گر بخندیم...

شددگرباره جوان  عالم پیر، عالم پیر شده عشق پذیر.. چشمامو می بندم می رم به 9 سالگی. گر بخندیم زمان خندانیم... ور بچرخیم جهان چرخانیم... این صدای همیشه آشنا از یه جایی به گوشم می رسه، سبکبال در حال دویدن. با یاس با عاط با طاه... با همه ی بچه های خوب کودکی... تنها دغدغه ی زندگی این بود که مامان بابا اجازه بدن بریم باغ سیب رو به رو.. توی اون خونه ی پر از خاطرۀ مهرشهر... همون جا که افتادم و دستم برید. و هنوز نگاه های نگران آدما رو یادمه... اگه چند بود الان می گفت حاضری یه دستو یه پاتو بدی نیم ساعت برگردی به اون روزا؟... اون روزا؟...هه... این روزا دیگه اشکام دست من نیستن. خیلی بده که دست من نیستن. فقط دو روز مونده به تافل. این فقط یه تافل معمولی نیست. این همۀ زندگی ِ منه... و زندگی یه نفر دیگه... که نمی دونم... نمی دونم.... نمی دونم.....   

 

پ.ن: شادی! می خونی منو؟ اگه می خونی جمعه برام دعا کن... لطفا.

نظرات 3 + ارسال نظر
نرگس چهارشنبه 25 خرداد 1390 ساعت 09:52 ق.ظ

الان یعنی اگه نمره تافل نیاری دور از جون زندگی ات تموم میشه؟؟؟؟؟!!! جمع کن خودتو دختر جان...نشد یه بار دیگه...بخدا زندگانی یه چیزهایی رو بعدا نشونت میده که به این روزها می خندی هاااا...از من گفتن بود.... جمعه که امتحانتو دادی بیا بنویس ببینیم چه کردی...من قول میدم از اون چیزی که فکر می کنی بهتر میشه...همیشه همینجوریه

مریم چهارشنبه 25 خرداد 1390 ساعت 06:35 ب.ظ

نه نرگس.. زندگی به پایان نمی رسه اما به تاخیر می افته. من هی سعی می کنم شلوغ بازی درنیارم اما می بینی؟؟ اینجا نمی شه! اینجا همیشه لو می رم.
در ضمن سرم خلوت شه کلی باهات حرف دارم!

نرگس جمعه 27 خرداد 1390 ساعت 08:41 ق.ظ

وبلاگ کلا مال شلوغ بازیه دیگه.... یه بار تو وبلاگم نوشته بودم... اینجا هم بگم...مامانم یه عمو داره که تعریف می کنه قدیما دیرش شده بوده داشته بدو بدو میرفته سر کار از قضا از جلوی یک تیمارستان رد می شده که یه مجنونی از سوراخ دیوار داشته بیرون رو نگاه می کرده...تا می بینه این اقای عمو داره می دوه بلند داد می زنه و صداش می زنه...عمو اول می خواسته توجه نکنه اما اینقدر داد می زنه که بر میگرده می گه چیه؟؟؟ طرف نگاش می کنه و می گه : ندو...نمی رسی....
عمو می گفت این بزرگترین درس زندگی اش بوده.... باور کن هیچوقت دیر نمی شه.... حالا گیریم یک سال هم دیر شد.... اما یادت باشه برای اینکه یک سال دیر نشه.... قشنگترین روزهات رو چقدر با دلشوره گذروندی.... مساله اینه که الان به اون چیزی که میخوای برسی...باز دوباره یه هدف دیگه تعریف می کنی واسه خودت و باز د بدو... و اونوقت تا اخر عمر در دلشوره نرسیدن یا رسیدنی.... تیک ایت ایزی.... من هم در خدمتم هر وقت که خواستی :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد