هاه.. هیچوقت نفهمیدم زندگی چه جوریه. همیشه دلم می خواسته به یه نیرویی که اسمش خداس اعتماد داشته باشم. برعکس خیلی ها که با این مسلمونیشونو به رخ هم می کشن، باید اعتراف کنم که این کار فقط و فقط به خاطر خودم بوده. اینجوری راحت تر بودم خودم..
این روزا انگار واقعا خوابم. عین برق و باد داره می گذره و من نمی فهمم چی می شه. هفته ی پیش همین روز مصاحبه م بود. پروسه ی خیلی آسون و راحتی بود. پیش خودم شرمنده شدم که از بعد از عید داشتم خودمو به خاطر این موضوع اذیت می کردم. وقتی آفیسر بهم گفت اپروو شدی، نفسم بند اومد. احساس بی وزنی کردم برای چند ثانیه. انگار که رفته باشم فضا، همون جوری بی وزن. از در که اومدم بیرون زنگ زدم بهش. زبونش بند اومده بود اما من جیغ می زدم. گرما و آفتاب رو دیگه حس نمی کردم راه می رفتم و حرف می زدم. خونه ی مرج اینا که رسیدم رفتم بخوابم. صبحش 5 دم سفارت بودم و خیلی خسته بودم. اما خوابم نمی برد. بهترین احساس دنیا رو داشتم.. 6 ماه فقط نگران این بودم که می گیرم یا نه. حالا که گرفته بودم، عین اولین شب آرامش بود. تا حالا این حجم آرامش رو حس نکرده بودم. حس خوشحالی نداشتم. همه ش آرامش محض بود...
الان یک هفته گذشته. من تازه کم کم داره باورم می شه. گاهی هنوز حس می کنم خوابم. می خواد بیاد ایران. نمی دونم چی بشه. نمی تونم صبر کنم برای دیدنش. این منم؟ همین خودمم؟ با این همه احساس و آرامش؟ تا کی اینجوری می مونم؟ گاد نوز.
باید برای جی آر ای بخونم. می خوام اونجا ترنسفر کنم به یه دانشگاه بهتر. آرشیو وبلاگمو نگاه می کنم، کی فکرشو می کرد یه روز این چیزا رو بنویسم؟ اون روزا که داستانای لاهه و نینا و نیلو و عاط و ... رو می نوشتم، اون روزا که می رفتم کتابخونه، اون روزا که مشکلم امتحانای دانشگام بود، ... کی فکرشو می کرد منی که پارسال همین موقع همه ش داشتم فکر می کردم که برم یا نرم یا چی کار کنم، امسال این موقع پذیرش و ویزام تو دستم باشه.. می دونی؟ هیچ چیز غیر ممکن نیست.. همین کمی ترسناکه. مام که محصول جهان سومیم. در کل نیمه خالی لیوان رو پیش بینی می کنیم، دیدنش که هیچی.