-
[ بدون عنوان ]
شنبه 12 فروردین 1385 17:09
اومدم که بنویسم برای یه مریضی دعا کنین ... اما ... دیگه دعا لازم نیست ... باید بنویسم که برای صبوری شیدا و علی کوچولو دعا کنید ... همین./ پ.ن: مرگ یعنی تعجب ... یعنی ندیدن ... یعنی تموم شدن ... یعنی تخت بیمارستان سینا که فقط یک روز و نیم اشغال بود، یعنی یه تومور بی خاصیت که بین این همه جا رفته بود چسبیده بود به مغز و...
-
Take Care ... It's Such a Lonley Sky
چهارشنبه 9 فروردین 1385 11:37
امروز صبح عجب هوایی بود ... زود پاشدم به عاطفه گفتم پایه ی پارک هستی!؟ اونم که پایه! رفتیم جاتون خالی کلی اکسیژن ریختیم تو این ریه ها ... در ضمن عاطفه هم داغون بود! یه ذره به مشکلاتش رسیدگی کردیم! من الان دوباره احساس بهزیستی بودن بهم دست داده! آخه دیشب هم کلی برای دختر دوست بابام که امسال کنکوریه بهزیستی شده بودم!...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 فروردین 1385 22:41
من فردا می رم شمال ... اینا می گن شنبه یکشنبه بیایم ... اما اگه به من باشه می خوام تا آخر تعطیلات بمونم تو اون ویلای پر از خاطره ی هچه رود! ... این هچه رود اصلا خاطره از اسمش می باره! یعنی چی هچه رود!؟!؟ ... اما جای خوبیه ... اون ور خیابون که دریاس! دست چپ سوپر موپر و رستوران و از این حصیر فروشیا و ایناس، دست راست هم...
-
این عیدی که می گن اومده ، مبارک!
سهشنبه 1 فروردین 1385 09:11
صبح اول فروردین با سروصدای یک عدد برادر که داره می ره اسکی (بیکاری رو حال کن!) بیدار شی چطوره!؟ بعدش هم شهرام شب پره بذاری عین این الکی خوش ها جواب اس ام اس بدی به مردم ... عاطفه جون هم مثل این برادر ما تشریف بردن اسکی. من هم به همه شون می گم بیکار ... ! البته پدر مادر عاطی رو فاکتور بگیرید، جسارت که نمی کنم! من تا ۱...
-
بهار من سکوت بنفشه های زرده/ نقطه/
یکشنبه 28 اسفند 1384 20:42
دیروز روز عجیبی بود ... اینو درختای میدون آرژانتین هم شهادت می دن ... می گی نه؟ برو ازشون بپرس ... نمی دونم این حرفا رو دلم می خواد بنویسم یا نه؟ اما انگاری انگشتام دست من نیستن. دارن می نویسن! ... نمی دونم این بهاری که ما ازش حرف می زنیم یعنی چی؟ واقعا یک دقیقه قبل از سال تحویل با یک دقیقه بعدش چه فرقی داره؟ چرا این...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 اسفند 1384 20:33
سارا حرفای خوبی زده بود که خواستم همین یکی دوتا خواننده ی اینجا هم ازش محروم نمونن ... « تصمیم خودتو بگیر! تو هم خود تحلیلی رو بر خودت حروم می کنی و هم روزانه نوشتن رو... حالت بعدی می شه همین پست اینبارت! یعنی هر چند وقت یه بار بگی حس نوشتن نیست !... ما حس رو نمی ذاریم نفس بکشه... اونوقت می شینیم می گیم حس عزیز!...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 اسفند 1384 09:19
از اونجایی که رییس دانشگاه شریف جدا از اینکه رییس دانشگاه شریفه، یک پسر عمه ی مهربان برای مامان عاطفه جان می باشد، بنده در همین نقطه خودم رو وارد ماجرا می کنم و کتک خوردنشون رو محکوم می کنم و خوشحالم از اینکه زودی از بیمارستان فرستادنشون خونه! ..... به جای اینکه آقای سهراب پور رو بزنن داغون کنن پاشن بیان رییس دانشگاه...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 اسفند 1384 10:33
آهنگای هادی پاکزاد رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد . مخصوصا «من» رو.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 اسفند 1384 19:55
ببین! چه فرقی می کنه من کلاس سلیلی رو نمونم و با بچه ها بریم یکی از کافی شاپ های برج سایه؟ ... توی راه هم کلی با نیلو خدا رو شکر کنیم که خوب شد نینا با فرناز اومد چون ما خیلی حرفی با فرناز نداشتیم و فضا سنگین می شد ... به نظر من هیچ فرقی نمی کرد این دوتا کار ... که ما دومی رو انجام دادیم ... بعدشم نینا رو پرت کردیم !...
