دلم می خواد برم موزه ی هنرهای معاصر. خاطره ی دفعه ی قبلی که رفتم رو خیلی دوست دارم. یکی از بهترین روزای زندگیم بود.
دلم می خواد برم موزه ی پول.
دوست دارم برم فیلم باغ های کندلوس.
دوست دارم برم موهامو از ته بزنم. نه دوست دارم ببندمشون نه دوست دارم باز باشن. چی کار کنم که از این دو حالت خارج باشه؟
دوست دارم امتحان نداشتم.
دوست دارم یه عکاس حرفه ای بودم.
دوست دارم اون آهنگ که سلین دیون با اون سیاه پوسته خونده رو الان داشتم و گوش می دادم.
دوست دارم یه نویسنده ی بزرگ بودم که تو نوشته هام هر جوری که دلم می خواست آدما رو تحلیل شخصیت می کردم.
دلم می خواد صلاحیت انتقاد از خیلی چیزا رو داشتم.
دوست دارم یه آدم خاص بودم لااقل تو نظر خودم.
دوست دارم اصلا به خودم فکر نمی کردم و هیچی راجع به خودم برام مهم نبود.
خیلی مهم نیست کِی و کجا ... مهم اینه که من از هر چیزی که تو راجعبش حداقل دو تا کتاب خوندی، یه اشانتیون حرفِ مختصر و مفید می دونم. یعنی تا حالا که اینجوری بوده. رو اون کلمه ی مفیدش تاکید دارم. نمی دونم مفید برای بیان کردنش خوبه یا نه. شایدم بشه گفت یهو تیر رو می زنم به تقریبا مهم ترین قسمت موضوع. اونم مدیون هزار تا آدم دیگه م که با حرفاشون اینا رو به من یاد دادن. اون وقت تو با اینکه خودت خیلی جامع تر از من می دونی، فکر می کنی خیلی پُرم. خیلی حالیمه. باور کن منم دوست داشتم که همه ی دانسته هام حاصل کلی تلاش و کوشش خودم بوده باشن ...
اصلا تو وقتی حرف می زنی هم هنوز داری فکر می کنی. اما من همیشه بعدش فکر می کنم. فکر می کنم ببینم چی گفتم. یه عادته شاید اینم. نمی دونم. اما هر چی هست خیلی مزخرفه. شاید دلیل اینکه ترجیح می دم بیشتر شنونده باشم همینه. بین خودمون بمونه که خیلی وقتا شده خسته شدم از حرفای طرف مقابل و از سکوتا و سر تکون دادنای خودم. اما ترجیح دادم ساکت بمونم. بعد نصفه شبش بی خوابی زده به سرم و همه ی حرفایی که می شده بزنم و نزدم تو سرم رژه می رن .... خل می شم دیگه! .... دیگه خسته شدم از سکوت. یه خورده دیگه که بگذره همچین مغزتو بخورم! از الان می تونم تصور کنم که داری خل می شی اما کم نمیاری. اصلا من یکیو می خوام که به حرفم بیاره. اعصابمو خورد کنه از بس سئوال پیچم می کنه. اونقدر که پاشم بگم آشغال! یه دقیقه ساکت شو می خوام حرف بزنم. به همین صراحت!
می نویسم که ثبت شه.
می نویسم چون الان لازم دارم که بنویسم.
شماها که مَردین بگین، خیلی باید عمق فاجعه زیاد باشه که یه مرد گریه کنه؟ نه؟ ... یا اینا مال قصه هاس؟ ... نمی دونم.
شماها که عاشقین بگین، دور شدن و فرار کردن تا کجا؟ تا کی؟
شماها که بلدین چه جوری می شه سنگ صبور بود بگین بهم سکوت و تحمل حجم بغض چه جوری ............ ؟
Inside my heart is breaking
My make-up may be flaking
But my smile still stays on
...
نمی خواستم بنویسم ... نمی خواستم. طبق اون قرار نفس عمیق ( که اصلا هم نشد بهش عمل کنم) . اما باور کن اگه نمی نوشتم دیگه وبلاگم برام زیادی غریب می شد. غریب و نا آشنا. اما الان حس خوبی دارم حس رفاقت باهاش. شاید بشه به وبلاگ به چشم یه دوست نگاه کرد.
اینا رو بی خیال. بذار تکلیف جک ها رو معلوم کنیم. تقدیر و تشکر مخصوص از نرگس و یاشار! از سارا هم بابت همراهیش ممنونیم! از سورنا هم مرسی بابت همون یه دونه :)
من یکی یه دونه ماچ به همه تون هدیه می دم! هر کی مَرده بیاد بگیره! دیگه جایزه از این بهتر!؟؟؟
بعدشم اینکه ... بیاین بیشتر باشیم. باشه باشه خودم اول همه بیشتر می باشم! اما جدا می گم بیاین بیشتر باشیم. نه فقط 5 شنبه ها ... نه فقط وقتی نوشتنمون میاد ... نه فقط وقتی میریم کافی نت ... مگه نه نرگس؟
پ.ن: و خداوند امتحان را آفرید ... تا 30 خرداد! البته اونایی که آدم مفیدی اند برای جامعه تا آخر تابستون امتحان دارن