یک نکته ی مهمی دیده می شه ... اونم اینه که من حرفی برای گفتن حس نمی کنم ... می تونم بنویسم ها! تا هر وقت که بخوای! خدا رو شکر این نینا و نیلو و عاطفه و کلیه افراد دوروبر یک عالمه شیرین کاری دارن که می شه اینجا تعریف کرد! ولی من دوست ندارم این کار رو بکنم. همین دیگه ... یه ذره بی مزه شده نوشتنام ... اونم به این دلیل که حرفی برای گفتن نمی بینم ... نمی دونم چی بشه.
ای بابا هیچ جا حس نوشتن نیست...
من حس هیچ چی رو ندارم ولی اگه سوتی ها رو بنویسی می خونم شاید تو تو هم استاد جلال سعیدی باشه فردا تونستی محرمانه نویس بشی.
تصمیم خودتو بگیر! تو هم خود تحلیلی رو بر خودت حروم می کنی و هم روزانه نوشتن رو... حالت بعدی می شه همین پست اینبارت! یعنی هر چند وقت یه بار بگی حس نوشتن نیست !...
ما حس رو نمی ذاریم نفس بکشه... اونوقت می شینیم می گیم حس عزیز! کجایی که یادت به خیر...! (یه نکته دیگه هم هست... حس از آسمون نمی آد!... حس رو باید پر و بال داد!... حس رو باید متولد کرد و گذاشت رشد کنه...)
به قول اون دوست غیبگو، هر چی می خوای بگو که هر چی می گی خوبه :)
همون شرح روزانه خوبهها.