-
بدون ع ن و ا ن ۵
یکشنبه 21 اسفند 1384 09:16
یک نکته ی مهمی دیده می شه ... اونم اینه که من حرفی برای گفتن حس نمی کنم ... می تونم بنویسم ها! تا هر وقت که بخوای! خدا رو شکر این نینا و نیلو و عاطفه و کلیه افراد دوروبر یک عالمه شیرین کاری دارن که می شه اینجا تعریف کرد! ولی من دوست ندارم این کار رو بکنم. همین دیگه ... یه ذره بی مزه شده نوشتنام ... اونم به این دلیل که...
-
تو نمی فهمی اندوه مرا !! یا من آدم مفیدی برای جامعه نیستم.
جمعه 19 اسفند 1384 15:13
ببین! از این به بعد خود تحلیلی تعطیل! همون شرح روزانه رو بنویس خیرشو ببینی! ! ... این برادرم همیشه برای من بد آموزی داره! مثلا تعجب نکن اگه زنگ زدی بهم و من در جواب سلامت گفتم پسرخاله تیم! حالا اصلا لازم نیست تو جای سلام گفته باشی چاکریم! حالا گیر هم نده که این پسرخاله تیم حاصل استحاله ی این جمله ی «پس می خواستی پسر...
-
بدون ع ن و ا ن ۴
چهارشنبه 17 اسفند 1384 11:59
امممم ... نرگس نکته ی مهمی رو اشاره کرد ... راجع به اسکار! من هم واقعا نمی فهمم این هالیوودی ها چرا این قدر خانواده دوست شدن! شایدم بودن! تا حالا فکر می کردیم فقط جشنواره فجر خودمونه که این خاصیتو داره که می شه توش از پدر و مادر گرفته تا بقال سر کوچه ی خاله عفت اینا تشکر کرد!!! اما با کمال تعجب امسال دیدیم که همه از...
-
بدون ع ن و ا ن ۳
دوشنبه 15 اسفند 1384 21:09
از اون روزاس ها ... ! امروزو می گم ... از اون روزا که می خوام همه ش .... می خوام همه ش .............. اه ... ببین کلمه ها گم می شن ... نمی دونم چی می خوام همه ش ... ! امروز آذی رو پیچوندیم! ( آذی مخفف جناب آقای دکتر آذربر است! ) ! با نینا و نیلو رفتیم یه کافی شاپی که تازه کشفش کردیم دم دانشگامون ... یه بستنی مخصوص ......
-
به کجا چنین شتابان ؟ ؟ ؟ ؟ ؟
دوشنبه 15 اسفند 1384 19:47
بوق ... بوق ... بوق ...... عاطفه همین طور که چسبیده به صندلی و سعی می کنه وحشتشو از این شوماخری رفتن من نشون نده می گه: قبول داری از این اتفاق ها برای همه می افته؟ ... برای تو تا حالا نیفتاده بود ... تعجب داشت! ... حالا افتاده ... بهتره آروم باشی! ... ! ... با خودم فکر می کنم بیچاره عاطفه! من اگه الان در موقعیت اون...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 12 اسفند 1384 17:51
وای به روزی که بگندد نمک !
-
کمی غر ... اجازه هست؟
جمعه 12 اسفند 1384 15:55
از صبح تا حالا ۲۰۰ تا تلفن و ۵۰۰ تا مسیج ... که چی؟ که فردا که کنکور ارشده و کلاسای صبح ما تعطیله بریم یه ذره گردش ... بیشتر از همه هم به خاطر درسا که بعد از جریان اون مهمونی کوفتی دیگه حتی برای یه نهار خوردن الکی هم با ما نمیاد رستوران پایین دانشکده ... گفتیم برش داریم بریم اینور اونور یه ذره حالش طبیعی شه ... این...
