشو و برو با لبخند و سرزندگی راجع به شیرینی های جدید که امروز درست کردی برای بقیه توضیح بده! این راهیه که خودت انتخاب کردی.

ز بوی زلف تو....

امروز عصر داشتم درس می خوندم که یهو بارون گرفت. دیگه حس درس رفت. پاشدم اتاقمو مرتب کنم و از منظره ی کوه های از بارون سبز لذت ببرم که یهو دلم گرفت و نامجو هم داشت می خوند ای دوای دل ای داروی درد... همدم گریه های شبانه، و خلاصه اشکی بود که می خواست روون بشه که ناگهان تلفن زنگ زد و این یاس بود که داشت پشت تلفن برام سنتور می زد و می خوند حتی: ز بوی زلف تو مفتونم ای گل... ز رنگ روی تو دلخونم ای گل.... الی آخر! و یک کنسرت زنده به علاوه ی یه عالمه تعریفیای مخصوص یاسی منو سر حال آورد....

یاس دستم رو فشار می داد و هر چند ثانیه یک بار می گفت دلم خیلیییییی برات تنگ شده بود. و صدایی از دورن من نهیب می زد که کمی احساس به خرج بده!!!! اما کسی به آن صدا توجه نکرد و من هی یاس بیچاره را نگاه می کردم! آدمه دیگه! گاهی بی احساس می شه. طفلک یاش! گفته بودم که پاره ی تنم است و چقدر دوستش دارم؟؟؟ ما رفته بودیم ختم و من در کفِ فک و فامیل فرهیخته مان بودم که در ختم به جای سیاه سبز پوشیده بودند!!!! آن هم در این زمانه ای که دهانت را بو می کنند که مبادا ..... بگذریم!  

 

دیشب تا صبح خواب لاهه را می دیدم. یعنی نه اینکه خودش در خواب من باشد ها! نه! نامرد اهل یه خواب آدم آمدن نبود.... هی خواب می دیدم که مامانم می گوید پاشو حاضر شو الان لاهه می آید باید با هم بروید بیرون! و من همه ش استرس داشتم که بعد ار این همه وقت که می بینمش چیییییییییییییییی بگم؟؟؟؟؟؟؟ صبح که پاشدم تشخیص دادم که به خاطر فکر به پرانتز بوده این خواب!

 

روزهای فرد با معلم نقاشیمان می رویم ورزش و چهارشنبه ها با معلم ورزشمان می رویم نقاشی! من عاشق این دو نفرم. و البته مص اگه نبود دنیا خیلی چیزا کم داشت.....

ستار برای بار ان ام می خونه که بکش دل را شهامت کن.. و من کماکان به شهامتی که کردم فکر می کنم.. و یاد اون اصطلاح نیل که میگفت خانووم شما رییییییییدی (با پوزش های مربوطه). بعد نوشته های سارا رو می خونم (1و2) که چقدر راست میگه. احساس می کنم ماها کاملا آدم فضایی شدیم. و حتی مخالف هر گونه آدم فضایی نبودن هستیم و نگاه سارا یک نگاه سوم شخصه که می گه شماها چتونه؟؟؟؟؟ و ما نمی دونیم چمونه. فقط می دونیم که هیچ چیز آروم نیست و در عین حال همه چیز آرومه. مردم عجیبی شدیم و خودمونم خوب می دونیم اما اونقدر توی عمق ماجرا هستیم که حالیمون نیس.

کسی که خواب باشد ، اگر نه با ضربه‌ی اول ، با ضربه‌ی دوم و سوم بیدار می‌شود ، از خواب می‌پرد . این مردم ضربه‌های پتک را یکی پس از دیگری تحمل می‌کنند و عین خیالشان نیست . نه ، این مردم خواب نیستند ، مرده‌اند و حرکات گه‌گاهی که از آنان می‌بینیم ، جنبش زندگی نیست . تشنجات احتضار است . 

(+