حمیدرضا!
امروز به طور کاملا اتفاقی لینکهایی که برام فرستاده شده بودن رو چک کردم. یکیش وبلاگ تو بود که فکر می کردم تعطیل شده باشه. و اون پستی که شاید خیلی قبل تر ها می خوندم.
اومدم اینجا بنویسم که تو آزادی هر جوری می خوای فکر کنی. چون نه لزومی و نه حسی برای توضیح دادن می بینم. البته می خواستم یه سری چیزا هم خطاب به تو مثل پست پیش که خطاب به آرزو و مریم نوشته بودم بنویسم. اما ننوشتم. فقط خواستم بدونی که من دیدم و خوندم.
همین.
مرز را تو ساختی تا
خط بلند احتیاط
مدار فرضی پرهیز
و دیوار شک
ما را از هم بگیرند.
سیم خاردار
گیسوی بید و
گونههای مرا
زخمی کرد.
حالا من نه
در انتهای جهان
که پیش چشمانت
گم میشوم.
نمی خوام بشنوم. فقط می خوام حرف بزنم. چقدر حرف دارم. چقدر حرف نزدم. چقدر فقط گوش دادم. همه ش گوش دادم. همه ش. اینا شاید چس ناله باشن. می تونین نخونین. من دارم با این فرض می نویسم. خسته م. نه خسته نیستم. از آدمای خسته هم بدم میاد. ازشون متنفرم. من خسته نیستم. هیچ وقتم خسته نمی شم. من می تونم خودمو پروتکت کنم. اینجا اصلا جای امنی نیست. تقصیر خودمم هست. اما اصلا مهم نیست. بذار با همه ندار باشیم. مهم نیس که بعضی چیزا رو بعضی کسا ندونن بهتره. مهم نیس.
داشتم می گفتم. خسته نیستم اما کلافه م. از آدما کلافه م ... آدمایی که نمی تونن. نمی تونن که بتونن. نمی خوان که بتونن. آدمایی که احساس می کنن همه چیز رو باید با یه نیروی خارق العاده ای پیش برد. انگاری پشت هر اتفاقی که می افته یه معجزه بوده. نمی خوان قبول کنن که هر گندی که زده می شه یا هر کار باحالی که انجام می شه رو شخص خودشون انجام دادن. معجزه هم تموم شده دیگه ممکن نیست اتفاق بیفته (اینو تو فیلمه گف تو تلویزیون).
خسته نیستم دلمم نگرفته. اما تنگ شده. برا خیلی چیزای مختلف. برا بچه قورباغه ها. برا تویی که حجمت هی داره بزرگ و بزرگ تر می شه و به قول سهراب تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد. برا روز تولدم که رفتیم یاس و انقد غر زدی که اینجا تو پاچه س که اشتهامون کور شد و نخوردیمو همه ش موندو ...! وقتی که گفتم اگه می رفتیم نارنجستان چی کار می کردی؟ که پیچیدیم رفتیم رفتاری عوضش و هر چی زیاد اومدم داگی بگ!!!!!! گرفتیم! دلم برای روزایی که از دانشگاهه پیاده رفتیم ته شهر و از ته شهر پیاده اومدیم هفت تیر و بستنی لیموترش خوردیم تو اون کافی شاپ مرکزی و هی مسخره م کردی که ته شهر شما می شه خیابون جمهوری دیگه!؟ و من می گفتم این یه اصطلاحه. تئاتر شهر می خوام اصلا همین الان. چون دلم براش تنگ شده. یا کل کل می خوام سر اینکه من اگه فلافل میدون انقلاب بخورم نمی میرم و عاطفه اینا رو می خوام که بیان و بخندیمو ..... عاطفه عاطفه عاطفه ..... کاش پرویز پرستویی تو آژانس شیشه ای به جای فاطمه می گف عاطفه ولی اصلا مهم نیس چون منم دارم با همون لحن می گم. دلم برا اون نصفه شبی که بیدارم کردن و ازم انتگرال پرسیدن تنگ شده. همون موقع که کلی قوی ظاهر شدم و کف خودمم برید که تو خلسه دو تا راه برای اتنگرال چی چی اک ارائه دادم! ... یا اون روزی عاطفه اینا حالشون دیگه داشت از بحثای فرهیخته بازی ما به هم می خورد ...
آرزو، یادته چقدر تو خوب و مهربون بودی برام؟ هر چی من ننر کردم خودمو و افسرده بازی درآوردم، تو هی خوبی کردی هی خواستی باشی و کمکم کنی. اون روز که پاشدین با حمیدرضا اومدین دانشگامونو مگه می شه یادم بره؟ اونقدر باهام حرف زدی که بد جوری به حرف اومده بودم یکی باید خفه م می کرد! ولی چی دیدی آخرش؟ دیدی که وقتی باید می بودم و موضوعی رو بهم گفتی که به هیچ کس دیگه نمی تونستی بگی، نه تنها هیچ کاری برات نکردم، یه ذره دلداری ای چیزی هم .... تنها کاری که کردم این بود که میخ کوب شدم. همین. هی هم فکر کردم که چی بگم بهش؟ چی کار بگنم براش؟ برم ببینمش؟ برم اصلا عربده کشی راه بندازم؟ برم وبلاگش کامنت بذارم؟ مغزم جواب نمی داد. هنگ بودم طبق معمول. هیچ کاری برات نکردم. حتی همدردی یا دلداری. اینو یادت باشه.