-
بدون ع ن و ا ن ۲
پنجشنبه 11 اسفند 1384 15:53
امروز با آقای برادر رفتیم شهر کتاب. من توی راه جریان همه ی اون دو دفعه ای که رفته بودم و اون آقای پارکبانه فقط قبض یک ساعته می داد رو براش گفتم. کلی هم غر زدم که یعنی چی و اینا ... حالا رفتیم اونجا رسیدیم، آقای پارکبان اومده جلو و آقای برادر می گه یه نیم ساعته لطفا و آقای پارکبان هم با یک لبخند ملیحانه براش می نویسه...
-
بدون ع ن و ا ن ۱
سهشنبه 9 اسفند 1384 13:01
آدما خیلی عجیبن ... خیلی ... باز من تعطیل شدم! گاهی می خوام نباشم ... نه نه ... نه بحث استعفاس ... نه اون غاره ... نه هیچ چیز دیگه. فقط آدم بعضی وقتا می خواد نباشه ... مثلا امروز الکی نرفتم کلاس زبان ... حوصله هم داشتم. اما نرفتم. به من چه خب یک شنبه هم رفتیم استاده نیومد ... مگه ما مسخره ایم!؟ ... امشب صالحه میاد...
-
I knew the moment had arrived
دوشنبه 8 اسفند 1384 19:59
خب دوره ی آهنگای آقای جهان برام به پایان رسید! فعلا به طور موقتی دارم یه آهنگی که نسیم بهم داده و هی می گه می میرم برات رو گوش می دم! Immortal مال Evanescence هم خوبه! خیلی خوبه ... احساس می کنم اصلا تو موسیقی گوش دادن تعادل ندارم! امممم ... می دونی امروز چی شد؟ منو نیلو طبق معمول دیر رسیده بودیم سر نمونه گیری! طبق...
-
و من می نویسم ...
جمعه 5 اسفند 1384 12:12
می نویسم ... آره ... می نویسم ... تا وقتی که خبر خوبی نشنوم ... تا وقتی که همه چیز همین جوری صامت و مزخرفه! می نویسم که یادم نره این جوریم یه مدلشه ... می نویسم! تا وقتی که بیکار باشم ... تا وقتی که احساس مفید بودن نکنم! تا وقتی که اینجام ... تا وقتی که خبر خوبی نشنوم ... می نویسم ... اوکی؟ .... می نویسم! و می دونم...
-
Lost in thought and lost in time
پنجشنبه 4 اسفند 1384 23:32
وااااااای خسته شدم از زندگی تو این شهر! هیچ چیز اونجوری که باید باشه نیست! مردم دلشون می خواد تو خیابون همدیگه رو محاکمه کنن ... بعضاً اعدام رو هم پایه ن ... خسته شدم! امروز از صبح تا شب دنبال بدبختی بودم ... کارهای نکرده! گوشت بخر! سبزی بخر! برو بانک! برو خشکشویی! ... چقدر زندگی خرج داره ... می دونستم اینو اما...
-
رویا
سهشنبه 2 اسفند 1384 23:41
امروز اولین جلسه ی ترم جدید کلاس زبان بود. فکر میکردم تنهام. اما تو کوچه بالایی لیلا رو دیدم. مریم هم داشت برمی گشت. منو لیلا ۲ تا ۴ نوشته بودیم. عجب تفاهمی. اما مریم که طبق معمول داشت با موبایل با مهیار جون حرف می زد، ۱۲ تا ۲ نوشته بود. خیلی خوشحال شدم ... چون قبلش عزا گرفته بودم که دیالوگها رو با کی باید بگم! لیلا...
-
آبجی عاشقت شدم به مولا برگشت نداره! ۲
دوشنبه 1 اسفند 1384 19:38
آخه لامصب! بلکه قرار شد ده سال تو این هلفدونی آب خنک بخوریم، نمی شه که لامروت! حاجیت اینجا جیگر چاک چاکش از کله صبح تا بوق سگ جلو چشش زلیخا باشه و سر به دیفال بکوبه و یه چشمش اشک باشه و یکی خون! آخه ای روزگار غدار! ای بی مروت دنیای دون! ای دنیایی که توش غیرت و جوونمردی و صفا هلو هلو بپر تو گلو رفته تو هر چی نابدتر هر...
