یک عالمه نوشتم. اما پاک کردم. جمله ی آخر نوشته م این بود:
آه نرگس تو می دونی کی رو می گم. همون کسی که توی میدون انقلاب دیدیش ... یادته؟ تو با آزی بودی.
الان تقریبا ۳ ساعته که خونم. از لحظه ای که اومدم این صفحه جلوم بازه و می خوام بنویسم. اما هی کار پیش اومد. آخریشم چتیدن با داداشه و مرج بود. مرج شارجه درس می خونه. عمران. عشق ساختمون سازیه! لابد پیش خودش فکر می کنه این بیابونای برهوت امارات جون می ده واسه ساتن. بعد لابد املاک رابینسون بیاد بفروشه!!! اون روزی با سان و فر می خواستیم تمرین تحویل بدیم گروهی، فر می گفت روش بنویس املاک رابینسون تقدیم می کند!! داشتم می گفتم که الان داداشه رفته اونجا برن آزمایش بدن. امشب هم جواب آزمایشو بهشون می دن. تا ببینیم چی پیش میاد.
چیزی که فکر منو مشغول کرده پست آخر وبلاگ نرگسه. نمی دونم چرا اما فکر می کنم جو ندیم. بگیم که دختره بعد از یه مدت دپرسی، می ره ایشالا با یه نفر دیگه آشنا می شه. و ممکنه که تا سالها بعد گاهی به این فکر کنه که هیچ کس اون دندون پزشکه نمی شده براش، و در کل توی هر دعوا یاد اون بیفته که اگه اون الان بود این جوری نمی کرد. که این توی همه ی آدمایی که در عین دوست داشتن از یکی به هزار و یک دلیل خدافظی می کنن وجود داره. می مونه آقاهه. اون چی کار کنه؟ دیدم یکی کامنت گذاشته بود برای نرگس که بره یکی رو مثل خودش پیدا کنه. واقعا چه جوری؟ حالا همچین آدمی از کجاش بیاره؟؟؟؟؟ می دونی؟ می ترسم اونقدر از این ماجراها براش پیش بیاد که آخر سر به هیچ کس نگه مشکلشو و بره توی زندگی و ... . اگر این جوری شه چی؟ من بهش حق می دم در عین اینکه واقعا کار وحشتناکیه در حق طرف مقابلش.
می دونین چی شد؟ من گفتم بریم سینما. همه گفتن آخ جوووووون بریم. بعد قرار گذاشتیم. کلی آدم اومد. بعد هر کی از یه چیز قرار خوشش نیومد و غر زد. همه شونم به من. چراشو نمی دونم. نین یهو یادش افتاد که من اونجور که باید و شاید دوستش نبودم. رض عین جنازه هی می افتاد اینور اونور می گفت گشنمه. نیل از رفتار رض شاکی بود. فر با چند حال میکرد، چند کلاس می ذاشت. نویسنده دچار عدم اعتماد به نفس شده بود. لاهه دپ بود. مستر گل غر می زد که این چه وضع قراره. من مگه چند نفرم که این همه آدمو تحمل کنم؟ به من چه اصلا؟ من گفتم بریم سینما فقط. به من دیگه ربطی نداشت مشکلات مردم. لاهه خان هم از چشم من می دید که درست منیجمنت نکردم. ای خداااااااااا مگه یه سینما رفتن منیجمنت می خواد؟ حال آدمو به هم می زنن اینا که دوست دارن همه جفت جفت باشن. به تعداد پسرا باید دختر بیاد وگرنه ممکنه چند تا پسر بمونن رو زمین! چقدر پر روئن. هیچی دیگه. من دیگه هیچ قراری باسه این جماعت از خود راضی نمی ذارم. خواستم برم سینما هم تنها می رم. نه آخه اگه فیلمش بد بود هم به من مربوطه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خدایا از پررویی این ها بکاه و به اعصاب ما اضافه نما. آمین.
خداوندگار را هزاران بار شکر می کنیم که عید باستانی دست از سرمان برداشت. حالا با اینکه سخته صبحای زود بیدار شدن و تو این ترافیک رسیدن به کلاس. اما در حال حاضر هر چیزی در نظر من از عید می تونه بهتر باشه!
امروز سینما آزادی! تصور کن اگر زحمت بکشیم ۲ دقیقه از دانشگاهمون بیایم اونور تر، می رسیم به یه سینما آزادی نو و سه تا سالن فیلم! به هر حال هی واسه اینکه ما درسمون دیرتر تموم شه دلیل ایجاد می کنن!
امروز بعد از خیلییییییی وقت دوباره با نین و نیل، همون سه تا موجود سرخوش دو سال پیش شدیم. دوباره تمام بخارست رو پیاده اومدیم بالا تا بستنی فروشی میدون آرژانتین به نام گل آقا!! دوباره هی خندیدیم و هی حرف زدیم و هی کیف نیلو رو حمل کردیم. دوباره توی ترافیک کلی رقصیدیم و آهنگای مخصوص خودمونو گوش دادیم. دوباره خوشحال بودیم. از ته دل از با هم بودنمون خوشحال بودیم.
امروز چشمای سان خیلی غمگین بود. خیلی بزرگه. به جوووووووون خودم بزرگه این بشر. بعد از عمری زد و عاشق شد. طرف با پدرشم وارد مذاکره شد. همه چیز حل بود. اما یهو زد و از کارخانه ی محل کار طرف دزدی شد و اون هم که مسئول اون بخش بود مظنون واقع شد و حالا باید ۴۵۰ میلیون تومن خسارت بده. دادگاه و دادگاه کشی. ماهی ۱۰ میلیون قسط بندی کردن براش. اون وقت این وسط دیگه چه جایی برای فکر به ازدواج می مونه؟ زندگی سان از این رو به اون رو شد. زندگی شد تراژدی. اما بگو یک بار، فقط یک بار ساناز غر بزنه به جون ما و گریه زاری کنه و اصلااااااااااااا. یعنی داره می ترکه اما لبخند می زنه. خدایا کمکش کن من جاش دارم می میرم.
امروز یهویی لاهه زنگ زد تا اومدیم بگیم سلام، گفت گوشی گوشی به چند روحیه بده! بعد منم که وارد! دااااااد می زدم که چندددد تو می تونی و اینا که بعدا فهمیدم چند می خواسته بره با یه دختره صنم باز کنه! و من متاسفم برای خودم! از این به بعد اول می پرسم برای چی باید روحیه بدم بعد شروع می کنم!
چرا همیشه اینجوریه؟ تا میای یه کمی خوشی کنی و خوش باشی و به فکر خودت باشی، یهو یکی پیدا می شه که ادعا کنه به فکرش نبودی، یکی پیدا می شه که بهت بگه دلش رو بدجوری شکوندی، یکی میاد می زنه تو سرت که خودخواهی .... چرا همیشه اینجوریه؟
من چقدر امروز امروز کردم!
خاصیت عید خستگی و بی حوصلگی و خوابالودگی و تنبلی و این چیزاس دیگه. پس من حرفی ندارم جز غر. در نتیجه سکوت می کنم که حالمون بد نشه جمیعا! این روزا اند سرگرمیم آهنگ دانلود کردنه.
پ.ن: این بانوی دوست داشتنی که با کمی تردید و خجالت عید رو از پشت تلفن به من تبریک گفت، مرج بود. و این معنی ای نداره جز اینکه برادرم می خواد ازدواج کنه!