مریم! ... سر تو اصلا کم میارم. می شم یه نمی دونم ِ گنده. وقتی میبینم که راست می گی و .... آره مریم. تو گول سادگیتو می خوری. می بینی؟ آدمایی مثل من که شاید یه روزی برات همدرد و مهربون باشن، می ذارن هی روزی می رن و هیچ خری هم ازشون هیچ خبری نداره. می رن گم می شن و انگاری همه ی اون حرفا و خنده ها و .... باد هوا بوده. مریم ... دیگه گول سادگیتو نخور .... جدی می گم. می دونی که قصدم متلک گفتن نیست ... که اگه اینو ندونی ترجیح می دم خفه شم ... مریم تازه من خوب خوبه بودم. موافقی؟ پس دیگه از بقیه ها چه انتظاری می شه داشت؟
خل شدم. درست. ولی می دونم دارم چی میگم. خیلی هم خوب می دونم. دلم تنگ شده. برای اون عکس سه نفریه که لب دریاچه گرفتیم. اون که من عینک به چشممه. همون عینکه که اندازه ی یه عمر سرش خندیدیم. ری بن ام! ری بن ات! ری بن اش! همون که رفتیم از پاساژ فرشته خریدیم و هی زدیم تو سرمون که اینجا تو پاچه س و تو دهن صاحب مغازه می گفتیم این ایکبیرا غلط کردن 300 هزار تومن قیمتشونه! یا این عینکه از اوناس که باید خونه مونو بفروشیم براش ... همون صاحب مغازه ی گند اخلاقش که می خواست سر به تنمون نباشه. دلم برا اون عکسه تنگه که خودم ژستشو دادم و اون 4 تا به ترتیب سایه هاشون وایسادن کنار دریاچه . آسمون و آب دریاچه رنگ هم بودن. آبی آسمانی. دلم برا اون sms تنگه که گفتم تو آبییی و گفتم که می خوام یه قصری بسازم پنجره هاش آبی باشه. اصلا اگه دیگه جواب هیچ تلفنی رو ندم جای تعجب نداره. دوس ندارم با کسی حرف بزنم یا کس خاصی رو ببینم. حال هر کی هم که بخواد منو ببینه می گیرم.
من خسته نیستم. من متعجبم. متعجبم از چیزایی که پیش بینی نمی کردم. و این که پیش بینی نمی کردم از خریتم بوده و بس که مثلا می تونه این اتفاق بیفته که عروس بعدی عاطفه باشه و الان باید باهاش راجع به قیمت خونه طرفای خودمون و طرفای اونا و طرفای قبرستون اینا حرف بزنم. من فکر نمی کردم ... من فکر نمی کردم بخوام تنها بشم مثلا. ولی اینا همه شون اتفاقایی ان که خودمون می سازیم یقه ی کی رو میشه گرفت؟
من هذیون می گم خب لابد. سارا نوشت منم شماها رو نمیشناسم اما وحشتناک نیست چون کنار اومدم. اما سارا همینش وحشتناکه. باشه گیر نمی دم دیر یا زود هر اتفاقی ممکنه بیفته اینا هم یه اتفاقن دیگه. ما خودمون می سازیم. به کسی چه؟
چقدر حرف دارم. چقدر همه ش گوش دادم. اصلا می خوام چرت بگم. می خوام بگم کفش نقره ای نداشتم. نداشتم. نداشتم. تازه کفش سیندرلا شیشه ای بود نه نقره ای. خنگ. زرق و برق برام هیچ اهمیتی نداره. خیلی هم از قانع بازی خوشم میاد. چیزی که عاطفه نمی فهمه. می خواد همه چیز براش آماده باشه. خونه ی فلان. ماشین. اه اصلا من فکر می کنم که زندگی حالش به ساختنشه. حالا یا تنهایی یا دوتایی با چمی دونم عشقی کسی. اما این نمی فهمه دیگه. اصلا شاید من بچه م یا شعورم نمی رسه که اینجوری فکر می کنم. شاید منم سال دیگه اینا رو نگم. ولی خودم که فکر می کنم بگم. به خودم مطمئنم. اصلا به من چه؟ برو شرط بذار که خونه فلان جا باید باشه. چرا من حرص و جوش می خورم. بگو نامزدی و عروسی و هر مجلسی که حتی بعضی طایفه ها در دورترین نقطه ی سیستان بلوچستان بعضی وقتا می گیرن رو هم بگیرین. اما این چیزا هیچی نیس. همه ش فوقش یه سال به این کارا بگذره بعدش تویی و یه زندگی. که اگه احتیاج به ساختن خاصی نداشته باشه پس بشینیم دورهمی چایی بخوریم لابد؟ اه.
نمی دونم اینا به کسی چه ولی خب دارم یم نویسم دیگه. اصلا بی خیال دیگه نمی نویسم.
من میترسم.من از واژهی رابطه میترسم.من از شکلگیری روابط واهمه دارم.
من از تنهایی بیزارم اما تلاشی هم برای ساختن روابط جدید نمیکنم.خنثی شدهام.از آدمها میترسم.اعتماد نمیکنم بهشان.از دور تماشایشان میکنم اما نزدیک نمیشوم.همه برایم غریبهاند.انگار من از کرهای دیگر آمدهام.
معادلات زندگی بیست سالهام به هم ریخته است.خودم فرو ریختهام.احساس، عواطف و نیازهایم لطمه خوردهاند.در اوج خواستن خودم را کنار میکشم.
وحشتناک است.من دیگر شماها را نمیشناسم :(