-
خیلی دور، خیلی نزدیک
یکشنبه 30 بهمن 1384 20:30
خانوم دکتر: من نمی دونستم ستاره ها هم می میرن. سامان: همه شون می میرن. خیلی از ستاره هایی که ما الان داریم می بینیم، شاید میلیونها سال پیش مردن. ولی ما به خاطر مسافتی که باهاشون داریم، هنوز داریم اونا رو می بینیم. خانوم دکتر: یعنی اینقدر دورن؟ سامان: خیلی دور . . . خیلی نزدیک . وقتی با دنیای خودمون مقایسه کنیم، خیلی...
-
...Let the rain come down
چهارشنبه 26 بهمن 1384 23:28
بعضی وقتها دلم می خواد این سالهای زندگیم رو می زدم رو دور تند ... دلم می خواد الان ۲۸ سالم بود ... همه ی این اتفاقایی که قراره بیفته، افتاده بود ... می دونی؟ بعضی وقتا اصلا توان الان بودن رو ندارم ... پذیرای هیچ گونه اتفاقی هم نیستم ... مثل امروز ... پ.ن: ۴شنبه سوری رو دیدم ... توصیه می کنم با مغز آروم برین دیدنش ......
-
آلبر کامو
سهشنبه 25 بهمن 1384 13:47
ترجیح می دهم طوری زندگی کنم که گویی خدا هست و وقتی مردم بفهمم که نیست ، تا اینکه طوری زندگی کنم که انگار خدا نیست و وقتی مردم بفهمم که هست
-
این منم! سوتی خانووووم!
سهشنبه 25 بهمن 1384 13:34
من: آرزو من نمی خوام با این محمدرضائه دوست بشم. باشه؟ قضیه رو تموم شده فرض کن! آرزو: حدس می زدم! من که بهت گفته بودم از نظر مادی، مالی نیست! من: نه آرزو اوناش می شد مهم نباشه! ... مگه همین خودِ فربد چیه؟ آرزو: ....عجب حرفی زدما ... نینا یک ساعت داشت بهم می خندید. خیلی حرف بدی زدم! مگه خود فربد چی چیه! یعنی همین فربد...
-
جایی دیگر
شنبه 22 بهمن 1384 23:41
" امیرعلی در ماشینش است و در جاده های کوهستانی می راند. مقصد معینی ندارد و از این راندنِ بی هدف ، از این رفتن به سوی بیابان های مجهول و ناشناخته لذت می برد ... به انتهای آسمان نگاه می کند ، به هلال روشن ماه . به جهانی درموازات جهانی دیگر ... شاید خواب می بیند.هر چه هست ، خواب یا بیدار، خوشبخت است. فهمیدنش آسان نیست و...
-
?Hey you; can you feel me
شنبه 22 بهمن 1384 22:57
می دونی؟ تازگیا به این نتیجه رسیدم که آدم نباید زیادی خودشو تحلیل کنه. مریم جان تو چرا اینقدر گیر می دی؟ خب همیشه که همه چیز نباید سر جاش باشه. اصلا اگر این جوری باشه تعجب داره. ببین چقدر با خودم با محبت حرف می زنم! بد نیست آدم به روابطی که توشون هست فکر می کنه. روابط فامیلی، دوستی، اون رابطه هایی که احترام توش حرف...
-
همین طوری ... !
جمعه 21 بهمن 1384 23:50
بیا که در غم عشقت مشوشم بی تو بیا ببین که در این غم چه نا خوشم بی تو شب از فراق تو می نالم ای پری رخسار چو روز گردد گویی در آتشم بی تو دمی تو شربت وصلم نداده ای جانا همیشه زهر فراقت همی چشم بی تو اگر تو با من مسکین چنین کنی جانا دوپایم از دو جهان نیز در کشم بی تو پیام دادم و گفتم بیا خوشم میدار جواب دادی و گفتی که من...