فرناز از ایتالیا و فرانکفورت می گفت و اینکه اصلا موقع رد شدن از خیابون نگران اینکه جوون مرگ شیم نمی شده و منو ساناز پاستیل کیلویی ۱۲ هزار تومنی می خوردیم و ساناز از مرفه بی درد بودنش خوشحال بود! و پشت اون ماتیک صورتیش یه غم آشنایی بود که علتش فقط و فقط آقایی بود که دو ماه پیش تو نایب وزرا با پدرش ناهار خورده بود و اون روز چقدر همه مون خوش حال بودیم ... دلم برای نیل یه ذره شده بود اما ۵ دقیقه هم نتونستیم همدیگه رو تحمل کنیم و شب ۵۶ دقیقه حرف زدیم. من همه ی دق و دلیهام از کار کردنش رو به اسم دلسوزی برای درسش زدم تو سرش و اون مظلومانه از خودش و کارش و درسش دفاع کرد ... و ازم خواست به تنهایی عادت نکنم. من اما عادت کردم. نشون به اون نشون که دوباره عصرا از تجریش بر می گردم و می رم تندیس می چرخم و آیس پک تنهایی می خورم و وقتی یه نوشته از عاط لای خرت و پرتام پیدا می کنم بی تفاوت تر از اونچه که فکرشو بشه کرد حسرت می خورم. و حتی اون روز که اون دختره اون همه شبیه شقایق بود توی تندیس.... بی خیال، من ناخونامو با سوغاتی خواهرم فرنچ کردم. و امروز از اون روزا بود که هر آن ممکن بود دانشگاه رو به مقصد لاهه اینا ترک کنم ....
این روزا بدجوری عاشقم.